قلب های صبور!

  • خانه
  • تماس
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
  • ...
  • 6
  • ...
  • 7
  • 8
  • 9
  • 10
  • 11
  • 12
  • ...
  • 17

سكانس هفتاد و هشت: پُر میشود فضای دل از عطر عاشقی!

ارسال شده در 2ام شهریور, 1398 توسط hekmat در شکرانه ها

با گذشت کمتر از دوماه از مرخص شدن مادر از بیمارستان، در بحرانی ترین مقطع دوران درمان، ماه رمضان فرا رسید. سختترین ماه رمضان زندگی ام. این را تا فرا رسیدن ماه مبارک درک نکردم. یکی دوتا سحر که گذشت تازه متوجه سرک کشیدن بیماری مادر به یکی از بهترین اوقات سال شدم. یک سوم اول ماه را فقط خدا می داند که چگونه گذشت.

از وقتی یک دختر بچه اول ابتدایی بودم گرفتن روزه های تمام را کنار خانواده تجربه کردم. کلاس دوم ابتدایی تقریبا نصفش را و سال تکلیفم مثل خیلی از دوستانم با آمادگی کامل، بی هیچ چون و چرایی همه روزه هایم را گرفتم. ولی تجربه سحر مربوط به قبل از دوران مدرسه است. آن روزها خانواده ها خدا محور و تکلیف محور بودند نه عرف محور. هنوز خدا این قدر بین مردم غریب نبود که درس و کار و … این قدر راحت بر فرمان خدا مقدم باشد. خانواده ها می دانستند 9 سال قمری دختر که تمام شد، مکلف می شود و نماز و روزه و حجابش واجب است. این را از چند سال قبل برنامه ریزی می کردند که آمادگی تدریجی طی چند سال ایجاد شود. این را آن موقع ها نمی فهمیدیم. ما از یک سالگی چادر داشتیم هر چند استفاده نمی کردیم. از دو سه سالگی موقع نماز با چادر و مهر و جانماز موقع نماز کنار مادر یا پدر می نشستیم و حرکاتش را تقلید می کردیم. یاد گرفته بودیم موقع نماز باید ساکت باشیم و مزاحمتی ایجاد نکنیم. تا نماز می خوانند سوالی نکنیم و حرفی نزنیم که نمی توانند جوابمان را بدهند. دختر و پسر، مدرسه نرفته نماز را یاد گرفتیم و آیت الکرسی را حفظ کردیم. هیچ وقت آدمک های نقش بسته بر مدادی را که برای اولین روزه ام جایزه گرفتم فراموش نمی کنم. یکی از همین مدادهای معمولی که با دلار قیمت امروز هم چیزی حدود دو هزار تومان است. اما قشنگترین کادویی بود که گرفتم. باز نکرده مشخص بود که چیست. هنوز اول ابتدایی بودم و کسی خودکار برایم نمی خرید پس حتما مداد بود. اما لذتش به این بود که حس می کردم برای انجام کاری که وظیفه ام بوده است جایزه گرفته ام. شاید به خاطر همین است که با وجو انواع مداد اتودهای امروزی، هنوز هم عاشق مداد های معمولی هستم و از نوشتن با آن لذت می برم.  بیداری سحر و سفره سحر و جمع معنوی خانواده در سحر، لذت بخش ترین خاطرات زندگی ما محسوب می شد. از آنجایی که از برادرهایم فقط سعید از من کوچکتر است و آن هم یکی دوسال، همیشه موقع سحر جمعمان جمع بود. اما حالا کنار سفره فقط من بودم و بابا و مهدی. از این سفره پر جمعیت خیلی ها یکی یکی کم شده بودند اما تا حالا جمعی اینچنینی تجربه نکرده بودم. حتی متوجه رفتن خواهر کوچکم نشده بودم. چند سال بود اما آن سال جای خالیش بیشتر درک می شد.

مادر توان روزه گرفتن نداشت. پیاده روی شبانه، درد، ضعف و مصرف داروهای مختلف، بیدار شدن سحر را تقریبا برایش نا ممکن کرده بود.  اینکه قبل از همه بیدار شوم و بقیه را صدا کنم، سماور روشن کنم و غذا را بگذارم و سفره را آماده کنم چیز جدیدی نبود. سال ها بود این مسئولیت به دلیل سبک بودن خوابم و تحمل زیاد در بیدار ماندن داوطلبانه به من سپرده شده بود. خیلی اتفاق افتاده بود برای اینکه اعتقادی به کهنه خوری نداشتیم، ساعت یک و دو شب سحری پخته بودم. سالی یکی دوبار هم موقع اذان بیدار می شدم و همه بی سحر روزه می شدیم. سختی این ماه رمضان به این ها نبود. غایب بودن مادر سر سفره سحر بیشتر از چیزی که فکرش را می کردم تلخ بود. هم برای خودش، هم برای ما. برای مادری که سابقه زایمان با زبان روزه دارد، ممنوعیت روزه چیز ساده ای نبود. برای مادری که پسر بچه هایش 5-6 سال قبل از سن تکلیف داوطلبانه روزه بودند فشار کمی نبود. بیماری مادر غافلگیرش کرده بود. هنوز با آن کنار نیامده، بحران واجباتش گرفتارش کرده بود. روزها چیزی نمی خورد و از ناتوانی برای روزه گرفتن و به قول خودش سلب توفیقش با گفتن حرف ها و جملات تلخ خود آزاری می کرد. اوضاع من هم بهتر نبود. شاهد رنج مادر بودن و شنیدن مغلطه هایش به کنار، آن موقع بود که حکمت خیلی از کارهای مادرانه و مدیریت هایش را درک می کردم. گاهی دلم لک می زد برای بهانه گرفتن و اینکه یکی با محبت تحملم کند. نگاه و زبان و دلی که از یک ساعت قبل از اذان تا طلوع فجر بیدار م نگه دارد. حفظ جو عاطفی خانواده کار من نبود. از اینکه هم سفره را پهن کنم و هم جمع خسته می شدم. از اینکه هم استرس سحر را داشته باشم هم افطار بی طاقت می شدم. نه حال خواندن قرآن داشتم نه انگیزه ای برای عبادت. شاید هم تحت تاثیر رفتار و احوالات مادر بودم.

