قلب های صبور!

  • خانه
  • تماس
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
  • ...
  • 6
  • ...
  • 7
  • 8
  • 9
  • 10
  • 11
  • 12
  • ...
  • 17

سکانس هشتاد و چهار: آهسته‌تر! آرام‌تر! این بازیِ جان است!

ارسال شده در 22ام اسفند, 1398 توسط hekmat در گاهنامه

عاجزانه ترین واکنشی که در طول این دوران از مادر دیدم، نه هنگام رفتن به اتاق عمل بود، نه موقع بستری در بخش ویژه و نه حتی زمانی که  به زور از او امضای رضایت گرفتیم. در حساسترین و تلخترین و سخت ترین لحظات چنین عجزی در کلام و نگاه مادر ندیدم. جای بسی دلتنگی داشت که بعد از گذشت نزدیک به سه سال و پشت سر گذاشتن همه بحران ها، مادر در روبرو شدن با احتمال بیماری جدید چنین واکنشی نشان دهد.

نمی دانم سر و کله این میکروسکپی منحوس از کجا پیدا شد. چطور از چین پرش زد و بدون درگیر کردن همسایه ها پایش به قم آن هم بدون فرودگاه و جاذبه گردشگری باز شد و به جای جای ایران زمین لشکر کشی کرد. نمی دانم از جانمان چه می خواهد. فقط می دانم هر کجا قدم گذاشت ویرانی آفرید وبا نگران کردنمان برای کادر درمان و مردم آرامش از ما ربود و با به کام مرگ کشاندن عزیزانمان از سراسر کشور، خون به جای اشک از دیدگانمان جاری کرد. نفس هایمان گرفت وقتی نفس نفس زدن های مبتلایان را دیدیم و شادی دشمن. دلمان شکست وقتی با سرعت نور نماز جماعت و جمعه و زیارت و اعتکاف و کلاس و درس و صله رحم و مصافحه و باهم بودن هایمان و… را یکباره تعطیل کرد. رکود ما را وسیله ای کرد برای موج سواری دشمن. هیچ وقت عقده دلم از کفن و دفن و غسل نداشته و فاکتور گرفته شدن تلقین و همراهی و ..حاج ایران، پیرزن نورانی و مجسمه اخلاق و ایمان شهرمان و سرهنگ جوان همشهری و بقیه قربانیان، باز نمی شود.  این وسط همدستان این کمک کار شیطان، با احتکار اقلام بهداشتی و جولان بر آمار و ارقام نا صحیح و جنگ روانی در رسانه ها نمک به زخممان پاشیدند.شیطان و شیطان صفت بی درد را چه جای درک دلتنگی کودکان چشم به راه والدینشان؛ و نگرانی مادران و همسران؛ و یتیم نوازی بزرگترها! انسان را چه جای منفعت طلبی با ضرر هم نوعش!

 اگر نگویم که فایده هایی هم داشت، حق نگفته ام. دست خیلی ها رو شد و ذات خبیث برخی ها به خودشان اثبات شد. غبار دل ها و چشم ها کنار رفت و نعمت های مادی و معنوی دیده شد. آنها که فریاد نا امیدی سر داده بودند، دیدند به پا خواستن بزرگ دلاورانی از بین مردم که چطور برای ضد عفونی و کندن ریشه بلا دست وحدت به هم دادند و دانستند روح این ملت با همه مشکلات و کارشکنی ها و بی تدبیری ها هنوز زنده است و خداباور. آنها که آش دشمن را با نیم وجب روغن جلوه می دادند، کفگیرشان به ته دیگ خورد و روسیاه شدند. دشمن احمق ولی هنوز نفهمیده اینجا کشور «این الرجبیون» است و سلیمانی ها یعنی چه! خیلی مانده تا بفهمنداینجا کشور قطب عالم امکان است و مردم ایران در سایه عنایت الهی به دست کادر وظیفه شناس و مردم نیکوکارش  خیلی زود، کرونا را شکست خواهد داد.

 خلاصه بین این کشمکش ها، اوقات با هم بودن من و مادر بعد از یک بازه زمانی کوتاه، مجدد 24 ساعته شد و بازار حرف های مختلف داغ. مادر گوش به اخبار و نگران از چون و چراها و با چاشنی پر رنگ کردن صله رحم تلفنی اوقات می گذراند. من اما بی حوصلگی به شدت سر به سرم می گذاشت. برای مزاح برایش بازی خداحافظی راه انداختم و  وصیت نامه بافتم:«الحمدلله دور از جان شما درد سر کفن و دفن و مراسم که نیست. قبر که نه، یک چال عمیق می خواهم و یک بیل مکانیکی  و آهک که بیمارستان تقبل می کند. هر چه پول دارم مال بابا. طلاهایم مال شما. بچه هایم بروند پرورشگاه. همسرم مجاز است تا قبل از هفتم ازدواج کند. مدرک هایم را بگذارید دم کوزه آبش را بخورید. شغلم نثار هرکس که خواست. خوبی که نداشتم. جان خودتان فقط پشت سرم فحش نخوانید». بعد هم خندیدم و گفتم: «عجب وصیت نامه بی دردسریست، نیست؟ همه اقلام ناموجود است و هیچ اقدامی لازم نیست. حالا وقت مردن است.». جدی شدم و ادامه دادم: عجب عمر بی برکتی! مامان این همه سال چکار می کرده ام پس؟!  دوست ندارم اینطوری دفن شوم. بعد از این همه محرومیت از همه چیز، فقط این جور مردنم مانده».

مادر ولی  دعوایم کرد که به قول خودش جوانم و اصلا نباید این حرف ها را بزنم. سکوت کردم. اخبار آمار جدید را اعلام می کرد و اینکه بچه ها ناقلند و بیمار نمی شوند. گفتم: «عجب ویروس هوشمندی! از کجا می داند سلولی که در آن ساکن است، از بدن بچه است یا بزرگسال؟!».  مادر یکهو نگاهم کرد و با لحن خاص و نگاهی که التماس از آن می بارید گفت: «اگر هوشش اینطوری بود که وقتی یکیمان در خانه مبتلا می شدیم و قرار بر مردن بود، همه با هم می مردیم خیلی خوب بود نه؟!». حرفش چه معنایی داشت جز: «دلبستگی و عشق مادرانه»! بی رحمانه جلوی نگاه نگرانش وصیت می بافم و او بی رحمانه عشق می ورزد.

