سكانس هفتاد: آفتابی که بوی گندم داشت!!
گریه دارترین حرفی که در طول دوران درمان مادر با آن روبرو شدم و در پاسخش فقط خندیدم، جمله ای بود از بابا.
ماه های اول بیماری مادر بود. در اوج گرمای کویری، خیلی ناباورانه، سرماخوردگی بابا را چند وقتی زمینگیر کرد. نیاز خاصی به من نداشتند ولی روحم درگیر دو نفر شده بود. لمس همزمان بیماری مادر و پدر، ساده نبود. به ویژه اینکه، قبلا اتفاق نیفتاده بود. اینکه بین قسمت های مختلف خانه جا بجا شوی و چشمت فقط بیماری و رنج پدر و مادرت را ببیند، حرف بزرگی است. می شد درک کرد، یکی از بزرگترین رنج های بشری، سهم پزشکان بزرگ با روحِ خداشناس و خداباور است. آن ها که هم بیماری را خوب می شناسند، هم سخت بودن درمان و آستانه درد و رنج بیمار را و هم بیشترین چیزی که در روز با آن مواجهند بیمار است و بیماری و هم روحی سرشار از عاطفه و انسانیت دارند. آنجا بود که یقین کرده بودم برای سلامتی نخبگانمان هم که شده حداقل، باید به جای واژه بیمار و بیمارستان، جایگزین مثبت و زیباتری پیدا کرد که آهنگ روزانه شان خوش صداتر باشد. خلاصه یک بیمارستان کوچک دو تخته با یک پرسنل. خادمی که باید همه کارهای یک بیمارستان را در بعد کوچکی تنها انجام می داد. آن هم بدون سواد پزشکی و پیراپزشکی.
تغذیه متفاوت، بستری کردن دو بیمار در دورترین نقطه منزل برای حفظ بیمار جراحی شده، رفت و آمد بین دو مریض و بهانه هایشان، کنترل داروها و دارو خوردن ها و حفظ بهداشت و نگران بودن، کمترین مشکلات بود.
آن روز بابا درخواست یک استکان چای داده بود. مشغول پخت غذا بودم. تمرکزم در بی توجهی به صدای ماشین لباسشویی و هود باعث شده بود، حافظه ام خوب کار نکند. چند بار از ذهنم رفت و بابا یاد آوری کرد. ظهر شد. رفتم مصرف داروی بابا را کنترل کنم، کنارش که نشستم، یادم آمد. تغافل کردم. بابا خیره شد به چشم هایم و با لحن ویژه ای گفت: «ببین حالا. یک استکان چای خواستم. چند بار گفتم، آخر هم نیاوردی. حالا اگر مادرت بود، بیا و ببین چه تدارکاتی می دیدی!». ناخود آگاه زدم زیر خنده. چند لحظه فقط به هم نگاه کردیم و خندیدیم. بین خنده گفتم: «بابا مردها هم حسودی می کنند؟ چقدر جالب. تا حالا به ذهنم خطور نکرده بود مردها هم به تبعیض محبت، حساسند. آن هم بابای من! قلدر السلطنه. بابا، از قدیم گفته اند، دخترها بابایی ان. مامان قلبش را عمل کرده. قلب. پیش آمده، مامان سرما خورده باشد و پرستاری کرده باشم برایش؟ آخرش نفهمیدم رفتارم با شما درست نیست یا با مامان؟ جان من دست از رقابت بردارید تا ما عاقبت بخیر شویم».
بی وقفه، دو تا لیوان چای خوشرنگ و داغ آوردم. خوردیم و گپ زدیم. مشخص بود حال بابا خیلی بهتر شده است. حال من از او بهتر بود.
چیزی نگفتم، ولی حق با بابا بود. تنها کسی که حتی در این سن، بارها از او شنیده ام، لازم باشد کتم را می فروشم و نمی گذارم خم به ابرویت بیاید، بابا بود. تنها کسی که بارها گفته بود یک تار مویم را با همه دنیا عوض نمی کند بابا بود. کسی که وقتی بیمارستان بودیم روزی چند بار تماس می گرفت و قبل از مادر، احوالم را می پرسید و نگرانم بود، بابا بود. کسی که عزت نفس از او آموختم و قناعت، تنها کسی که نگذاشت برای چند تومان حقوق، مجبور به تحمل محیط مختلط باشم، تنها کسی که در خریدها حضورش نگذاشت نگاه بیگانه ای آزارم دهد، تنها کسی که حمایت کرد از اول عمرم نگاهم با نامحرم گره نخورد چه رسد به کلام و…، تنها کسی که تاخیر دقیقه های رفت و آمدم دلش را آشوب کرد و حرفی نزد، تنها کسی که در طول درمان مادر حواسش به من بود، بابا بود. بابا یعنی امنیت با طعم عشق. چرا ما بچه ها نمی فهمیم نیاز پدر به توجه و محبت کمتر از مادر نیست؟
خدایا نمی دانم دختر باشی و در هر سنی، پدرت نباشد یعنی چه. نمی فهمم چند ماه و چند روز و چند ساعت انتظار برای برگشتن پدر از دریا، از جنگل، از اتاق عمل، از بیمارستان، از سر کار و از جای جای این سرزمین و از مرز و نیامدن، برای بچه های منتظر یعنی چه. خجالت می کشم از آنهایی که به خاطر اسلام و امنیت و بابا داشتن های ما، گلزار شهدا شد قرارگاه باباهاشان. می دانم حواست به همه شان هست. خودت می شوی بابایشان، ولی شکر برای باباهای مهربان سرزمین اسلام و ببخش اگر برای پدرهای مهربان و غیرتمند سرزمینمان، بچه های قدر دانی نبودیم.
نوشته شده توسط: مدیر وبلاگ/26 بهمن 1397
نظر از: عابدی [عضو]
سلام
خیلی قشنگ بود
عیدتون مبارک واللهم الرزقنا شهادت
نظر از: حضرت مادر (س) [عضو]
سلام خداقوت خواهر جان
نظر از: یَا مَلْجَأَ کُلِّ مَطْرُودٍ [عضو]
سلام..احسنتم به این پرستار نازنین
عالی
باباهای مهربان دنیا
نظر از: نردبانی تا بهشت [عضو]
خیلی قشنگ بود عزیزم
خدا به فرزندانشون صبر بده
واقعا جای خالی بابا رو هیچ چیزی نمیتونه پر کنه
فرم در حال بارگذاری ...