چند روز که گذشت تصمیم گرفتیم به جای تسلیم شدن، اوضاع را تغییر دهیم. با هم تفاهم کردیم. اول ساعت پیاده روی را تغییر دادیم. قرارمان شد 5 دقیقه به اذان صبح. قبل از این ساعت مسواک می زدیم. سفره سحری را نصفه نیمه جمع می کردیم. لباس پوشیده و آماده توی راهرو. قبل از اذان می زدیم بیرون. کم کم وسط های مسیر اذان را می گفتند. امام جمعه نافله صبحش را که می خواند می رسیدیم مسجد جامع هزار ساله شهرمان. یکی صندلی اش را به مادر قرض می داد، نماز جماعت صبح و زیارت عاشورا که تمام می شد می رفتیم سمت امامزاده، زیارت می کردیم، مادر کمی استراحت می کرد و بر می گشتیم خانه. یک تیر و چند نشان.

بعضی روزها مادر خسته تر بود، تا می رسیدیم، نماز جماعت تمام می شد. بعضی روزها هاپوهای سر راه غافلگیرمان می کردند ولی هیچ عاملی نتوانست مانع با هم بودن ها و سحرهای دو نفری من و مادر باشد. در مراسم جشن مولود ماه رمضان کریم اهل بیت امام حسن علیه السلام شرکت کردیم. حتی برای شب قدر از پزشک مادر سوال کردم. شب قدر را هم تعطیل نکردیم. تعصب را کنار گذاشتیم. برای اولین بار رفتیم امامزاده ولی کمی دیرتر و بعد از چند ساعت استراحت مادر. مراسمش دست کمی از مسجد جامع نداشت. حُسنش این بود، جا وسیع بود. خلوت بود. صندلی زیاد بود. سرویس و آب و آژانس نزدیک بود. مادر گاهی قدم می زد، گاهی می نشست. گاهی چیز مختصری می خورد. مثل هر سال دعا می خواند، قرآن می خواند، نماز می خواند. گاهی با نزدیک و آشنایی کمی حرف می زد. بدون خستگی حتی یک لحظه هم خوابش نبرد. خیلی راضی بود.

 نماز عید فطر هم رفتیم. از آنجایی که مصلی شهر مان خیابان کنار گلزار شهداست، مادر نتوانست نماز بخواند. صندلی نبود. ولی روی لبه جوی آب خشک، روی جذول ها نشست. من هم آن سمت جوی در صف نمازگزاران. او نگاه کرد و ما نماز خواندیم. ماه رمضان آن سال مادر یاد گرفت گاهی فرمان خدا روزه گرفتن است و گاهی روزه نگرفتن. اطاعت از هریک از این فرمان ها به یک اندازه در نزدیکی به خدا موثر است. هر دو فرمان خداست و نمی تواند یکی سلب توفیق باشد و یکی توفیق. نمی شود یکی عامل دور شدن از خدا باشد و یکی راه نزدیک شدن. نمی تواند یکی نشانه رضایت خدا باشد و یکی غضب خدا. من هم یاد گرفتم، استمرار خیلی از خوبی هایمان را مدیون دیگرانیم. 

خدایا شکر برای همراه و دوست و همنشینی که همسفر راه توست.

 

 نوشته شده توسط: مدیر وبلاگ 12 خرداد 1398

4 نظر »

سكانس هفتاد و هفت: می‌روم وز سر حسرت به قفا می‌نگرم!

ارسال شده در 3ام خرداد, 1398 توسط hekmat در شکرانه ها

بعد از اتمام دوران بستری مادر در بیمارستان مرکز استان، چشم ما  به جمال بیمارستان های مختلفی روشن شد.  بعضی هاشان اشکمان را درآورد. برخی هاشان حرصمان را در آورد. برخی هاشان از دنیا سیرمان کرد. برخی هاشان از خودمان بیزارمان کرد. بعضی قلبمان را فشار داد. برخی هاشان با تلخی هایشان در مقام مقایسه، بیمارستان محل جراحی مادر را تا آخر عمر بهشتی دوست داشتنی در ذهنمان ثبت کرد. تلخی و درد و رنج  احساساتی بود مشترک، بین همه مکان هایی که دیدیم. احساساتی هم بود که مختص برخی بیمارستان ها بود.