عجب بازی غریبی است! جماعتی تست می گیرند برای تشخیص کرونا و خدا با نمایش جلوه ای از قدرتش در کرونا از ما تست می گیرد برای تشخیص وثابت شدن عشقمان به هم! راستی تست عشق شما مثبت بود یا منفی؟

 

نوشته شده توسط مدیر وبلاگ: 21 اسفند 1398

تست کرونا عشق عشق به هم عشق به هم نوع کرونا کروناخطرناک نیست
2 نظر »

سكانس هشتادو سه: من چه شایسته آنم که تو را خوانم و دانم!

ارسال شده در 13ام دی, 1398 توسط hekmat در شکرانه ها

 تجربه این چند سال دوران درمان مادر، باعث شده بود ضمن اینکه نسبت به مرحله جدید سرفه هایش بی تفاوت نباشم ولی خیلی هم نگران نبودم. یک هفته ای که شدت سرماخوردگی، مادر را از پا در آورد و دوباره اسیر تخت و بستر بیماری شد، با احتمال نود درصد حذف ترم، کنارش ماندم. یکی دو هفته دیگر هم صبر کردم شاید فرجی شود و بهبودی حاصل شود. نمی دانم چه حکمتی در این دوام بود ولی دوباره مجبورم کرد مزاحم پزشک مادر باشم. چند ماهی بود تلاش می کردم برای همیشه دست از مزاحمت برای ایشان برداریم و در همه مشکلات بیماری مادر، ایشان را به یاری نطلبیم. این بار هم با واسطه ایشان، قرار بر این شد فوق تخصص ریه، مادر را معاینه کند. چند مشکل اساسی داشتیم از جمله اینکه نوبت مادر ساعت هشت شب بود. جایی جز هتل و مسافرخانه برای ماندن نداشتیم. پدر این کار را بدون محرم نمی پذیرفت. هر دو وقتِ نوبتی که ممکن بود کلاس داشتم. کسی از خواهر برادرها برای همراهی مادر از شهرستان تا مرکز استان نبود و باید خودم می رفتم. شرایط مادر مناسب چند ساعت نشستن در وسایل نقلیه عمومی   نبود.

چاره ای نبود جز اینکه نوبت دوم را انتخاب کنم و بروم کلاس و با مسئول مربوطه صحبت کنم که یک شب حضور مادر را می پذیرند یا نه. اجمالی درخواستم را مطرح کردم. چند ساعت طول می کشید تا نتیجه را اعلام کنند. تلفنی که با مادر صحبت کردم، اصرار داشتند که با پزشکشان هماهنگ کنم و صبح برویم ایشان مادر را معاینه کند و مادر برگردند و نیاز به خوابگاه نباشد. از حرف مادر حرصم در آمده بود. نمی دانم چه شد که اول سری زدم به سایت. وقتی دیدم نوبت های پزشک مادر برای اولین بار صبح اعلام شده در پوست خودم نمی گنجیدم. می توانستم بدون مزاحمت های مکرر برای هماهنگی و… یک نوبت برای مادر ثبت کنم. صبح  کلاس نداشتم. اگر خوابگاه درست نمی شد حداقل این فرصت را داشتیم. مثل کسی که گهرش را در خانه بی چراغ گم کرده و در  نور کوچه دنبالش می گردد با صد لعن به خودم نوبت را ثبت کردم. بعد از ظهر خبر آمد که با خوابگاه مادر با شرایطی موافقت شده است.

برخلاف هفته های قبل فردای آن روز برگشتم شهرستان که روز بعد از آن با مادر برویم مرکز استان. در مسیر برگشت خواهرم تماس گرفت و جویای احوالات مادر شد. توضیح دادم. خانمی که کنارم نشسته بود از مادر و بیماریش سوال کرد. آشنا بود خجالت کشیدم جواب ندهم. از فامیلی دکتر قلبشان سوال کرد. حتما شنیده بود که ایشان لطف کرده اند و واسطه شده اند و با پیام راهنمایی کرده اند و بخیالش از اقواممان هستند. غافل از اینکه اقواممان هم کمکی نکردند و ایشان هم اگر کمکی می کنند عجب نیست. مردان خدا شیوه شان این  است. فامیلی ایشان را که گفتم: «از فامیلی همسرشان پرسید و تعداد بچه هایشان» وقتی گفتم نمی دانم؛ چشم و ابرو نازک کرد و گفت با خانواده ایشان آشنا است و چه خانواده محترمی هستند» فقط سکوت کردم.

از وقتی رسیدیم مرکز استان تا نوبتمان بیش از دو ساعت وقت داشتیم. مادر پیشنهادم را پذیرفت و رفتیم تنها امامزاده ای که می شناختم. یکی دو ساعت استراحت کرد. جلوی درب مطب که رسیدیم درب بسته بود. پزشک مادر سابقه بد عهدی نداشت. چند نفری که منتظر بودند از اتاق کناری سوال کردند و پاسخ شنیدند: «آقای دکتر! صبح؟ هیچ وقت صبح مطب تشریف نمی آورند. شب ها. تازه دیروز عمل داشتند بعد از ظهر هم نبودند. حتما مشابهت اسمی بوده». حقیقتش خوشحال شدم. قدرت روبرو شدن مجدد با ایشان را نداشتم. زدیم بیرون. باهم همفکری می کردیم که کجا برویم و کجا نرویم درونم وسوسه می کرد: «چند تا نوبت در سایت ثبت شده بود. اگر آنها هم شهرستانی باشند؟ نکند پزشک مادر اطلاع ندارند و خطای سایت است؟ حیف اعتبار ایشان است. بی خیال خودت اطلاع بده و بعد برو». اطلاع دادم و خبر رسید پزشک مادر نیم ساعت دیگر تشریف می آورند مطب. به خواست مادر برگشتیم داخل ساختمان و منتظر ماندیم. «عجب خطایی مرتکب شدم!». پیرمردی از گوشه اتاق انتظار برای همه می گفت: «سال 93 قلبم را عمل کردند. خدا امواتشان را رحمت کند و به ایشان سلامتی بدهد. آمده ام تشکر کنم. دنبال پول نیست. دکتر بی نظیری است. چندجا رفتم گفتن 15 میلیون با 270 تومان عملم کرد. برای بالا رفتن از دوتا پله، سه تا قرص زیر زبانی می خوردم. راهنمایی کردند. عملم کردند راحت شدم. حالا برادرم را آورده ام… » تا توانست تعریف کرد. چقدر جای مادر آقای دکتر خالی بود.

متوجه نشدم کی تشریف آوردند.

