سكانس هفتاد و سه: شنبه های بی پناهی؛ جمعه های بی قراری!
از همان ابتدای بیماری مادر به عنوان یک همراه دائمی، از عکس العمل اطرافیان در مورد احوالاتم، سوالات زیادی برایم مطرح می شد که جواب روشنی برای بیشتر آنها نداشتم. برخی الفاظ، القاب، رفتارها، جملات و سوالات، حسابی ذهنم را به هم می ریخت.
یکی از القاب جالبی که این مدت در نامیدنم به کار رفت: واژه مبارک «رئیس» بود، البته با لحنی مزاح گونه. غالبا شخصیتم، با دنبال حرف بودن و کش دادن مسائل سازگار نیست، اما تجربه ثابت کرده است، با این قید که «چه حرفی را، چه شخصیتی، به چه کسی و در چه موقعیتی می گوید» می تواند مهم باشد و نباید ساده از آن گذشت، هر چند رعایت این قید در گفتن کلام اهمیت مضاعفی دارد.
این لقب از آن جهت جالب شده بود که شخصیتی خاص، با بابا همفکر شده بود و اشتراک لفظ داشتند. این صدا زدن در دوران بیماری مادر، ویژه بابا بود و تا آن وقت هیچ شخص دیگری این لفظ را به کار نبرده بود. گذشته از آن از یک شخصیت معمولی شنیده نشد. ارتباطم با نفر دوم ارتباطی به تعبیری کاری، آن هم غیر مستقیم بود. به توضیحی روشن تر، اصلا در این ارتباط من تعریف نشده بودم و فقط یک انتقال دهنده پیام بودم. پیامگیر، پیامرسانی که خودش موضوعیت نداشت. واسطه ارتباط دو نفر.
لحظه ای که واژه را از نفر دوم شنیدم، با اینکه این لفظ غالبا در عرف بار معنایی تقریبا منفی دارد، نه ناراحت شدم و نه حسی برای جبهه گرفتن و برخورد کردن و عکس العمل های منفی داشتم. بالعکس لبخندی زدم و سکوت کردم. فقط برایم جالب بود. به نظر می رسید برعکس چیزی که فکر می کنم، شاید شناخت ایشان شناختی ساده و در حد آشنایی نیست. حتی اگر اشتراک لفظی، اتفاقی بوده باشد. این احساس باعث شد، توجهم به واژه «رئیس» بیشتر شود و مدتی ذهنم درگیر باشد. با خودم حلاجی می کردم: «خب رئیس یعنی….». وقتی فکر کردن را شروع کردم، مسأله پیچیده تر شد. «خب رئیس لغوی که شامل حال من نمی شود. ولی بگیریم «سر دسته» باز هم خیلی معنا می تواند داشته باشد. اگر بابا بگوید ضمانتی است و محبتی. اگر اداره بود، مدیریتی است. مامان بگوید حتما متوجه است که از سر دلسوزی است. پزشک مامان بگوید حتما منظور نوعی پررنگ بودن همراهی بیمارش است. در جمع مدرسه ای ها باشد می شود رئیس بازی، از دید فلانی هم می شود شاه فضول…». خیلی تحلیل کردم. و معناهای بیشتری به ذهنم می رسید و جالبتر می شد و از بیکاری خودم خنده ام می گرفت. تا اینکه رسیدم به دختر عمه. از بُعد شوخی مدت ها قبل دختر عمه، معنای جدیدی در ذهنم تداعی شد و دیوار معناهای جالب فرو ریخت. «اینکه هر کاری برای مادر انجام دهم، بازهم مامان خواهرم را بیشتر از من دوست دارد» از «رئیس» معنای نامبارکی می ساخت شبیه: «کلفتی»، «اینکه دلش نمی خواهد دختر عزیزترش به زحمت باشد». دلم گرفت.