هیج کجا ما را بیش از بیمارستان محل جراحی مادر حسرت به دل نکرد. چه می کند این حسرت! خاصیت این احساس جان سوز این است که بعد از اینکه کار از کار گذشت، سر و کله اش پیدا می شود. تا وقتی بیمارستان بودیم، جو را علیه خود می دیدیم و منتظر بودیم بگذرد. ثانیه شماری می کردیم برای تمام شدنش. تا مدت ها پیش داوری ها و ذهنیت نادرست اجازه نمی داد حقیقی تر ببینیم. وقتی آدمیزاد خود را گرفتار ببیند، فقط تلاش می کند برای رهایی، غافل از اینکه بیشتر گرفتار افکار خودش بوده است تا محیط. از محیط چه کاری ساخته است وقتی آدمیزاد اسیر بافته ها و تافته های خودش باشد.

بعضی روزها که اتفاقات این مدت را مرور می کردم یوم الحسرتی می شد برای خودش. دلم می خواست برگردم و دوباره همه چیز را با نگاهی تازه تر پشت سر بگذرانم. اما دریغ از برگشت ثانیه ها. محال است 25 اسفند 95 به تقویم زندگی ام برگردد. وقتی به مادر می گفتم: «کاش روزهای بیمارستانی برگردد» جبهه تلخی می گرفت و کم مانده بود با نگاهش چشم هایم را از حدقه در بیاورد، نمی دانست آرزوی برگشت دوران تلخ سکته و رنج هایش را ندارم ولی بیمارستان بودن نعمت کمی نبود. خیلی جاها جای حسرت داشت تا تنفر.

بیش از یک سال که از حضورمان گذشت، از دیدن خیلی مهارت ها و تخصص ها و پیشرفت ها و هماهنگی ها و همکاری ها و مدیریت ها با چشم عقل، احساس افتخار کردم. حسرت خوردم به مسئولیت پذیری نگهبانی که به قیمت عواطف، از خط قرمزهایش عبور نکرد، حسرت خوردم به خیّری که اینچنین با تدبیر، خدا به او کمک کرده و پولش کجاها خرج شده، حسرت خوردم به اخلاص شهیدی که نامش روی سر در بیمارستان نقش بسته بود، حسرت خوردم به تلاش و تعهدی که جوانی هاشان را خرج ارزش هایشان کرده و حالا چهره شان نقش سنگ ورودی بخش جراحی بود. حسرت خوردم به اعتقادات خدمه ای که از من و سعید تشکر کرد که با کفش، روی فرش نمازخانه نرفته ایم هر چند راه پله ای بیشتر نبود. حسرت خوردم به دقت آشپزی که حواسش بود مریض و همراهش چند روز است غذا نمی خورند، حسرت خوردم به مهربانی پرستاری که از خدمت لذت می برد، حسرت خوردم به انگیزه خدمه ای که کاری که برای من به عنوان دختر مادر انجامش سخت بود را به راحتی و روی خوش انجام داد و ما را شرمنده کرد، حسرت خوردم به یقینی که روی تخت آی سی یو قرآن می خواند. حسرت خوردم به خدمه ای که پایش لنگ می خورد ولی مردانگیش کمبودی نداشت، حسرت خوردم به داشتن استادی که حواسش به نوع کارم باشد و اشتباهاتم را تذکر بدهد، حسرت خوردم به همنشین و دوست هایی اینچینی، حسرت خوردم به قسم خورده ای که روزهای عید مریضش را تنها نگذاشت، حسرت خوردم به مدیریت زمانی که دست های هنرمندی رقم زده بود که رگ های میلیمتری پیوند می زد، دریچه قلب تعمیر می کرد. حسرت خوردم به درآمد از راهی اینچنینی که می توانست الگویی باشد در ساده زیستی برای خیلی ها. ساده زیستی با شهرت و مهارت و جیب پر برکت ها دارد مثل ساده زیستی امثال ما نیست. حسرت خوردم به کسانی که رفتارشان می توانست الگوی صدها و حتی هزارها نفر باشد، حسرت خوردم به آنهایی که از همان محیطی که برای ما رنجشی بیش تصور نشد، رسیدند به محبوبیتی که بیش از هزار فالوور در یک صفحه ناچیز از زندگیش دارد و طعنه می زد به اعضای انگشت شمار کانالی که 5 نفرشان یک هفته است پیدایشان نیست و آنها که هستند از خانواده هستند مخصوصا وقتی آیه63 انفال را خوانده باشی. حسرت خوردم به عشقی که نتیجه اش چنین فرزندانی است، حسرت خوردم به قدرتی که به پایین دست خود ظلم نکرد.  حسرت ها خوردم و با هر حسرتش از خودم سوال کردم: «تو چه می کنی؟ دستی بجنبان، حرکتی کن». خلاصه یوم الحسرتی کشیدم از دیدن آدم هایی که رفتارهاشان جلوه ای از صفات الهی بود. مهربان، قادر، عالم، رئوف، حبیب و….

خدایا شکر برای حسرت هایی که زاییده دیدن جلوه هایی از خوبی هایت در بندگان آسمانیت در روی زمین است. خدایا شکر!


نوشته شده توسط: مدیر وبلاگ 3 خرداد 1398

1 نظر »

سكانس هفتاد و شش: مهر سکوت با دل بی آرزو خوش است!

ارسال شده در 22ام اردیبهشت, 1398 توسط hekmat در شکرانه ها

هر اتفاقی فراز و نشیب های خودش را دارد. خیلی پیش می آمد، اتفاقات دوران درمان مادر را مرور کنم. حس خوبی داشتم. از هیچ کس ناراحتی و شکایتی به دل نداشتم. از هیچ کس توقعی نداشتم. اصلا ناراضی نبودم. در این مواقع هیچ وقت زبانم نتوانست بگوید: «کاش این اتفاق نیفتاده بود» . گفتنش منصفانه نبود. فقط از یک چیز به شدت دلگیر بودم. وقتی موشکافی می کردم درک می کردم، به شدت تسلیمش بوده ام. زورم به او نرسیده بود. برای داشتنش تمرین کرده بودم و حالا می فهمیدم جاهایی بوده است که شکست خورده ام و «سکوتم» فریب بوده است تا حُسن.