همه چیز عوض شده بود. دکوراسیون و وسایل و حتی منشی. همه چیز ساده و شیک و با سلیقه انتخاب شده بود. قشنگترین کار تغییر جای ایستگاه منشی بود و تابلویی که پشت سر آقای دکترطراحی شده بود. حتی جو و احساسی که غالب بود عوض شده بود شاید هم ما عوض شده بودیم. برخی چیزها هنوز سر جایش بود «اقتدار و ادب و تسلط بر زبان بدن. خط فکری انتخاب منشی مرد. حوصله و دقت در معاینه بیمار، برخورد مناسب و توجه به توضیحات در تشخیص علائم». فقط غریبه تر شده بودند. 

دکتر ریه نرفتیم ولی مادر آن شب کنارم ماند. طبق معمول حالم خراب و آشفته شد. فردایش تاکسی تلفنی گرفتم به جای خانه با مادر رفتیم گلزار شهدا. از صبح تا بعد از ظهر آنجا بودیم. مادر دفعه اول بود می آمد زیارت سردار کاظمی و خرازی و کریمی و… خیلی خلوت بود. خواهرم تماس گرفته بود که چرا نرفته ایم خانه. از کاری که کرده بودم استقبال نکرد. وقتی متوقف شدیم گفتم: «مادر پیش خودت نگویی یک شب مهمان دخترم  بودم مرا به جای آب و سبزه آورده بین قبرها قدم بزنم. اینجا هیچ فرقی با جایی که دیروز رفتیم ندارد. اینها هم اگر جسمشان بین ما بود مثل آقای دکتر بودند. با مردم و فعال در حل مشکلات جامعه و برای خدا. به خدا مادر جایی بهتر از اینجا سراغ ندارم. سانت به سانت آن جوان های مردم خوابیده اند. مثل و مانند اینها را روزگار بخودش کمتر دیده است. اگر اینها دستمان را نگیرند همه بیچاره ایم. اگر سوالت حال پریشانم است، دقیقا جوابش همینجاست:«هنوز پدر و مادر و همسر داغدار و بچه های یتیم اینها بین ما نفس می کشند. یک وقت هایی عفت مادرها و پول حلال پدرها در سایه عنایت خدا بچه تربیت می کردند مثل اینها. مثل آقای دکتر. جوان هایی که اگر ظهور برسد حرفی دارند برای زدن. به درد حکومت حضرت می خورند. مهارت دارند. با اخلاقند. برخی هاشان شهید زنده اند مثل آقای دکتر برخی هایشان شهید حاضر. اما حالا از امنیت حاصل خون اینها برخی هامان بچه تربیت می کنیم هنرش اختلاس است. خیانت است. خیانت به همین ها. من این را خوب فهمیده ام کمال یک زن راننده تریلی شدن و دکتر شدن و… نیست. کمالش این است، خوشبختیش این است تجلی کند در چنین بچه ای! مادری کردن برای کسی که خار چشم دشمن است. یک روز آرزو داشتم نسلم خار چشم دشمن خدا و اسلام و قرآن باشد. دوست داشتم یکی بود که جای خالی اینها را پر می کرد ولی حالا نزدیک است که خودم خار باشم به چشم دوست»! مادر برای عاقبت بخیری ما اینجا دعا کن!

خدایا شکر که اگر خودمان خار چشم دشمن خدا نشدیم، اگر لیاقت داشتن چنین نسلی نداشتیم، با آنهایی آشنا شدیم که خار چشم دشمن هستند. بین آنها و در سایه کسانی نفس کشیدیم که خار چشم دشمن بودند، هستند و خواهند بود!

 

نوشته شده توسط: مدیر وبلاگ/ 13 دی ماه 1398

1 نظر »

سكانس هشتادو یک: دل ما خیلی از این بی خبری سوخته است!

ارسال شده در 2ام آذر, 1398 توسط hekmat در شکرانه ها

چند روز بعد از ترخیص مادر از بیمارستان، تعطیلات عید با همه تمدیداتش تمام شد. باید می رفتم برای تدریس. حتی فکرش اذیتم می کرد. حس می کردم دیگر توانش را ندارم. با ذهنی آشفته و خاطری رنجور کجا می رفتم؟  اما مگر می شد نروم؟!.

چند ساعت تدریسی که با رفت و آمدش، حداقل نصف روز طول می کشید. لازم بود یکی کنار مادر بماند. خواهرم در دسترس نبود. عزیزی قبول زحمت کرد. البته بی  منت و  بعد از کلی شوخی های همیشگی. «مریضی بچه. این همه راه می روی برای چند ساعت؟. هزینه رفت و آمدت را هم نمی دهند. دقیقا نروی آبرویش بیشتر نیست؟ مادرت مهمتر نیست؟ به خدا قسم اگر پزشک مادرت موقعیت اجتماعیت را می دانست، جواب سلامت را نمی داد هیچ، مادرت را هم جراحی نمی کرد. تو که خودت مثل جنازه از قبر بیرون آورده سفید شده ای و جان در بدنت نیست. نانت نبود، آبت نبود این رشته هم شد رشته. رشته دانشگاهی ات را ادامه می دادی. حیف تو و این همه استعداد. هدر رفتی. این همه درس و زحمت را در راه درست خرج می کردی که هر روز گداتر از دیروز نباشی. مطمئن باش هیچ ثوابی ندارد». جوابی ندادم او چه می فهمید از جایی که نبوده و درسی که نخوانده است.