وجدانم آمده بود میانجیگری. داشت خودش را می کُشت: «بچه، این چه حرفی است می زنی. وای تو این قدر بد بین بودی؟ مگر قرار نشد هر حرفی را شنیدیم اول هفتاد تعبیر مثبت بعد برویم سراغ منفی ها؟ اصلا همین است که تو می گویی، کلفتی مادر در درگاه الهی تحقیر است یا عزت؟ تو از فلان آیت الله و اویس قَرَنی هم گنده تری؟ کدام شخص موفقی را دیده ای که از بد کردن به والدینش بزرگی پیدا کرده باشد؟ اصلا حالا مثلا تو چکار برای مامان کردی؟ تو تا حالا چندتا حدیث خوانده ای که هر کس هر خدمتی به مادرش کند بازهم جبران یک ناله مادر در وضع حمل نیست. پس فقط حدیث خوانی نه حدیث دان. اینکه بهتر شد، معلوم است خدا تو را بیشتر دوست دارد. اینکه مامان، آجی را بیشتر از تو دوست دارد که حرف جدیدی نیست. این را که خودت هم هزار سال است فهمیده ای و خودت هم مثل مامان دوستش داری. می شود کسی را مجبور کرد برای عشق؟ می توانی هرکس را خواستی بیشتر دوست داشته باشی ولی برعکسش که نمی شود. اصلا مگر تو مامانی که بفهمی در دل مادرها چه می گذرد. حیف نیست آن حس قشنگ را با این توهم خراب می کنی…». وجدانم روضه می خواند ، دلم قبول نمی کرد. «فرق است بین کلفتی کردن و کلفت دیده شدن. یک زن در خانواده کلفتی می کند و مرد غلامی. ولی نگاه به زن و مرد در خانواده این طور نیست. یکی پادشاه محبت است و یکی سرور و آقا».
بعد از آن، با اینکه از یکی دو سال قبل از بیماری مادر، یادگرفته بودم، کمک احتمالی به مامان و بابا و خواهر برادرهایم به خاطر خودشان و چشم داشت متقابلی نباشد، آوردن یک لیوان آب برای مادر به سختی کوه کندن بود. در طول این دو سال رئیس بودنم، این طور نبود که متوجه نباشم بقیه شاید کوتاهی کردند و یا حالا که مسئولیت به عهده من است در قبالش محبت بیشتری بخواهم و یا رفتار متفاوت و غیره. بر اساس باورهایم، فارغ از این و آن، کاری که درست بود را انجام می دادم و می دانستم، علاقه مادرم به خواهرم چند برابر من است و حتی علاقه پدر و سایر اعضای خانواده، حتی خودم. و این اثری در رفتار و محبتم نداشت. قبلا این مسأله را حل کرده بودم. اما حالا سخت شده بود چون حس می کردم، کرامت و عزت نفسم زیر سوال رفته است.
زمان می گذشت و من با این رنج و دلخوری همراه بودم. رفتاری که ظاهرش اطاعت و محبت و خدمت به مادر به نظر می رسید ولی قلبا تظاهری بیشتر نبود. عقلم اجازه نمی داد کوتاهی کنم ولی حس می کردم قلبم محبتی نداشت و در فشار بود به جای رضایت.
آن روز وقتی بعد از اصرار فراوان، نشستم در جمع مامان و واسطه خیر؛ مادر جناب، با آب و تاب ویژگی های پسرش را شرح می داد، وسط حرفش چیزی گفت که فقط مادر می دانست چقدر با این حرف مخالفم و از مطرح شدنش سکته نکنم، کنترل و جبهه نگرفتنم تقریبا محال است. همان لحظه نگاه کردم به مادر و دیدن لبخندش به مادر جناب داشت خفه ام می کرد. خدا کمک کرد و حرفی نزدم. نهایت بعد از یک ساعت، چند جمله ای صحبت کردم و همان جا مخالفتم را اعلام کردم. توجهی به نصیحت ها و هشدارها و مثال های تکراری آینده سیاه و… نکردم و برگشتم اتاقم.