نه اینکه سکوت کمک نکرده بود در ایجاد فرصت بیشتر برای رفتارهای سنجیده تر، نه اینکه سکوت راه را بر خیلی جدل هایی که برکت را از بین می برد نبسته باشد، مانع خیلی گناهان زبانی نشده باشد. نه اینکه سکوت در حفظ ضرورت ها کمک نکرده بود، نه اینکه خیلی احساسات و هیجانات را کنترل و پوشش نداده بود. نه اینکه تحمل برخی مشکلات را ساده تر نکرده بود نه، برخی مواقع سکوت حساب شده نبود. از سر ضعف بود.

این را وقتی خوب لمس کردم که از دوستی شنیدم در برخی کشورها در بیمارستان حریم ها کاملا حفظ می شود. حسرت می خورد که چرا ایران این طور نیست. حرف از زایمانش بود. فهیمه خیلی اهل رعایت است. از آن دوست هایی که هیچ وقت از او غیبت و هیچ نوع گناه زبانی حتی نشنیده ام. بچه هایش بزرگند. گفت ماه های آخر بارداری چندین بیمارستان را زیر پا گذاشته اند. شاید یک اتاق عمل برای زایمان پیدا کنند که همه پرسنلش خانم باشند. آخرش رسیده به یک بیمارستان خصوصی در تهران که قبول کرده اند شرایط را مناسب حالش فراهم کنند. فهیمه احکام و ضرورت ها و عدم ممانعت ها را می شناسد ولی می گفت در برخی رشته ها و خدمات به اندازه کافی نیروی خانم داریم که خیلی جاها دست و پای ضرورت بسته است. می گفت باور کن شدنی است. از شنیدن آنژیوگرافی که مادر برایم تعریف کرده بود خیلی غصه خورد و گفت: چرا به پزشک پیشنهاد نداده ام که صیغه چند ساعته باشم که مادر به عنوان مادر زن محرم باشد و همه لمس ها بدون مانع؟ کم مانده بود سکته کنم. توی ذهنم بد و بیراهش گفتم. متعصبش خواندم. «چه ضرورتی دارد؟ حالا مثلا یک خانم 60 ساله چه  جای ضرورت برای این رعایت ها؟ اصلا کدام پزشکی در این دوره و زمانه این حد رعایت را باور می کند؟» همین که خواستم حرفی بزنم؛ ادامه داد مجبور شده اند برای عمل جراحی دختر 10-12 ساله اش به پزشک این پیشنهاد را بدهند و این کار انجام شده است. سکوت کردم.

از مقاومت فهیمه در حفظ حریم ها، از تلاش هایش، از حسرت ها و ناراحتی هایش نسبت به اوضاع، چند روز فقط مات بودم. با خودم می گفتم: «فهیمه می فهمد لمس غیر شرعی و عدم حریم ها چه بر سر نورانیت  درون می آورد. چرا باید در کشور شیعه نشین مجبور به چنین راه حل هایی باشیم؟  چطور است که بیمارستان های ما  ادعا دارند حفظ حریم ها ممکن نیست؟ یعنی ما پرستار و پزشک شیعه تربیت می کنیم که به ساده ترین احکام خودش آشنا نیست؟ نه این طور نیست. خیلی هاشان به حدی بزرگند که رسیدن به کمالاتشان را در خواب هم نمی شود دید. به شدت اهل رعایتند و کاملا مشخص است که به خیلی اصول پایبندهستند. جاهایی که رعایت نمی شود ضرورت ها را می شناسند. از طرف قانون و بالادست معذورند و انجام وظیفه در قانون بر عقایدشان مقدم بوده است. قسم خورده اند. جراح و فوق تخصص در برخی بیماری ها از جنس مونث کمتر داریم. چرا در زنان و زایمان هم جنس ها رعایت نمی کنند؟ چرا در سونوگرافی، آنژیوگرافی و آندوسکوپی و کلونوسکوپی این قدر نیروی پزشک خانم کم است؟ این همه پزشک بر اساس نیاز تربیت نمی شوند؟ یا اینها را نیاز نمی دانند؟ توانایی ندارند؟ چرا رفته اند این رشته اگر نمی توانند؟  اصلا چرا حمایت نمی کنند از استعدادهای بزرگ برای روش هایی با حیاتر؟ 50 سال پیش هم فکر می کردند تنها راه مشکل قلبی مردن است حالا پیوند قلب انجام می شود. اصلا چرا این قدر بیماری؟ چرا مرتب بیمارستان و دکتر و دارو زیاد می شود؟  مرکز پژوهشی با کارشناسان مختلف داریم ببینند علت چیست؟ به نظرم موفقترین نهاد کشوری دارو و درمان است ولی فعالیتشان شبیه همان ارگان کشوری است که راهکارهای سالانه شان را می گفت؛ اضافه کردن چند دستگاه بالگرد، چندین امبولانس، چندین بیمارستان صحرایی. این هم شد حرف؟ جاده ها را اصلاح کنید. ایمنی وسایل نقلیه را افزایش دهید. راننده مست و خمار رادرمان کنید. فشار کاری راننده پاک را کم کنید. سردخانه می سازید برای جوانان های مردم؟ کارت اهدای عضو می گذارید توی جیبشان؟ » .