با تردید زیاد راهی شدم. بعد از چند سال هنوز هم وقتی از پله های ساختمان بالا می روم قلبم مثل قلب گنجشک می تپد. نفسم تنگ می شود. هر روز همان تردید روز اول را دارم. کم مانده از احساس مسئولیتش روح از بدنم خارج شود. روی صندلی های کلاس دخترکان 18- 19 ساله ای می نشینند که پاکی و نجابت و حسن نیت از سر و رویشان می بارد. آخر گناه و عذاب وجدانشان این است که لباس رنگی می پوشند. برخی هاشان در همین سن مادرند، و وقتی صدا می کنم «مامان کوچولو» و روی تابلو تمرین می نویسد به اندازه یک بچه دبستانی مطیع است و با لبخندی خاصِ خودش نگاهم می کند. برخی هایشان معدل بیست رشته تجربی. یکی، تک فرزند نازنین یکی از خانواده ده نفره. یکی پول بابایش از پارو بالا می زند و با ماشین خودش رفت و آمد می کند، آن یکی مثل استادش ته جیبش یک ده هزار تومانی مچاله دارد برای برگشتن به خانه.  یکی ساکت و آرام، یکی پرشور و پر سر و صدا. خیلی هاشان کم سنتر از من، برخی هاشان هم چند سال بزرگترند و بزرگوارانه روی صندلی های شاگردی می نشینند. برخی هاشان تحصیل کرده در حد فارغ التحصیل ارشد حسابداری و زیست شناسی و حقوق از دانشگاه های معتبر کشور و برخی هاشان آمده اند که ادامه تحصیل را تجربه کنند. اینجا کلاس ها با وقت اذان تنظیم می شود. موقع اذان هیچ کلاسی دایر نیست. شب خوابگاه بمانی، نیمه شب بی خوابی بزند به سرت، کمتر کسی است که خوابش را به نماز شب ترجیح داده است. اینجا حضور نداشتن نامحرم  امتیاز محیط محسوب می شود. تزیین درب و دیوارش عکس شهید است و قال الباقر و قال الصادق. حریم ها محکم ولی دل ها به حدی نزدیک است که موقع افطار و هر مراسم دیگری تشخیص استاد و شاگرد و مدیر و معاون و خدمه از هم ممکن نیست. اینجا خیلی ها  در کمک کردن و خدمتِ مهمان بر هم پیشی میگیرند. سفره های ساده ارزش است. از هر 5 جمله ای که می شنوی، 4 جمله یاد خدا را در دلت زنده می کند. البته اینجا رنجش هایش هم فوق رنجش است. هر خطایی اعم از زبانی و غیر زبانی از کسی سر بزند، آن قدر خارج از توقع است که گاهی جریان ساز می شود. ممکن است با اشاره دلی بشکند یا حتی زمینه ترک تحصیل انگیزه های ستودنی شود. به دانشجویان این مقطع کارشناسی می گویند طلبه و به دانشگاهش می گویند حوزه علمیه خواهران.

وارد کلاس که شدم، هیچ تغییری ایجاد نشده بود. همه حاضر بودند. با نشاط تر و آماده تر از همیشه. حتی کسی در انجام تکلیف نوروزی غیر اجباری تدبر روزانه در یک آیه قرآن و یادداشت یک نکته اخلاقی و نحوی و صرفی،  کوتاهی نکرده بود. همه تغییرات متوجه من بود. دقیقا از هفته اتمام کلاسشان تا چند روز قبلش اتفاقاتی رقم خورده بود که ناگهانی بودنش همه قول و قرارها و برنامه های تعطیلاتم را به بند کشیده بود. بدون وفا به عهدها و خسته تر از قبل برگشته بودم سر کلاس. کسی چیزی نمی دانست، قرار هم نبود کسی اطلاع پیدا کند. باید تلاش می کردم مثل قبل باشم. کلاسی فعال با مشارکت همه. حفظ حریم و احترام ولی امین برای مطرح شدن هر سوال و تکراری.

بسم الله و سلام و علیک و تبریکات که تمام شد نوبت رسید به نکته فرا درسی. این کار اجباری نیست ولی طبق برنامه آموزش، به همه اساتید این فرصت برای همه ساعت های درسی داده شده است. برخلاف عادت همیشگی نه از اخلاق گفتم و نه از سواد رسانه. نگاهشان کردم و با دلی پر درد و صدایی شکسته گفتم: «شما اول راهید و با انگیزه. سراپا صداقتید و اخلاص.  این کار و حضور شما ارزشمند است و توفیقی از خدای کریم. اما بیرون از این درب ها در متن جامعه اوضاع کمی فرق دارد. هر چند خیلی ها احترام متفاوتی برای شما قائلند که البته جای غرور و خودبرتر بینی ندارد. برخی ها هم بفهمند طلبه اید جواب سلامتان را نمی دهند. 

درس های مقطع کارشناسی اینجا، در مقطع کارشناسی ارشد دانشگاه تدریس می شود. کسی برای گرفتن لیسانس 200 واحد اینچنینی و پایان نامه با موضوع غیر تکراری و دفاع رسمی با حضور داور استانی و جلسه عمومی تجربه نمی کند. کسی برای ورود به کارشناسی و کارشناسی ارشد آزمون و مصاحبه عمومی و تخصصی نمی گذراند. تا رسیدن به مدرک ارشد، حداقل 10 سال زمان لازم است. کسی برای تدریس در رشته تخصصی خودش که 5 سال درسش را خوانده، مجوز تدریس از استان نمی خواهد. ولی در حوزه نه به کسی اجازه می دهند خارج از تخصص تدریس کند و نه بدون مجوز. در یک کلام زحمتش بسیار است ولی باورها به ما و سواد و توانایی هایمان در حدی است که برای پذیرش شدن به عنوان آموزگار قرآن مقطع ابتدایی، در مدرسه غیر انتفاعی، با چند سال تدریس و تجربه و رزومه چند متری اولین سوالی که پرسیده می شوداین است:  «به نظرتان توانایی و تسلط لازم برای رو خوانی و روانخوانی قرآن این مقطع را دارید؟». خیالتان را راحت کنم اکثریت نظرشان این است جای دیگری راهمان نمی داده اند و قبول نمی شده ایم و استعدادش را نداشته ایم.

این کاملا منطقی به نظر می رسد که کسی بدون شناخت و تخصص زخمی را پانسمان نکند ولی نوبت به قرآن و دین که برسد طلبه ها از همه بی سوادتر می شوند و هر کسی از هر صنفی باشد ورود به این کار اشکال ندارد. تکرار مطالب کتابی که خوانده است توانایی و دانش حساب می شود و چه بسا مردمانی که حرفشان را می شنوند، مدرک و سند نمی خواهند و لی حرف خدا از زبان ما خریدار ندارد. 

از محبوبیتمان بگویم کمترینش کسی از اقشار به ظاهر آوازه دار و محترم مثل پزشک و مهندس و… غالبا از امثال ما همسر انتخاب نمی کند. بیشتر هر پسری که درمانده شد و جای دیگر راهش نمی دهند یاد قناعت و خدا و ثواب می افتد و سازش داشتن زن مومنه.

کسی برای جشن و سرور و مراسم عقد و ازدواجش از ما دعوت نمی گیرد. بیشترین شهید دفاع مقدس از قشر ماست. زلزله باشد سیل باشد پای کمک وسط باشد خیلی ها در این قشر کوتاهی نمی کنند، ولی تهمت اینکه طلاب در متن جامعه نیستند و خودشان را جدا می دانند ازآنِ ماست.

