سكانس هفتاد و هفت: میروم وز سر حسرت به قفا مینگرم!
بعد از اتمام دوران بستری مادر در بیمارستان مرکز استان، چشم ما به جمال بیمارستان های مختلفی روشن شد. بعضی هاشان اشکمان را درآورد. برخی هاشان حرصمان را در آورد. برخی هاشان از دنیا سیرمان کرد. برخی هاشان از خودمان بیزارمان کرد. بعضی قلبمان را فشار داد. برخی هاشان با تلخی هایشان در مقام مقایسه، بیمارستان محل جراحی مادر را تا آخر عمر بهشتی دوست داشتنی در ذهنمان ثبت کرد. تلخی و درد و رنج احساساتی بود مشترک، بین همه مکان هایی که دیدیم. احساساتی هم بود که مختص برخی بیمارستان ها بود.
هیج کجا ما را بیش از بیمارستان محل جراحی مادر حسرت به دل نکرد. چه می کند این حسرت! خاصیت این احساس جان سوز این است که بعد از اینکه کار از کار گذشت، سر و کله اش پیدا می شود. تا وقتی بیمارستان بودیم، جو را علیه خود می دیدیم و منتظر بودیم بگذرد. ثانیه شماری می کردیم برای تمام شدنش. تا مدت ها پیش داوری ها و ذهنیت نادرست اجازه نمی داد حقیقی تر ببینیم. وقتی آدمیزاد خود را گرفتار ببیند، فقط تلاش می کند برای رهایی، غافل از اینکه بیشتر گرفتار افکار خودش بوده است تا محیط. از محیط چه کاری ساخته است وقتی آدمیزاد اسیر بافته ها و تافته های خودش باشد.
بعضی روزها که اتفاقات این مدت را مرور می کردم یوم الحسرتی می شد برای خودش. دلم می خواست برگردم و دوباره همه چیز را با نگاهی تازه تر پشت سر بگذرانم. اما دریغ از برگشت ثانیه ها. محال است 25 اسفند 95 به تقویم زندگی ام برگردد. وقتی به مادر می گفتم: «کاش روزهای بیمارستانی برگردد» جبهه تلخی می گرفت و کم مانده بود با نگاهش چشم هایم را از حدقه در بیاورد، نمی دانست آرزوی برگشت دوران تلخ سکته و رنج هایش را ندارم ولی بیمارستان بودن نعمت کمی نبود. خیلی جاها جای حسرت داشت تا تنفر.
بیش از یک سال که از حضورمان گذشت، از دیدن خیلی مهارت ها و تخصص ها و پیشرفت ها و هماهنگی ها و همکاری ها و مدیریت ها با چشم عقل، احساس افتخار کردم. حسرت خوردم به مسئولیت پذیری نگهبانی که به قیمت عواطف، از خط قرمزهایش عبور نکرد، حسرت خوردم به خیّری که اینچنین با تدبیر، خدا به او کمک کرده و پولش کجاها خرج شده، حسرت خوردم به اخلاص شهیدی که نامش روی سر در بیمارستان نقش بسته بود، حسرت خوردم به تلاش و تعهدی که جوانی هاشان را خرج ارزش هایشان کرده و حالا چهره شان نقش سنگ ورودی بخش جراحی بود. حسرت خوردم به اعتقادات خدمه ای که از من و سعید تشکر کرد که با کفش، روی فرش نمازخانه نرفته ایم هر چند راه پله ای بیشتر نبود. حسرت خوردم به دقت آشپزی که حواسش بود مریض و همراهش چند روز است غذا نمی خورند، حسرت خوردم به مهربانی پرستاری که از خدمت لذت می برد، حسرت خوردم به انگیزه خدمه ای که کاری که برای من به عنوان دختر مادر انجامش سخت بود را به راحتی و روی خوش انجام داد و ما را شرمنده کرد، حسرت خوردم به یقینی که روی تخت آی سی یو قرآن می خواند. حسرت خوردم به خدمه ای که پایش لنگ می خورد ولی مردانگیش کمبودی نداشت، حسرت خوردم به داشتن استادی که حواسش به نوع کارم باشد و اشتباهاتم را تذکر بدهد، حسرت خوردم به همنشین و دوست هایی اینچینی، حسرت خوردم به قسم خورده ای که روزهای عید مریضش را تنها نگذاشت، حسرت خوردم به مدیریت زمانی که دست های هنرمندی رقم زده بود که رگ های میلیمتری پیوند می زد، دریچه قلب تعمیر می کرد. حسرت خوردم به درآمد از راهی اینچنینی که می توانست الگویی باشد در ساده زیستی برای خیلی ها. ساده زیستی با شهرت و مهارت و جیب پر برکت ها دارد مثل ساده زیستی امثال ما نیست. حسرت خوردم به کسانی که رفتارشان می توانست الگوی صدها و حتی هزارها نفر باشد، حسرت خوردم به آنهایی که از همان محیطی که برای ما رنجشی بیش تصور نشد، رسیدند به محبوبیتی که بیش از هزار فالوور در یک صفحه ناچیز از زندگیش دارد و طعنه می زد به اعضای انگشت شمار کانالی که 5 نفرشان یک هفته است پیدایشان نیست و آنها که هستند از خانواده هستند مخصوصا وقتی آیه63 انفال را خوانده باشی. حسرت خوردم به عشقی که نتیجه اش چنین فرزندانی است، حسرت خوردم به قدرتی که به پایین دست خود ظلم نکرد. حسرت ها خوردم و با هر حسرتش از خودم سوال کردم: «تو چه می کنی؟ دستی بجنبان، حرکتی کن». خلاصه یوم الحسرتی کشیدم از دیدن آدم هایی که رفتارهاشان جلوه ای از صفات الهی بود. مهربان، قادر، عالم، رئوف، حبیب و….
خدایا شکر برای حسرت هایی که زاییده دیدن جلوه هایی از خوبی هایت در بندگان آسمانیت در روی زمین است. خدایا شکر!
نوشته شده توسط: مدیر وبلاگ 3 خرداد 1398
نظر از: طوباي محبت [عضو]
فرم در حال بارگذاری ...