این فقط یک طرف قضیه بود. از بُعد دیگر به چالش افتادن باورهایم، بیچاره ام کرده بود. من هم به اندازه فهیمه از این عدم حفظ حریم ها در دوره درمان ناراحت بودم ولی هیچ کجا اعتراضی نکردم. باور داشتم بیش از ما اهل رعایتند. طبق احکام اسلامی موقع ضرورت اشکالی نداشت. فقط ناراحت استرسی که به بیمار وارد می شود بودم. مخصوصا در برهنگی ها. پوشیدگی یک ویژگی فطری است و خلاف آن برای همه استرس زا و ناراحت کننده است. دوست داشتم راه حل های مناسبتری پیدا شود. می دانستم در شرایط بیمار و بیماری بین بیمار و پرسنل بیمارستان اعم از خدمه تا پزشک فوق تخصص اصلا جنسیت و این قبیل حرف ها مطرح نیست. آنها هم انسانند. شریفتر از ما. هدفشان چیزی جز کمک به بیمار ما نیست. آنها هم از دیدن رنج مردم خوشحال نیستند. ولی دوست داشتم فضای مساعد برای گناه وجود نداشته باشد. یک پزشک و پرستار خانم در یک محیط بی دغدغه تر و امن تر فعالیت کند. بیمار کمتر استرس داشته باشد. محیط سالمتر، نظر خدا را در پی دارد. شاید بیماری ها هم کمتر می شد. دوست داشتم زحمات چندین ساله پزشکان و پرسنل مرد و زن با هوسی حتی در حد غرور و… بی ارزش نشود. آرزو داشتم همه آنها که اهل رعایتند و خدا شناس، کارشان به جایی برسد که لایق خدمت در حکومت ظهور باشند و این شدنی بود، هر چند ساده نبود. اما نه با سکوت! لعنت به این سکوت

خدایا شکر برای وجود پرسنل متعهدی که اهل رعایتند. اهل معامله با تو. آنهایی که به جای سازش با شرایط برای اصلاحش طبق رضایت تو تلاش کردند.

نوشته شده توسط مدیر وبلاگ/ 22 اردیبهشت 1398

نظر دهید »

سكانس هفتاد و پنج: زبانم در دهان باز بسته ست!

ارسال شده در 30ام فروردین, 1398 توسط hekmat در شکرانه ها

بیماری و دوره درمان مادر، علاوه بر اثرات مختلف بر خودش و احوالات خانواده، عوارض خاصی هم در من به عنوان همراه مادر و شاهد خیلی از جزئیات بودن، ایجاد کرده بود. عوارضی که مبارزه و پایان دادن به آنها کار ساده ای نبود و تمرین و زمان زیادی نیاز داشت. چالش هایی مثل زنده شدن خاطرات تلخ آرزوهای بر باد رفته کنکور، تلخی لمس فاصله زیاد موقعیت آنچه هستم و آنچه می خواستم و می توانستم باشم، دیدن گره هایی که نمی دانستم عاملش چیست، باورهایی که زیر و رو می شد، هیجانات کنترل نشده مثل محبت های افراطی و وابستگی، به صدا در آمدن زنگ هشدارهای آینده، خروج از برخی مثبت اندیشی ها و سوق به سوی برخی دیدگاه های بد بینانه و ترس، بازشدن چشم هایم به برخی حقایق، روزها و شب های کمی تا قسمتی نیمه ابری که به من می فهماند، عمرم را با غفلت گذرانده ام. لحظاتی شبیه ماندن در بن بست مشکلات بدون راه حل. اما بن بست هایی هم بود که اسیر شدن در آن، جذابیت عجیبی داشت. نوبرانه هایی که درک و دیدنش، لطف ویژه ای داشت.

از بچگی مثل خیلی ها، ذهنم لبریز از سوال بود. مشکل اصلی این بود که آرام و بی سر و صدا بودم و جز مادر منبعی برای پاسخ نداشتم و خیلی سوال هایم بی جواب می ماند. اعتراف می کنم روزی چند نوبت مادر را از سین جیم هایم به شدت خسته می کردم. خیال می کردم بزرگ شوم و خواندن و نوشتن یاد بگیرم خودم می توانم جواب سوالاتم را پیدا کنم، می شد؛ ولی این طور نبود هیچ سوال بی جوابی نداشته باشم. گذشته از آن گذر سن، سوالات جدید و سخت تری ایجاد می کرد. هر روز درصد بیشتری از سوالات بی جواب. هیچ چیز بدتر از ذهنی پر از سوال بی جواب نیست. خیلی آزار دهنده است. یکی از چالش های بزرگ این دوره از زندگی هم برایم همان کوهی از سوالات بی جواب بود. بنده خدا پزشک مادر هم مدتی از این ویژگی  امان نداشتند. تا اینکه با پرسیدن چند سوال جدید از خودم، از شر سوالاتم خلاص شدند: «بچه تو کی با نامحرم سوال و جواب می کردی؟ کارهایت نوبر است بخدا. بنده خدا پزشک مادر چه گناهی کرده اند که حالا باید همه سوالات پزشکی ساخته ذهن تو را جواب بدهند؟ این طور پزشکان سوالات متخصص های زیر دستشان را جواب نمی دهند خیلی خوش اشتها نیستی؟ ». ترک سوال از منبع معتبر کار سختی بود، ولی با سین جیم از وجدانم، ممکن شد.

