با گذشت کمتر از دوماه از مرخص شدن مادر از بیمارستان، در بحرانی ترین مقطع دوران درمان، ماه رمضان فرا رسید. سختترین ماه رمضان زندگی ام. این را تا فرا رسیدن ماه مبارک درک نکردم. یکی دوتا سحر که گذشت تازه متوجه سرک کشیدن بیماری مادر به یکی از بهترین اوقات سال شدم. یک سوم اول ماه را فقط خدا می داند که چگونه گذشت.
از وقتی یک دختر بچه اول ابتدایی بودم گرفتن روزه های تمام را کنار خانواده تجربه کردم. کلاس دوم ابتدایی تقریبا نصفش را و سال تکلیفم مثل خیلی از دوستانم با آمادگی کامل، بی هیچ چون و چرایی همه روزه هایم را گرفتم. ولی تجربه سحر مربوط به قبل از دوران مدرسه است. آن روزها خانواده ها خدا محور و تکلیف محور بودند نه عرف محور. هنوز خدا این قدر بین مردم غریب نبود که درس و کار و … این قدر راحت بر فرمان خدا مقدم باشد. خانواده ها می دانستند 9 سال قمری دختر که تمام شد، مکلف می شود و نماز و روزه و حجابش واجب است. این را از چند سال قبل برنامه ریزی می کردند که آمادگی تدریجی طی چند سال ایجاد شود. این را آن موقع ها نمی فهمیدیم. ما از یک سالگی چادر داشتیم هر چند استفاده نمی کردیم. از دو سه سالگی موقع نماز با چادر و مهر و جانماز موقع نماز کنار مادر یا پدر می نشستیم و حرکاتش را تقلید می کردیم. یاد گرفته بودیم موقع نماز باید ساکت باشیم و مزاحمتی ایجاد نکنیم. تا نماز می خوانند سوالی نکنیم و حرفی نزنیم که نمی توانند جوابمان را بدهند. دختر و پسر، مدرسه نرفته نماز را یاد گرفتیم و آیت الکرسی را حفظ کردیم. هیچ وقت آدمک های نقش بسته بر مدادی را که برای اولین روزه ام جایزه گرفتم فراموش نمی کنم. یکی از همین مدادهای معمولی که با دلار قیمت امروز هم چیزی حدود دو هزار تومان است. اما قشنگترین کادویی بود که گرفتم. باز نکرده مشخص بود که چیست. هنوز اول ابتدایی بودم و کسی خودکار برایم نمی خرید پس حتما مداد بود. اما لذتش به این بود که حس می کردم برای انجام کاری که وظیفه ام بوده است جایزه گرفته ام. شاید به خاطر همین است که با وجو انواع مداد اتودهای امروزی، هنوز هم عاشق مداد های معمولی هستم و از نوشتن با آن لذت می برم. بیداری سحر و سفره سحر و جمع معنوی خانواده در سحر، لذت بخش ترین خاطرات زندگی ما محسوب می شد. از آنجایی که از برادرهایم فقط سعید از من کوچکتر است و آن هم یکی دوسال، همیشه موقع سحر جمعمان جمع بود. اما حالا کنار سفره فقط من بودم و بابا و مهدی. از این سفره پر جمعیت خیلی ها یکی یکی کم شده بودند اما تا حالا جمعی اینچنینی تجربه نکرده بودم. حتی متوجه رفتن خواهر کوچکم نشده بودم. چند سال بود اما آن سال جای خالیش بیشتر درک می شد.
