سكانس هفتاد و یک:از همه دست کشیدم که تو باشی همه ام!
آخرین باری که پزشک مادر را ملاقات کردم، بیش از یک سال از دیدار قبلی گذشته بود. به تاریخ اکو کاردیوگرافی آن روز، دقیقا سیصد و هفتاد روز. یکی دو بارِ دیگر مراجعه داشتیم ولی سعی می کردم، با عدم حضور، با عادت چون و چرا کردن از پزشک مادر در هر مسأله و مشکل جسمی مادر، مبارزه کنم. این فقط نوعی تمرینِ درک متقابل و حذف توقعات خارج از محدوده از پزشک مادر بود.
انجام آزمایش های آخرین ویزیت، در مرکز استان و بیمارستان محل جراحی مادر، انرژی زیادی از ما گرفته بود. نزدیک یک ماه از نمونه گیری گذشته بود. با توجه به اینکه تعطیلات نزدیک بود و از بیمار شدن در عید نوروز منطقه، دل خوشی نداشتیم، نیت کرده بودم ضمن تحویل گرفتن نتایج آزمایشات، حتما مادر توسط پزشکشان معاینه شوند. در واقع هدف ویزیت بود و نقش نتایج آزمایشات فقط اطمینان بیشتر بود.
چند وقتی بود امروز و فردا می کردیم. از اینکه مادر نمی توانست تصمیم قاطعی بگیرد حرص می خوردم. ترجیح می دادم دو نفری با اتوبوس برویم و مزاحمتی برای کسی نداشته باشیم. مادر همکاری نمی کرد. می توانستم برخی افکار ناگفته اش را حدس بزنم. افکاری شبیه «به درد سر بودنم، هزینه کمتر و…». رفتارش به نظرم غیر منطقی بود تا دلسوزانه. گاهی هم کار به توضیح می رسید «اینکه تاریخ آزمایشات بگذرد چه نوع کمک و دلسوزی است؟ نیم کیلو آنتی بیوتیک مصرف داشته اید که سرفه ها کنترل شود. یک روز صبح تا شب اتوبوس و تاکسی و ناشتا و… که نمونه بدهید برای آزمایش. حالا جواب را ول کن یعنی چه؟ چرا مثل پیرزن های عهد قجر حرف می زنید؟ آدمیزاد تشنه می شود آب می خورد. گرسنه می شود نان می خورد. مریض می شود نباید دکتر برود؟». از ما گفتن و از مادر نشنیدن. چند وقتی خیلی چون و چرا کردم فایده نداشت. دست از سرش برداشتم. با خودم عهد کردم دیگر هیچ وقت کاسه داغتر از آش نباشم. توبه خامی بود. جنسم بی تفاوتی نیست. فقط زبانم توبه کرده بود. از درون چیزی عوض نشده بود.
آن شب مادر خودش پیشنهاد رفتن داد. استقبال گرمی نداشتم. مطمئن نبودم تا ساعت 5 صبح و حرکت اتوبوس، نظرش تغییر نکند. همین اتفاق افتاد. ولی انگار حکمت خدا چیز دیگری بود. ساعت 6 صبح یکی از آشنایان تماس گرفت که برای کاری عازم مرکز استانند و می توانند ما را تا جایی برسانند. از اینکه مادر قبول کرد، به شدت ناراضی بودم. می فهمیدم همه به خاطر راحت بودن من است ولی انتخاب مناسبی نبود. همه مسیر نگاهم به بیابان بود و خودم را لعن می کردم. از اینکه باید تا رسیدن به مقصد، در پیاده و سوار شدن و حضور در اماکن مورد تمایل دیگران همراه باشم، فقط اذیت شدم.
کنار فروشگاهی زنجیره ای برای تهیه آب معدنی متوقف شدیم. نگاهم به تابلوی درمانگاه خصوصی چسبیده به فروشگاه خشک شد. از ماشین زدم بیرون و تنها رفتم داخل و از پذیرش در مورد دندانپزشکی سوال کردم. وقتی شنیدم دندانپزشک دارند، حس خوبی پیدا کردم. از اینکه دستیار دندانپزشک مبالغه نداشت و داروی بی حسی بدون آدرنالین برای بیماران قلبی را قحطی قلمداد نکرد، تصمیم گرفتم هر طور شده مادر را راضی کنم که از شر دندانش خلاص شود. خدا می داند چقدر در شهرستان این طرف آن طرف رفتیم و ما را بازی دادند. بعد از یک هفته قطع دارو و قیمت گزاف دندان اول، دندان دوم را به بهانه تمام شدن دارو نکشید. برگشتم و به مادر خبر دادم. راضی شد برای معاینه. مشکل اصلی عدم قطع دارو بود. از جواب آزمایش ptt تجویز پزشک عمومی شهرمان، که همراهم بود سوء استفاده کردم. ریسکش را پذیرفتم. دندانپزشک انصافا همکاری کرد و یک ربع نشده دندان مادر کشیده شد.