از ثرتمان بگویم، ده سال است در این سیستم هستم ندیده و نشنیده ام کسی ماهانه ای به طلاب خواهر پرداخت کند. از آقایان هم در حد 100 تا دویست هزار تومان است ولی هر کجا گرانی و اقتصاد به هم ریخت ما خورده ایم و برده ایم و فحش و سنگ و چوب و ترورش مال ماست. ده سال که زحمت کشیدی اگر پدرت بار زندگیت را به دوش نکشد و روزی رسان جیبت باشد نه خدا، از گرسنگی نمیری کم است ولی تنفرها و بی محبتی ها که، همدردی نداریم با مردم، گریبانگیر ماست.

 برخی ها با اشتباهاتشان، با وسیله کردن دین برای نان خوردنشان، با پوشش دین برای خیانت ها و جنایاتشان، با دزدیدن لباس طلبگی اعتماد را تا حدی شکستند که بچه های کوچک هم عمه و خاله طلبه را کمتر از عمه و خاله مهندس دوست دارند و داشتنش کسر شأنشان است.

خودشان در مهمانی ها و جشن و سرور و دور همی هاشان در جمع خانم ها لباس مشکی می پوشند،  با کلاسند، ما در متن جامعه برای سلامت جامعه و عمل به دستور خدا از این رنگ غیر جذاب استفاده می کنیم، افسرده ایم. مسخره نکنیم و غیبت نداشته باشیم و رعایت بزرگی و کوچکی و محرم و نامحرمی بد اخلاقیم و گوشه گیر و مریض ولی دست انداختن دیگران و قهقهه های بی محابا و حریم شکستن ها نشاط است و شادی و روابط عمومی بالا. سوء ظن هایی که به ما هست، متوجه کمتر قشری است.

خلاصه آماده باشید برای بی مهری های مختلف. حتی گاهی از نزدیکان، اما غصه نخورید. این ها چیز تازه ای نیست. اصلا مهم نیست.

همه را گفتم برای این.  تعطیلات امسال فرصتی پیش آمد، با برخی آدم حسابی ها آشنا شدم.  انسان های شریفی  که برای اهداف خداپسندانه شان روز و شب و تعطیل و غیر تعطیل، عید و عزا نمی شناختند. به بی مهری ها و رفتارهای خارج از شانشان توجهی نداشتند. گروهی کار می کردند و با نظم و برنامه. کوچکترین وقتشان هدر نمی رفت. مشکلات را بررسی می کردند. روش های جدید ابداع می کردند. همیشه در حال آموزش بودند.،  احتمالات ضعیفِ موفقیت، مانع انگیزه هایشان نبود. با موانع پیشرفت مبارزه می کردند و برای فراهم شدن شرایط موفقیتشان تلاش مضاعف داشتند. از دنیا سهمشان دوری از عزیزانشان بود و گذران ثانیه های عمرشان در اتاق های سرد و کم نور و صحنه های نامبارک زخم و درد و تهوع و عفونت و مرگ و میر . ولی عجیب پیش خدا  آبرو دارند. گره گشا هستند و عامل آرامش و امید. مردمی دیده می شوند ولی خودشان مشغول خدا هستند و رضایتش.

تجربه این آشنایی وادارم کرد این حرف ها را بزنم و تا زنده ام به شما عزیزانم بگویم، غصه نخورید برای بی مهری ها و آنچه در انتظارتان است، غمگین باشیم برای شاد بودن از تلاشی که صرفا مدرک است. علمی که گره گشایی نمی کند؛ کمکی به مردم ندارد؛ نمی تواند قدمی برای دین مردم  بردارد. تحمل دیدن رقیبش را ندارد چه برسد به تعاون و همکاری. جا دارد دق کنیم برای سطح درکی از شرایط موجود که، شب و روز می شناسد و تعطیلات و هدر دادن وقت. بترسیم از انگیزه ای که انسان راکد می سازد. باسوادی که بعد از فارغ التحصیلی در بن بست می ماند که کسی شغلی برایش بسازد. توبه کنیم از نگاهی که هدف از تحصیلات را در جامعه اسلامی  درآمد می داند. پول زایی می داند. رقابتی اسکناسی که هرچه بیشتر بهتر، روشش مهم نیست. استغفار کنیم از تربیت کردن کودکی که در هر لباسی رفت، نادیده گرفتن مصلحت جمع برای رسیدن به منفعت شخصی برایش مثل آب خوردن است.  احساس مسئولیت کنیم نسبت به انسانی که برای پول ظلم می کند؛ طعنه می زند به قانون خدا. مهم نیست نمازی می خواند یانه.  گریه کنیم از رواج تفکری که همّ و غمش دنیاست. تفکری که دل ها را از خدا دور می کند.  فرقی نمی کند در حوزه باشد یا دانشگاه. اینجا همه اش جامعه اسلامی است.

باورش سخت است ولی عیدی که گذشت به من فهماند ما و خیلی از مردم ما در سایه این همه نعمت و فرصت بودن با خدا شدیم مصداق : «عمرم به سر شد و نشدم آنچه خواستی». شما را به خدا قسم هر کجا هستید و در هر لباسی که رفتید، تلاش کنید برای محکم کردن پیوندها، برای آشتی دادن مردم با خدا.

آن روز بقیه ساعت به سکوت من گذشت و تلاش طلبه هایم. خدایا شکر برای همه فرصت هایت!

ایمان حوزه علمیه خواهران حوزه کجاست؟ طلبگی علم
نظر دهید »

سکانس هشتاد: همای عرش کجا و کبوتر چاهی!