مادر توان روزه گرفتن نداشت. پیاده روی شبانه، درد، ضعف و مصرف داروهای مختلف، بیدار شدن سحر را تقریبا برایش نا ممکن کرده بود. اینکه قبل از همه بیدار شوم و بقیه را صدا کنم، سماور روشن کنم و غذا را بگذارم و سفره را آماده کنم چیز جدیدی نبود. سال ها بود این مسئولیت به دلیل سبک بودن خوابم و تحمل زیاد در بیدار ماندن داوطلبانه به من سپرده شده بود. خیلی اتفاق افتاده بود برای اینکه اعتقادی به کهنه خوری نداشتیم، ساعت یک و دو شب سحری پخته بودم. سالی یکی دوبار هم موقع اذان بیدار می شدم و همه بی سحر روزه می شدیم. سختی این ماه رمضان به این ها نبود. غایب بودن مادر سر سفره سحر بیشتر از چیزی که فکرش را می کردم تلخ بود. هم برای خودش، هم برای ما. برای مادری که سابقه زایمان با زبان روزه دارد، ممنوعیت روزه چیز ساده ای نبود. برای مادری که پسر بچه هایش 5-6 سال قبل از سن تکلیف داوطلبانه روزه بودند فشار کمی نبود. بیماری مادر غافلگیرش کرده بود. هنوز با آن کنار نیامده، بحران واجباتش گرفتارش کرده بود. روزها چیزی نمی خورد و از ناتوانی برای روزه گرفتن و به قول خودش سلب توفیقش با گفتن حرف ها و جملات تلخ خود آزاری می کرد. اوضاع من هم بهتر نبود. شاهد رنج مادر بودن و شنیدن مغلطه هایش به کنار، آن موقع بود که حکمت خیلی از کارهای مادرانه و مدیریت هایش را درک می کردم. گاهی دلم لک می زد برای بهانه گرفتن و اینکه یکی با محبت تحملم کند. نگاه و زبان و دلی که از یک ساعت قبل از اذان تا طلوع فجر بیدار م نگه دارد. حفظ جو عاطفی خانواده کار من نبود. از اینکه هم سفره را پهن کنم و هم جمع خسته می شدم. از اینکه هم استرس سحر را داشته باشم هم افطار بی طاقت می شدم. نه حال خواندن قرآن داشتم نه انگیزه ای برای عبادت. شاید هم تحت تاثیر رفتار و احوالات مادر بودم.
چند روز که گذشت تصمیم گرفتیم به جای تسلیم شدن، اوضاع را تغییر دهیم. با هم تفاهم کردیم. اول ساعت پیاده روی را تغییر دادیم. قرارمان شد 5 دقیقه به اذان صبح. قبل از این ساعت مسواک می زدیم. سفره سحری را نصفه نیمه جمع می کردیم. لباس پوشیده و آماده توی راهرو. قبل از اذان می زدیم بیرون. کم کم وسط های مسیر اذان را می گفتند. امام جمعه نافله صبحش را که می خواند می رسیدیم مسجد جامع هزار ساله شهرمان. یکی صندلی اش را به مادر قرض می داد، نماز جماعت صبح و زیارت عاشورا که تمام می شد می رفتیم سمت امامزاده، زیارت می کردیم، مادر کمی استراحت می کرد و بر می گشتیم خانه. یک تیر و چند نشان.
بعضی روزها مادر خسته تر بود، تا می رسیدیم، نماز جماعت تمام می شد. بعضی روزها هاپوهای سر راه غافلگیرمان می کردند ولی هیچ عاملی نتوانست مانع با هم بودن ها و سحرهای دو نفری من و مادر باشد. در مراسم جشن مولود ماه رمضان کریم اهل بیت امام حسن علیه السلام شرکت کردیم. حتی برای شب قدر از پزشک مادر سوال کردم. شب قدر را هم تعطیل نکردیم. تعصب را کنار گذاشتیم. برای اولین بار رفتیم امامزاده ولی کمی دیرتر و بعد از چند ساعت استراحت مادر. مراسمش دست کمی از مسجد جامع نداشت. حُسنش این بود، جا وسیع بود. خلوت بود. صندلی زیاد بود. سرویس و آب و آژانس نزدیک بود. مادر گاهی قدم می زد، گاهی می نشست. گاهی چیز مختصری می خورد. مثل هر سال دعا می خواند، قرآن می خواند، نماز می خواند. گاهی با نزدیک و آشنایی کمی حرف می زد. بدون خستگی حتی یک لحظه هم خوابش نبرد. خیلی راضی بود.
نماز عید فطر هم رفتیم. از آنجایی که مصلی شهر مان خیابان کنار گلزار شهداست، مادر نتوانست نماز بخواند. صندلی نبود. ولی روی لبه جوی آب خشک، روی جذول ها نشست. من هم آن سمت جوی در صف نمازگزاران. او نگاه کرد و ما نماز خواندیم. ماه رمضان آن سال مادر یاد گرفت گاهی فرمان خدا روزه گرفتن است و گاهی روزه نگرفتن. اطاعت از هریک از این فرمان ها به یک اندازه در نزدیکی به خدا موثر است. هر دو فرمان خداست و نمی تواند یکی سلب توفیق باشد و یکی توفیق. نمی شود یکی عامل دور شدن از خدا باشد و یکی راه نزدیک شدن. نمی تواند یکی نشانه رضایت خدا باشد و یکی غضب خدا. من هم یاد گرفتم، استمرار خیلی از خوبی هایمان را مدیون دیگرانیم.
خدایا شکر برای همراه و دوست و همنشینی که همسفر راه توست.
نوشته شده توسط: مدیر وبلاگ 12 خرداد 1398