وقتی برگشتیم داخل ماشین هنوز خریداران آب معدنی برنگشته بودند. ساعت نزدیک 12 بود. خواهش کردم ما را نزدیک بیمارستان مورد نظر پیاده کنند. خیلی شلوغ بود. یک ساعتی آن طرف ها پرسه زدیم و با اخم و تندیِ نگهبان به زحمت اجازه ورود گرفتیم. «وقتی نگهبان گفت دکتر مورد نظر ما در بیمارستان هیچ بیمار سرپایی را ویزیت نمی کند دلم می خواست زمین ما را می بلعید. نهایت برگه تحویل آزمایش را نشان دادم و با غرو لند نگهبان وارد شدیم. اول رفتم آزمایشگاه. یک ربع معطل شدم. بعد از تحویل نتایج تردید عجیبی داشتم. از مادر خجالت می کشیدم برگردیم. ولی مزاحم کار پزشک هم شدن کار ساده ای نبود. نهایت با نگهبان بخش جراحی صحبت کردم. اجازه داد بروم دفتر بخش جراحی. نیتم این بود از منشی بخش فقط برای امکان ویزیت سوال کنم. خودشان گفتند صبر کنم از پزشک مادر تلفنی می پرسند. نتیجه اینکه پشت درب اتاق عمل منتظر بمانیم.
هنوز نرسیده، درب اتاق عمل باز شد. یکی از دور اشاره کرد که برویم داخل. پزشک مادر بودند با لباس جراحی. از شدت شرمندگی نمی توانستم قدم بردارم. رفتیم داخل راهرو اتاق عمل. جایی که نزدیک دو سال قبل از آن، از هشت تا دو بعد از ظهر پشت درب آن نشستم و انتظار کشیدم برای شنیدن خبر مرگ و زندگی مادر و کسی اجازه ورود نداد. پزشک مادر استقبال گرمی از بیمارش داشت. احساس می کردم هزار سال است با ما آشنا هستند. هیچ استرسی نداشتم. از برخوردشان حتی احساس شرمندگیم تعدیل شده بود. حرف هایشان بوی آرامش و همدری و محبت داشت. مشخص بود در یک سال اخیر چیزی به شدت پزشک مادر را اذیت کرده بود. شاید فشار کاری. اما هیچ تغییری در تواضع و اخلاق خوب و برخورد بی نظیر ایشان حس نکردم. از اینکه مجبور بودند هم جواب ما را بدهند و هم بیمار دیگری را. هم جواب همکار و تلفن همراه و مشغله های دیگر عذاب وجدان داشتم. به این فکر می کردم از اخلاق و خوبی هایشان سوء استفاده کردیم. شاید پزشک مادر نمی پسندید با لباس اتاق عمل که شبیه لباس های راحتی منزل و خصوصی است ملاقاتی با بیماران داشته باشند. شاید دوست نداشتند ما در آن ساعت و روز آنجا باشیم. شاید بین همکاران محدودیت قانونی خاصی داشتند. حتما اعتبار پزشک مادر فراتر از این ملاقات هاست و… از دست های خسته پزشک مادر که توان نوشتن نسخه به خط همیشگی نداشت خجالت کشیدم. به هر حال دیدار تمام شد. خیلی چیزها دیدم و شنیدم و آموختم. ولی این یکی تجربه قشنگی بود. می شود هفته ها برنامه ریزی کرد. روزها انتظار کشید. سختی تحمل کرد. چالش داشت. خستگی داشت و شرمندگی. هزینه کرد و همه برای یک نیت باشد. ما نه رفته بودیم مسافرت و خوشگذرانی، نه رفته بودیم برای دندانپزشکی و تحویل نتایج آزمایشات، هر چند همه اتفاق افتاده بود ولی نیت ما فقط و فقط ویزیت بود. همه ما بارها اخلاص و نیت واحد را تجربه کرده ایم. اخلاص سخت است ولی ممکن. برای بی ریا یی فقط کافیست خدا و خوبی هایش را باور کنیم. آن وقت عطر «فقط برای خدا »همه ثانیه های زندگی را پر می کند. خدایا شکر برای آشنایی با انسان های بزرگی که مسیر ملاقاتشان، اخلاص را به ما آموخت.
نوشته شده توسط: مدیر وبلاگ/ 13 اسفند 1397
فرم در حال بارگذاری ...