ارسال شده در 17ام آبان, 1398 توسط hekmat در شکرانه ها

از وقتی مادر از بیمارستان مرخص شد تا به امروز که بیش از دو سال و نیم گذشته، آخرش ما نفهمیدیم این عمل جراحی چقدر جدی بوده و مراقبت از بیمار و کنترل علایمش هر چند وقت یکبار لازم است. در حقیقت نگذاشتند بفهمیم. شاید هم نتوانستیم قبول کنیم. هر کسی چیزی گفت و گاهی به دلیل شرایط از حقیقت که، سخن پزشک مادر بود و توصیه های ثبت شده در بروشور غافل شدیم. در یک محدوده زمانی واحد پزشک اورژانس می گفت: «هر سه ماه یکبار که دیگر ضروری است». متخصص داخلی می گفت: «هر شش ماه». فوق تخصص گوارش گفت، «ایشان نباید سرما بخورد چه برسد به استفاده از مواد شوینده و تنگی نفس پیدا کردن، دائم باید مراقب باشید و هر روز قند و فشارو… کنترل شود». آن یکی می گفت:«چقدر ترسوئید یک عمل سرپایی بود و تمام شد. فلانی دو ماه پیش عمل کرده برگشته سر کار و روزی ده ساعت کار می کند».  آن یکی متخصص گفت:«بروید پیش پزشک خودش من نظری ندارم». خانم همسایه فتوا داد که 15 سال است عمل کرده و از بیمارستان که برگشته حتی یک قرص هم نخورده است چه برسد به چک آپ و…. خاله خانم خواهش می کند که همین یک خواهر را دارد و «خاله جان تو که همه کارها را کردی حواست باشد بدنش ورم دارد و مریض احوال به نظر می رسد»، خلاصه  جوی که حاکم بود و علایمی که مادر نشان  داد، ما را به آن داشت که ضمن توبه از گناه مزاحمت برای پزشک مادر، با گذشت تقریبا هفت ماه از آخرین ویزیت به فکر ویزیت مجدد باشیم. آزمایشات را تکرار و با پزشک مادر هماهنگ کردیم. بنده خدا پزشک مادر چه گرفتاری شده از دست ما. ضمن تلاش موفق به این کار نشدیم. یک بار از اتوبوس جا ماندیم و یک بار مشکلی پیش آمد و بعد هم پزشک مادر فرصت نداشتند و نهایت راهی مسافرت شدم و تاریخ مصرف آزمایشات گذشت.

بعد از برگشت، افکار مختلف ما را تحت فشار گذاشت و مجدد دست به گوشی شدیم و توبه شکستیم و رشته ارتباط گسسته را با ارسال پیامکی به پزشک مادر، پیوند کردیم. به امید گرفتن وقت برای ویزیت، تا تکرار آزمایشات، مادر را همراهی کرده و رفتم مرکز استان سر کلاس. بعد از هماهنگی با پزشک مادر، صدبار با اعضای خانواده تماس گرفتم و روی گل این و آن را بوسیدم که مادر را تا سوار شدن بر اتوبوس همراهی کنند و مرکز استان فلان خیابان پیاده شود و می روم سراغش. ساعت شش صبح با صدتا امضا و سوال و جواب شدن از خوابگاه زدم بیرون و رفتم استقبال مادر. ساعت هفت و ربع همدیگر را ملاقات کردیم و تاکسی اینترنتی را با گوشی جدیدم خبر کردم و رفتیم به سمت بیمارستانی جدید برای ملاقات پزشک مادر قبل از ساعت هشت.

ترافیک خیلی سنگین بود. با هزار آیه و بسم الله قبل از هشت بیمارستان بودیم. صد رحمت به بیمارستان قبلی. کسی توجهی نمی کرد. باید از بخش هماهنگ می شد. تماس گرفتم با بخش کسی جواب درست حسابی نداد و با انتظامات ورودی هماهنگ نشد. ساعت از هشت گذشت و نا امید شدیم. مادر پیشنهاد داد که برگردیم. با صد لعن به خودم به خاطر مادر مجدد پیامی برای پزشک مادر ارسال کردم که اگر هنوز نرفته اند اتاق عمل و فرصت باقیمانده دوباره بروم و از نگهبان خواهش کنم ببینم فایده ای دارد یا نه. که با لطف پزشک مادر از بخش هماهنگ شد و رفتیم داخل، پشت درب اتاق عمل قلب و کار به التماس مجدد از نگهبان نرسید.

از آخرین ملاقات هشت ماه گذشته بود. قدرت روبرو شدن با پزشک مادر را نداشتم. نزدیک سه سال گذشته و ما هنوز دست بردار ایشان نیستیم.  مشکلات یکی و دوتا نبود. نتیجه آزمایش آماده نشده و با این همه اما و اگر مادر برگه آزمایش جدید را همراهش نیاورده بود. تا قبل از ملاقات پزشک مادر تماس گرفتم با آزمایشگاه و صدتا واسطه نهایت ارسال شد به کاربری پیامرسانم. سر و وضعم خیلی به هم ریخته بود. از اینکه در ملاقات با چنین شخصیتی لباس های خاکی و اتو نزده نوعی بی احترامی تلقی شود نگران بودم.  پرونده پزشکی و پوشه مطب را  خودم آورده بودم ولی  مجبور شدم آزمایش را از روی گوشی  برای پزشک مادر باز کنم. این ها یعنی اوج سوء استفاده از بزرگواری ایشان، هر چند ناخواسته.

درب اتاق عمل باز شد و پزشک مادر اجازه داد وارد محدوده اتاق عمل شویم. هنوز هم به اندازه روزهای اول مبهم و زیرک در تسلط به زبان بدن. از رفتار پزشک مادر و زبان بدنشان ترجمه هیچ هیجان خاصی ممکن نیست. اینکه وضعیت مریض خوب است، بد است، از ملاقات ناراحتند، احساس مزاحمت دارند، احساس خوشایند و ناخوشایند اصلامشخص نیست. فقط قضاوتم این که به گرمی ملاقات های قبلی نبودند.کلافه تر از همیشه، به نظر عجله داشتند و این ملاقات را غیر ضروری می دانند و صرفا از سر بزرگواری پذیرفته اند. با این همه کوچکترین تغییر اخلاقی از بعد صبوری و تواضع و روی گشاده با مریض دیده نمی شد. از اینکه نسبت به ملاقات قبلی احوالاتشان مناسب تر بود خیلی خوشحال شدم. به نظر مشکلی که دفعه قبل ایشان را اذیت کرده برطرف شده بود. با در نظر گرفتن آماده بودن پزشک مادر برای رفتن به اتاق عمل و ساعت گذشته از هشت و نوع برخورد مادر، همه سوالاتم را که قرار بود مانع مزاحمت های بعدی باشد و قطع کننده زنجیره، فاکتور گرفتم و سعی کردم ملاقات زودتر تمام شود.  از خیر بقیه کلاس ها گذشتم و با مادر برگشتم شهرستان.