بقیه روز را نفهمیدم چطور گذشت. نمی دانم دلم شکسته بود یا غرورم. تا اذان صبح فقط گریه کردم. اتفاق خاصی نیفتاده بود. بار اول نبود ولی حتی گاهی کنترل صدای گریه ام نا ممکن می شد. بر اساس همان دلخوری از مادر توقع داشتم دفاع کند نه سکوت. توقع داشتم درک کند که می فهمم «دیر شده و آینده روشن نیست و خیلی ها بودند و پشیمان شدند و تنها نمی شود زندگی کرد و خدا گفته و نصف دین است و… ولی اینها دلیل نمی شود هر شرایطی را قبول کنم. توقع داشتم بفهمد پذیرفتن شرایطی که نمی توانم تحمل کنم و با آن کنار بیایم خیانت به طرف مقابل هم هست».
صدای اذان که شنیده شد به زحمت خودم را راضی کردم بروم برای وضو و نماز. مادر هم بیدار شده بود. پشت سر من آمد حیاط. نگاه کردم توی آینه. چشم هایم قرمز شده بود. پلکم ورم کرده بود. لب هایم سفید شده بود. چندتا تبخال بزرگ روی صورتم خودنمایی می کرد. موهایم نا مرتب بود. پریشان بودم. برعکس همیشه تلاش نکردم مادر مرا در این وضعیت نبیند. مادر برگشت و روی تختش دراز کشید. در عرض چند دقیقه حالش اورژانسی شد. نمی دانم چرا تماس نگرفتم با اورژانس. نفهمیدم چطور تا هفت صبح صبر کردم. دست خودم نبود ولی همراهش نرفتم بیمارستان. تا بعد از ظهر که برگشت، هزار بار مردم و زنده شدم ولی حتی تلفنی با او صحبت نکردم. بابا آن روز ناهار مجبور شد تخم مرغ بخورد چون برای دخترش مهم نبود، وضعیت خانه چطور است.
یکی دو روز گذشت و حال مادر بهتر نشد. افتخار فامیل تازه از خارج برگشته بود . نزدیک درجه پروفسوری است. خبر گرفتیم که منزل مادرش است برویم مادر را معاینه کند. بدون امروز و فردا کردن و کلاس گذاشتن های پزشکان شهرمان، خودش آمد برای معاینه مادر. به دلایلی از اتاقم بیرون نیامدم. شنیدم کنار تخت مادر روی زمین نشسته. شرح حال گرفته. دقیق معاینه کرده. دارو نوشته. دفترچه بیمه را برده دوست ایرانش مهر زده و برگردانده، هنوز هم آرام و معتقد و متواضع است. نتیجه اینکه «شوک عصبی به مادر وارد شده است».
نفهمیدم شوک عصبی مادر از جواب ردم بود یا از سر و وضع و گریه هایم. از اینکه همراهش نرفتم یا از اینکه به خانواده بی تفاوت شدم. فقط می دانم برای هر کدام از این موارد بود، باور اینکه مادر عشقش به من کمتر بود، اشتباه بود و ترجمه «رئیس» به افق دیدگاه دختر عمه تعبیری بود شیطانی.
خدایا شکر برای شنیدن واژه هایی که تحلیل و تعبیرش به من آموخت، تعبیر منفی از کلام دیگران فقط موجب رنج خودم و آزار عزیزانم می شود. کسی را جز تو چه قدرتی است در مورد قضاوت احوالات دیگران؟!. شاید آنکه فکر می کنیم عاشق ماست، متنفر باشد. آنی که بی تفاوت می دانیم، عاشق باشد و متین. خدایا به ما بیاموز همه رفتارهایمان به ویژه دوست داشتن ها و نداشتن هایمان فقط به خاطر تو باشد.
نوشته شده توسط مدیر وبلاگ / 10 فروردین 1398
فرم در حال بارگذاری ...