سوالاتی  هم بود که خیلی غریب مانده بودند. وقتی پرسیدمشان، جوابش را یافتم و حسابی لذت بردم. «چه شد آن شب خیلی غیر منتظره تصمیم گرفتی سفر تهران را کنسل کنی؟ اگر فردایش خانه نبودی و مامان وقتی سکته کرده بود تنها می ماند چه می شد؟ چه شد به نازنین گفتی اول بیمارستان و بعد می رویم خرید؟ چه شد آن روز پزشک بود بیمارستان؟ چه شد که متخصص آن روز در منطقه بود؟ چطور شد که تشخیص پزشک درست بود؟ تا حالا تشخیص نادرستی از هیچ پزشکی صورت نگرفته است؟ چه شد که چند روز به عید به بیمار ما در بیمارستان فوق تخصص جا دادند؟ چطور شد مادر توی آمبولانس دوام آورد؟ کسی تا حالا در مسیر بیمارستان جان نداده است؟ چطور شد آمبولانس تصادف نکرد؟ چطور شد تو همراه مادر رفتی و مادر با تو راحتتر بود؟ چطور شد آنژیو دقیق انجام شد؟ چطور شد پزشکی از بهترین ها همان وقت شیفت بودند و آینده بیمار ما با ایشان گره خورد؟ چطور شد پزشکی مجموع مهارت و اخلاق روزی ما شد؟ از کجا فهمیدند مادر به اخلاق و نجابت پزشک معالجش به شدت حساس است؟ چه شد مادر آنژیو را پشت سر گذاشت؟ چه شد رضایت داد؟ چه شد پزشک مادر که دیده بودیم در بخش خیلی هم راحت نوبت عمل نمی دهند، وقتی شیفت نبودند و بعد از یک کنسلی باز هم جراحی مادر را قبول کردند؟ چه شد آن روز همه شرایط برای عمل فراهم شد؟ چه شد که مادر به هوش آمد؟ یعنی هیچ کس نبوده بعد از عمل به هوش نیاید؟ چه شد در اتاقی ساکت و ارام و بی سکنه مستقر شدیم؟ چه شد پزشک مادر با همه محدودیت ها و توجیهات قابل قبول، این دو سال ما را تنها نگذاشتند؟ چه شد آن روز که حال مادر در بخش دگرگون شد پزشک حضور  داشتند؟ چه شد آمدند؟ چه شد عید مسافرت نرفتند و ما را به همکار دیگری نسپردند؟ چه شد این اتفاق در تعطیلات افتاد؟ چه شد هوا خوب بود؟ چه شد یک سال بیماری و ناتوانی مادر را پشت سر گذاشتیم و متوجه نشدیم؟ چه شد آن روز این هزینه توی کارت بود؟ چه شد داروهای مورد نیاز زمانی که مادر ما مریض شد تولید شده بود؟ چه شد که جراحی در ایران ممکن شده بود؟ چه شد که جوانانی رفته بودند دنبال تلاش و زحمت  و رفع نیاز مردم؟ چه شد بیمارستان بود؟ خدمات بود؟ چه شد دقیقا همه چیزهایی که نیاز داشتیم سر وقتش فراهم بود؟ چطور حالتی به اسم بیهوشی که مشخص نیست ساز و کارش چطور است، زمینه شد برای نجات دادن جان افراد؟ ذهنم قدرت این را داشت که از ثانیه های این دوران هزاران سوال از این هماهنگی ها و سروقت اتفاق افتادن ها و در مکان و برای همان شخص اتفاق افتادن بسازم که جوابش وابسته به قدرت و توانایی هیچ ابوالبشری نباشد.». 

از بازی «سوال بازی» یقین کردم به قول برخی ها مادر آدم خوش شانسی است و بند «پ» محکمی دارد. باور ندارم از  واژه مبهم «شانس» یا همزاد واژه «ظلم» یعنی همان «پارتی» کاری ساخته باشد. می تواند نشانه ای از این باشد که مادر قدمی به سوی خدا برداشته که خدا هروله کنان به سمتش آمده است. هر چند خدای کریم در به روی هیچ کس نبسته و کسانی که خدا رهایشان کرده است بسیار اندک اند.  کمترین پیام هماهنگی های این دوران؛ پاسخ همه سوالات این ثانیه ها، نگاه همراه خداست. خدا لحظه به لحظه با ما بود و از رگ گردن به مانزدیکتر، جایی که خدا را ندیدیم، خدا بود، ارتباط از سمت ما قطع شده بود.

خدایا شکر برای بن بست های دوست داشتنی که روی دیوارش نوشته «خدا با ماست، هر کجا که باشیم!»

نوشته شده توسط: مدیر وبلاگ 29 فروردین 1398

نظر دهید »

سكانس هفتاد و چهار: سال خرم فال نیکو مال وافر حال خوش!

ارسال شده در 17ام فروردین, 1398 توسط hekmat در شکرانه ها

از جمله برکت های دوران درمان مادر، آشنایی با شیوه های جدید حرص دادن ایشان بود. قبلا روش های زیادی کشف کرده بودم ولی این یکی لطف بیشتری داشت. با یک اشاره مادر را در حد سکته حرص می داد و میشد مواقع نیاز از آن بهترین بهره را برد.