چند روز که از ملاقات گذشت تحملم تمام شد. برای اولین بار در طول این تقریبا سه سال با احترام و ادب به مادر اعتراض کردم: «مامان دو ماه پیام و پیام کاری. مزاحمت برای آقای دکتر. اتوبوس، اجازه خوابگاه. وسط کار یک جراح، بدون نوبت و پرداخت هزینه، داخل محدوده اتاق عمل که ورود افرادی مثل ما ممنوع است؛ ممکن است برای پزشکتان عذر داشته و مشکل ساز بوده و آزمایش و این و آن، این طور ورود و همراهی همیشگی من و نبودن بابا و محرم با ما، چرا در جواب آقای دکتر توضیحی ندادید؟ چرا می گویید چیزی نیست؟ چرا علائمتان را نگفتید؟ مامان دکتر احوال ما را می پرسد یا دنبال شرح حال است برای تشخیص؟! این خوب نیست که من بجای شما صحبت کنم. اصلا من چه درکی از مریضی شما دارم؟ نمی گوید وقت من را گرفته اند. این همه اصرار ویزیت برای چیست؟ مامان من دنبال پیدا کردن مریضی و مشکل برای شما نیستم. من فقط می خواهم پیشگیری شود. به خطری جدی منتهی نشود ». مادر خیره به چشمانم، دستم که از شدت حرص خوردن سرد شده بود را گرفت و گفت: «مادر جان برای این حرف ها حرص نخور. شکر نمی کنی این آقای دکتر، همه چیز تمام است. با مزاحمت امثال ما بزرگیش کم نمی شود هیچ آبرویش پیش خدا بیشتر می شود. دخترم من فقط به خاطر تو آمدم. آمدم که از زبان آقای دکتر که باورش داری بشنوی چیزی نیست و با خیال راحت بروی دنبال درس و مشقت و چند روزی هم برای خودت باشی»!
خدایا شکر که من هنوز مادر نشده ام و نمی فهمم مردی که پدر شده چه چیزهایی می فهمد و الا شاید از درک این ملاقات دق می کردم.

 

نوشته شده توسط: مدیر وبلاگ/ 16 آبان 1398

نظر دهید »

سكانس هفتاد و نه: آی آدم ها چه می کنید؟!

ارسال شده در 2ام شهریور, 1398 توسط hekmat در شکرانه ها

وقتی یکی از اعضای خانواده بیمار می شود. خانواده چالش های زیادی را تجربه می کند، مخصوصا وقتی بیماری مزمن باشد و قرار نباشد دست و پایش را  جمع کند و برود و پشت سرش را هم نگاه نکند. بیماری که جزئی از اعضای خانواده می شود و حضورش دائمی است آینه دق نباشد، خار در چشم و استخوان در گلو حتما هست. در بیماری مزمن مادر هر چند دلایل شاکر بودن فراتر بود، برای رنجیدن و اذیت شدن هم به اندازه کافی دلیل وجود داشت و نیازی به دامن زدن نداشت. حرف هایی که به درد ما دامن می زد، کم نبود. قبل از بیماری مادر فکرش را نمی کردم یک جمله حرف بتواند تا این حد موثر باشد. یک نوشته روی دیوار و  سایت و گروه و کانالی، حتی بدون مشخص بودن گوینده اش بتواند اینچنین موج سواری کند. این حرف ها وقتی از فامیل و آشنا و در و همسایه ای مطرح می شد، پیدا کردن راهی برای فرار از آن سخت نبود. با خودمان می گفتیم: «از سر دلسوزی است، پیرزن است حرفی می زند منظوری ندارد، حتما تجربه تلخی داشته، زندگی اش سخت گذشته و نیش زدن عادتش شده، بلد نیست چطور بگوید قصد بدی ندارد، بی سواد است نباید خیلی اتظار داشته باشیم و… ». اما وقتی رسانه سر به سرمان می گذاشت از هر کوچه ای فرار می کردیم به بن بست می خوردیم. این کاملا طبیعی بود که برنامه ها و کانال های پزشکی و تغذیه و مرتبط با درمان برای ما پر رنگتر شود. اما تناقض هایی که می دیدیم ویرانمان می کرد. تفاوت و اختلاف نظر همیشه هست ولی تناقض حرف دیگری است. خیلی جاها روش ها در نظر ما مثل این بود که یک نقطه همزمان سیاه بود و همان نقطه همان وقت سفید. فلسفه و منطق و عقل می گوید این تناقض است و محال، ولی زندانی شدن در این بن بست محال خیلی اتفاق می افتاد.