از آنجایی که بعد از عمل جراحی، شکرک های خون مادر هویدا شده بود، لازم بود قند خون مادر مرتب کنترل شود تا با تغییر و تنظیم دارو توسط پزشکشان، به ثبات نسبی برسد. گرفتن سه قطره خون مویرگی در روز از سرانگشت مادر، به اندازه بستری شدن در بیمارستان مادر را اذیت می کرد. همین که با دستگاه کنترل قند خون و لبخند مرموزی به سمتش می رفتم، حرصش در می آمد. اوایل فقط برایش فلسفه خوانی می کردم: «ببین مادر جان به گزارش برخی سایت های پزشکی این قند خون چیز مهمی است. تنظیم نشود پس فردا دوباره رگ ها رسوب می گیرد همان تصلب شرایین، باید بروید آنژیو و بالن شاید هم جراحی مجدد. شاید هم شد سکته مغزی. رگ های مغز هم برای رسوب گرفتن مستعد است. کلیه ها آسیب می بیند. چشم هاضعیف که نه کور می شود مادرجان. زخم ها دیر خوب می شود. گاهی تا قطع پا پیش می رود. افسردگی نه فسردگی میگیری سید. پس لطفا مقاومت نکنید و به فکر قند خونتان باشید». بی رحمانه مادر را ترغیب می کردم و مادر همچنان مقاومت نشان می داد و عادت نمی کرد.

آن روز وقتی برای بار سوم  رفتم سراغ مادر، با این تعبیر نشستم کنارش: «نترس. دستت بیار مادر می خوام فالت بگیرم». مادر اول سکوت معناداری کرد ولی بعد نا خود آگاه از خندیدنم، خندید. بعد از آن روز من فالگیر بودم و مادر  مشتری که روزی سه بار می رفتم سراغش برای دیدن فالش. این تعبیر باعث شده بود کمتر حرص بخورد. کم کم از فالگیری تجربه های خوبی کسب کردم: «اینکه بهتر است بی مقدمه بروم سراغ مادر، اجازه ندهم مادر عدد قند خون را ببیند، وقتی ناراحت است قند خون به طرز عجیبی بالا می رود،  اثر دارو در مواقع استرس های شدید، کمتر از چیزی است که فکرش را می شود کرد و باید به برگشت آرامش مادر کمک کرد. اینکه بالا و پایین رفتن قند خون در طول روز طبیعی است. اینکه اصولا تغییر قند خون رنج ثابتی دارد. نزدیک وعده غذایی اصولا عصبانی ترند و قند خون روی خلق و خو اثر دارد و خیلی نباید سر به سر بیمار قندی گذاشت » و تجربه هایی از این قبیل.

مجبور بودم برای رسیدن به عددی حقیقی تر، زمان مناسبی برای کنترل قند پیدا کنم. خوب که بررسی کردم بهترین زمان، وقت نماز بود. بعد از نماز صبح و عصر و عشا، همانطور که مادر روی سجاده اش نشسته بود، می رفتم برای گرفتن فال. مادر می گفت: «دخترم تو فالگیری یا شیطان نماز؟». از آنجایی که آرامش نسبی مادر بعد از نماز تضمین شده است، سر به سر مریض قندی گذاشتن هم ممکن بود: «شیطان؟ زبانت را گاز بگیر سید. توبه کن. فالگیر به این خوبی. آن هم سوپر فالگیر با دو تفاوت بزرگ با فالگیرهای دیگر. اول اینکه توهمی نیستم و صداقتم. بنده خداها اگر خیلی فالگیر بودند فال خودشان را می گرفتند و برای یک تومان دو زار نعوذ بالله ادعای خدایی نمی کردند و مردم را سرکیسه. ما که در قرآن دیده ایم علم غیب و خبر از آینده مخصوص خداست و مگر جایی که خدا خبرهایی از غیب را به پیامبران و اولیایش می دهد و به افراد خاصی که از آنها راضی باشد. بعد هم خبر داشتن به منزله اطلاع دادن بی چون و چرا و استفاده شخصی نیست. و اما تفاوت دوم اینکه مجانی هستم با ابزار و از همه مهمتر از آبروی  خودم هم ایثار می کنم. چه کسی غیر از من نتایج را می فرستد برای آقای دکتر؟ حالا سوپر فالگیر هستم یا نه؟ » کم کم مادر راضی شد و کمتر مقاومت نشان داد. گذشته از اینها روی تغذیه مادر هم کنترل زیادی داشتم. خودم هم از این کار راضی نبودم ولی چاره ای جز این نبود.

بعد از اینکه نتایج را برای پزشکشان ارسال کردم؛ تعداد داروها افزایش پیدا کرد و برخی با دستگاه گوارش مادر سازگار نبود، نتیجه روز از نو و روزی از نو. دیگر کاری از فالگیر هم ساخته نبود. طول کشید تا مادر بدون استرس و مقاومت داروها را مصرف کنند.