ترسناکترین بن بستی که این وسط وجود داشت دعوای طب سنتی و طب جدید بود. فقط خدا می داند چه بر سر ما آورد. این شبکه طب سنتی را تحسین می کرد آن شبکه به دستاوردهای طب جدید افتخار می کرد. این کانال می گفت وقتی فلان گیاه هست عمل جراحی نمی خواهد. آن یکی می گفت با تاخیر چند دقیقه ای در عمل جراحی، مرگ حتمی است. این یکی قرصی که بیش از نیمی از مردم استفاده می کنند را نسل کشی شیعه می خواند و سم، آن یکی بهترین و کم ضررترین دارو برای کنترل این عارضه. این می گفت ما آمده ایم برای  روشنگری و نجات جان شما، آن می گفت رد کردن روشی که در قرن بیستم تمام دنیا از آن استفاده می کنند از بی دانشی است، این یکی ابزار و تکنولوژی و آوازه غرب و شرقش را به رخمان می کشید، آن یکی با قال الباقر و قال الصادق و ادعای مجرب بودن و استفاده اش توسط ابن سینا و فلان حکیم بدنمان را می لرزاند. مگر یکی دوتا بودند؟ یکی هم این وسط نبود به ما بگوید، دعوا سر چیست؟ مگر هدف همه سلامت جامعه نیست، مگر همه تلاش نمی کنند برای سلامتی نسل شیعه و انسانیت مگر همه قسم نخورده اند برای سلامت بدن که بتواند به سلامت روح و روان و معنویت انسان ها کمک کند، پس چرا هم پیمان نیستید؟ جای حل این اختلافات جلوی چشم بیمار و خانواده و متن جامعه است؟ من عضو بیچاره خانواده بیمار به کدام یکی اعتماد کنم؟ دو سال با پزشک مادرم ارتباط داشتیم حسن نیت و تلاش و وجدان کاری ایشان تا حدی قابل ستودن است که اگر بار دیگر مادرم توسط ایشان عمل جراحی شود و خدای ناکرده اتفاقی بیفتد اعتمادم به ایشان شکسته نمی شود، تهمت پول و به خاطر پول به همه تهمت ناروایی است. پزشک مادر حتی برگه مخصوص پزشک دفترچه بیمه  را جدا نمی کرد، وقتی بیمارستان می رفتیم و بین کارشان مادر را معاینه می کردند حرف از هزینه ویزیت ناراحتشان می کرد، دیده بودم منشی در مطب هزینه برخی بیماران را بر می گرداند، هزینه ویزیت کمتر از حد متعارف موقعیتشان بود، نه فقط پزشک مادر، بلکه به ندرت پزشکی دیدم که اینگونه نباشد. متقابلا پای حدیث و روایت و اعتقادات وسط بود. یقین داشتم سبک زندگی اسلامی نقش مهمی در تضمین سلامتی دارد. قبول داشتم خیلی از بیماری ها به خاطر دور شدن از سبک زندگی اسلامی است. وقتی هر دو گروه جای دفاع داشتند، امر مشتبه می شد و سرگردانی مضاعف. سوالاتی هم بود که ذهنم می ساخت و به این رنجش ها دامن می زد «هضم غذا که فقط در دهان مرحله مکانیکی آن غالب است، بقیه آن فعل و انفعالات شیمیایی و توسط آنزیم های بدن است. ماده در بدن تجزیه که شد ریز ملکول های تجویزات پزشکی سنتی و جدید چه فرقی دارد؟ اسید آمینه اسید آمینه است.  اگر سرفه را فلان ماده موثره درمان می کند اینکه از چه ماده ای برسد در بدن تفاوت دارد؟ طبیعی و شیمیایی یعنی چه؟ مگر ما همه چیز را از طبیعت استخراج نمی کنیم؟ نکند بلد شده ایم از عدم چیز بیافرینیم؟ یا خودش را از طبیعت می گیریم یا مواد سازنده اش را. یعنی هیچ کس توی دنیا از خوردن گیاه و دارویی از طب سنتی آسیب ندیده است؟ یعنی هیچ پزشکی اشتباه نداشته؟ خدایا چکار کنیم؟ تو می گویی هر چه مضر است و برای بدن ضرر دارد و آسیب زدن به خودمان به هر روشی ممنوع است و گناه. ما هم خوب فهمیده ام سلامتی بهترین نعمت است و ابزاری که نبودنش رسیدن به تو را برای اکثر ما سختتر می کند، کسی هم نیست این سوالات را جواب بدهد و ما مردم عادی هم این وسط سرگردانیم. تو بگو ما باید چکار کنیم؟ این ها آزادی اندیشه است یا بازی دادن و ویران کردن مردم؟  در آزادی قرار بود هر کسی عقیده و روشش را بیان کند و دلایش را و ما همه را بشنویم و در انتخاب راه آزاد باشیم. الان آزادیم؟  اصلا در حال حاضر ما با این سردرگمی قدرت تحلیل داریم؟ خدایا این که وضع درمان و پزشکی است. «اگر دردم یکی بودی چه بودی»؟ برای تغذیه که به فروشگاه های در دسترس و مواد غذایی رایج در کشور اعتماد نکنیم و خودمان برویم قله قاف برای فلان روغن و برنج و شکر. برای لباس و کفش و مصالح ساختمانی و لوازم التحریر و نیازهای اولیه زندگی هم که هر چه خریدیم گفتند جنس چینی بی کیفیت را با قیمت بالا خریده ایم و همیشه کلاه سرمان رفته است، آن هم که از سیاست و اشتغال و آموزش و خانواده. خدایا یک انسان چقدر تحمل دارد؟ خدایا تو که ارحم الراحمینی و خیرخواه،  این مردم چرا به هم رحم نمی کنند؟». چالشی که دائم از ما امید و انرژی گرفت ولی راه حلی برایش نداشتیم. عجزی به تمام معنا. چه کاری از دست ذهن و موقعیت و امکانات من ساخته بود؟ نه توانستم برایش توجیهی منطقی پیدا کنم و ذهنم را از این تشویش ها رها کنم و نه توانستم اقدامی کنم برای حل کردنش. چه می شود گفت به افرادی که با روش های مختلف، سهوی یا عمدی  اعتماد مردم را به بازی می گیرند و  از تحمیل استرس های مختلف بر مردم، نمی ترسند و نام خودشان را می گذارند انسان!

چه آهنگ دلنشینی است خدای قابل اعتماد، کتاب قابل اعتماد، دستورات قابل اعتماد، انسان های قابل اعتماد، حرف های قابل اعتماد، نوشته های قابل اعتماد، مهارت های قابل اعتماد، عشق های قابل اعتماد، تلاش برای تقویت و حفظ و افزایش اعتماد…اعتماد…اعتماد خدایا تو را شکر برای نعمتِ بی نظیرِ اعتماد. 

 

نوشته شده توسط: مدیر وبلاگ/ خرداد 1398

اعتماد بی اعتمادی بیماری طب سنتی طب کلاسیک پزشکی
1 نظر »
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
  • ...
  • 6
  • ...
  • 7
  • 8
  • 9
  • 10
  • 11
  • 12
  • ...
  • 17

قلب های صبور!

تقدیم به همه بیماران قلبی، آنهایی که نارسایی جسم صنوبری قفسه سینه هاشان هرگز قلب های آسمانیشان را بیمار نکرد.

موضوعات

  • همه
  • این نیز بگذرد!
  • با هم بودن زيباست
  • شکرانه ها
  • گاهنامه

گرت جان در قدم ریزم هنوزت عذر می‌خواهم

که از من خدمتی ناید چنان لایق که بپسندی

آخرین مطالب

  • سکانس هشتاد و چهار: آهسته‌تر! آرام‌تر! این بازیِ جان است!
  • سكانس هشتادو سه: من چه شایسته آنم که تو را خوانم و دانم!
  • سكانس هشتادو یک: دل ما خیلی از این بی خبری سوخته است!
  • سکانس هشتاد: همای عرش کجا و کبوتر چاهی!
  • سكانس هفتاد و نه: آی آدم ها چه می کنید؟!
  • سكانس هفتاد و هشت: پُر میشود فضای دل از عطر عاشقی!
  • سكانس هفتاد و هفت: می‌روم وز سر حسرت به قفا می‌نگرم!
  • سكانس هفتاد و شش: مهر سکوت با دل بی آرزو خوش است!
  • سكانس هفتاد و پنج: زبانم در دهان باز بسته ست!
  • سكانس هفتاد و چهار: سال خرم فال نیکو مال وافر حال خوش!
  • سكانس هفتاد و سه: شنبه های بی پناهی؛ جمعه های بی قراری!
  • سكانس هفتاد و دو : در حقیقت چون بدیم زو خیالی هم نبود!
  • سكانس هفتاد و یک:از همه دست کشیدم که تو باشی همه ام!
  • سكانس هفتاد: آفتابی که بوی گندم داشت!!
  • سكانس شصت و نه: در همین جاده های ناهموار، عاشقی را خدا به ما بخشید!!

پیوند ها

  • شعر بلاگ
  • گهر عمر

جستجو

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان • تماس