روزهای اول خیلی پاپیچ مادر نمی شدم ولی نگرانی هایم باعث شد آنچه می گذشت را بررسی و روش جدیدی کشف کردم. « مادر مگر شما مسلمان نیستید؟ فکر کنید مراقبه است. مراقبه انجام نمی دهید؟  مدل مراقبه شما الان خارجکی نیست؟ با کلاس شده ای مامان، مدیتیشنی عمل می کنی. بگذارید فکر کنم ببینم نوع مراقبه تان  تمرکزیست یا نظارتی؟ . تمرکز که داریم. برای رسیدن به خودتان هم که تلاش می کنید. من به جای شما بودم به جای روش بودا و هندو و غرب می رفتم سراغ مراقبه اسلامی.» . مادر هاج و واج نگاهم کرد و گفت: «این حرف ها دیگر چیست؟ من با بودا و هندو چکار دارم؟ می گویم توان این همه دارو ندارم دختر». «مراقبه یعنی مواظب خود بودن. غربی ها و بودا و… می نشینند یک گوشه تمرکز می کنند که افکار بد را از ذهنشان بیرون کنند و به آرامش برسند. مثلا یوگا ولی مراقبت اسلامی اینطوری نیست. وقتی رفتار بد یا گناهی در خود ببینی با خدای خود عهد می کنی برای ترکش. در طول روز مراقب خودت هستی آن را انجام ندهی. شب شد حساب کتاب می کنی ببینی چه کردی در طول روز. حالا هر هفته یا هر ماه ولی معمولش همان روز است. بعد اگر آن خطا را تکرار کرده باشی خودت را سرزنش و برای خودت یک جریمه ای می گذاری مثلا صدتا صلوات. نماز شب و…اینطوری به مرور زمان با کمک خدا و مراقبت، آن عمل را ترک می کنیم. به این مراحل می گویند مشارطه، مراقبه، محاسبه، معاتبه- معاقبه یا همان مراقبه اسلامی». مادر انگار قانع شده بود گفت: «حالا ربطش به قند خون چیست؟» . خوب شما هم با خود عهد می کنید درپرهیز از هیدرات های کربن  مثل برنج و سیب زمینی و ماکارونی و… و قندهای نا مفید مثل قند و شکر و … و استفاده داروهایتان این مرحله مشارطه. در طول روز مراقب خود هستید که سراغ خط قرمزها نروید این می شود مراقبه، بعد شب با دستگاه قند خون را چک می کنیم میفرستیم برای دکترتان حساب کتاب کنند، این می شود محاسبه و جواب پزشکتان هرچه بود، دارو و سفارشات ایشان می شود معاتبه و معاقبه. حالا شما کدام را رعایت نمی کنید؟ به نظرتان مراقبتان اسلامی است یا مدیتیشنی؟ مراقبه ای که معاتبه و معاقبه ندارد که مراقبه نیست. چه اثری دارد؟ این را برای جسمتان تمرین کنید می توانید برای روحتان هم انجام دهید. فرقش این است برای روحتان تمرین کردید نتیجه اش تزکیه است و رستگاری. «قد افلح من زکها» چیز کمی است؟»

 بعد از آن مادر نه مقاومت کرد و نه چون و چرا. با عمل به شیوه مراقبه اسلامی، خیلی زود قند خون به ثبات نسبی رسید.

برای تغییر برخی شرایط نباید نا امید شد. باید روش های مختلفی را تجربه کرد. یکبار راهش هشدار است، یکبار محبت و تشویق روش فالگیر و یک بار مراقبه. باید جستجو کرد و راه حل را پیدا کرد.

خدایا شکر برای بیماری هایی که راه های تمرین رسیدن به تو را تداعی می کند.

 

نوشته شده توسط: مدیر وبلاگ 16 فروردین1398

علم غیب فال فالگیر قند خون مدیتیشن مراقبه مشارطه مراقبه محاسبه معاتبه معاقبه
نظر دهید »
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
  • ...
  • 6
  • ...
  • 7
  • 8
  • 9
  • 10
  • 11
  • 12
  • ...
  • 17

قلب های صبور!

تقدیم به همه بیماران قلبی، آنهایی که نارسایی جسم صنوبری قفسه سینه هاشان هرگز قلب های آسمانیشان را بیمار نکرد.

موضوعات

  • همه
  • این نیز بگذرد!
  • با هم بودن زيباست
  • شکرانه ها
  • گاهنامه

گرت جان در قدم ریزم هنوزت عذر می‌خواهم

که از من خدمتی ناید چنان لایق که بپسندی

آخرین مطالب

  • سکانس هشتاد و چهار: آهسته‌تر! آرام‌تر! این بازیِ جان است!
  • سكانس هشتادو سه: من چه شایسته آنم که تو را خوانم و دانم!
  • سكانس هشتادو یک: دل ما خیلی از این بی خبری سوخته است!
  • سکانس هشتاد: همای عرش کجا و کبوتر چاهی!
  • سكانس هفتاد و نه: آی آدم ها چه می کنید؟!
  • سكانس هفتاد و هشت: پُر میشود فضای دل از عطر عاشقی!
  • سكانس هفتاد و هفت: می‌روم وز سر حسرت به قفا می‌نگرم!
  • سكانس هفتاد و شش: مهر سکوت با دل بی آرزو خوش است!
  • سكانس هفتاد و پنج: زبانم در دهان باز بسته ست!
  • سكانس هفتاد و چهار: سال خرم فال نیکو مال وافر حال خوش!
  • سكانس هفتاد و سه: شنبه های بی پناهی؛ جمعه های بی قراری!
  • سكانس هفتاد و دو : در حقیقت چون بدیم زو خیالی هم نبود!
  • سكانس هفتاد و یک:از همه دست کشیدم که تو باشی همه ام!
  • سكانس هفتاد: آفتابی که بوی گندم داشت!!
  • سكانس شصت و نه: در همین جاده های ناهموار، عاشقی را خدا به ما بخشید!!

پیوند ها

  • شعر بلاگ
  • گهر عمر

جستجو

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان • تماس