سکانس هشتاد: همای عرش کجا و کبوتر چاهی!
از وقتی مادر از بیمارستان مرخص شد تا به امروز که بیش از دو سال و نیم گذشته، آخرش ما نفهمیدیم این عمل جراحی چقدر جدی بوده و مراقبت از بیمار و کنترل علایمش هر چند وقت یکبار لازم است. در حقیقت نگذاشتند بفهمیم. شاید هم نتوانستیم قبول کنیم. هر کسی چیزی گفت و گاهی به دلیل شرایط از حقیقت که، سخن پزشک مادر بود و توصیه های ثبت شده در بروشور غافل شدیم. در یک محدوده زمانی واحد پزشک اورژانس می گفت: «هر سه ماه یکبار که دیگر ضروری است». متخصص داخلی می گفت: «هر شش ماه». فوق تخصص گوارش گفت، «ایشان نباید سرما بخورد چه برسد به استفاده از مواد شوینده و تنگی نفس پیدا کردن، دائم باید مراقب باشید و هر روز قند و فشارو… کنترل شود». آن یکی می گفت:«چقدر ترسوئید یک عمل سرپایی بود و تمام شد. فلانی دو ماه پیش عمل کرده برگشته سر کار و روزی ده ساعت کار می کند». آن یکی متخصص گفت:«بروید پیش پزشک خودش من نظری ندارم». خانم همسایه فتوا داد که 15 سال است عمل کرده و از بیمارستان که برگشته حتی یک قرص هم نخورده است چه برسد به چک آپ و…. خاله خانم خواهش می کند که همین یک خواهر را دارد و «خاله جان تو که همه کارها را کردی حواست باشد بدنش ورم دارد و مریض احوال به نظر می رسد»، خلاصه جوی که حاکم بود و علایمی که مادر نشان داد، ما را به آن داشت که ضمن توبه از گناه مزاحمت برای پزشک مادر، با گذشت تقریبا هفت ماه از آخرین ویزیت به فکر ویزیت مجدد باشیم. آزمایشات را تکرار و با پزشک مادر هماهنگ کردیم. بنده خدا پزشک مادر چه گرفتاری شده از دست ما. ضمن تلاش موفق به این کار نشدیم. یک بار از اتوبوس جا ماندیم و یک بار مشکلی پیش آمد و بعد هم پزشک مادر فرصت نداشتند و نهایت راهی مسافرت شدم و تاریخ مصرف آزمایشات گذشت.
بعد از برگشت، افکار مختلف ما را تحت فشار گذاشت و مجدد دست به گوشی شدیم و توبه شکستیم و رشته ارتباط گسسته را با ارسال پیامکی به پزشک مادر، پیوند کردیم. به امید گرفتن وقت برای ویزیت، تا تکرار آزمایشات، مادر را همراهی کرده و رفتم مرکز استان سر کلاس. بعد از هماهنگی با پزشک مادر، صدبار با اعضای خانواده تماس گرفتم و روی گل این و آن را بوسیدم که مادر را تا سوار شدن بر اتوبوس همراهی کنند و مرکز استان فلان خیابان پیاده شود و می روم سراغش. ساعت شش صبح با صدتا امضا و سوال و جواب شدن از خوابگاه زدم بیرون و رفتم استقبال مادر. ساعت هفت و ربع همدیگر را ملاقات کردیم و تاکسی اینترنتی را با گوشی جدیدم خبر کردم و رفتیم به سمت بیمارستانی جدید برای ملاقات پزشک مادر قبل از ساعت هشت.
ترافیک خیلی سنگین بود. با هزار آیه و بسم الله قبل از هشت بیمارستان بودیم. صد رحمت به بیمارستان قبلی. کسی توجهی نمی کرد. باید از بخش هماهنگ می شد. تماس گرفتم با بخش کسی جواب درست حسابی نداد و با انتظامات ورودی هماهنگ نشد. ساعت از هشت گذشت و نا امید شدیم. مادر پیشنهاد داد که برگردیم. با صد لعن به خودم به خاطر مادر مجدد پیامی برای پزشک مادر ارسال کردم که اگر هنوز نرفته اند اتاق عمل و فرصت باقیمانده دوباره بروم و از نگهبان خواهش کنم ببینم فایده ای دارد یا نه. که با لطف پزشک مادر از بخش هماهنگ شد و رفتیم داخل، پشت درب اتاق عمل قلب و کار به التماس مجدد از نگهبان نرسید.
از آخرین ملاقات هشت ماه گذشته بود. قدرت روبرو شدن با پزشک مادر را نداشتم. نزدیک سه سال گذشته و ما هنوز دست بردار ایشان نیستیم. مشکلات یکی و دوتا نبود. نتیجه آزمایش آماده نشده و با این همه اما و اگر مادر برگه آزمایش جدید را همراهش نیاورده بود. تا قبل از ملاقات پزشک مادر تماس گرفتم با آزمایشگاه و صدتا واسطه نهایت ارسال شد به کاربری پیامرسانم. سر و وضعم خیلی به هم ریخته بود. از اینکه در ملاقات با چنین شخصیتی لباس های خاکی و اتو نزده نوعی بی احترامی تلقی شود نگران بودم. پرونده پزشکی و پوشه مطب را خودم آورده بودم ولی مجبور شدم آزمایش را از روی گوشی برای پزشک مادر باز کنم. این ها یعنی اوج سوء استفاده از بزرگواری ایشان، هر چند ناخواسته.
درب اتاق عمل باز شد و پزشک مادر اجازه داد وارد محدوده اتاق عمل شویم. هنوز هم به اندازه روزهای اول مبهم و زیرک در تسلط به زبان بدن. از رفتار پزشک مادر و زبان بدنشان ترجمه هیچ هیجان خاصی ممکن نیست. اینکه وضعیت مریض خوب است، بد است، از ملاقات ناراحتند، احساس مزاحمت دارند، احساس خوشایند و ناخوشایند اصلامشخص نیست. فقط قضاوتم این که به گرمی ملاقات های قبلی نبودند.کلافه تر از همیشه، به نظر عجله داشتند و این ملاقات را غیر ضروری می دانند و صرفا از سر بزرگواری پذیرفته اند. با این همه کوچکترین تغییر اخلاقی از بعد صبوری و تواضع و روی گشاده با مریض دیده نمی شد. از اینکه نسبت به ملاقات قبلی احوالاتشان مناسب تر بود خیلی خوشحال شدم. به نظر مشکلی که دفعه قبل ایشان را اذیت کرده برطرف شده بود. با در نظر گرفتن آماده بودن پزشک مادر برای رفتن به اتاق عمل و ساعت گذشته از هشت و نوع برخورد مادر، همه سوالاتم را که قرار بود مانع مزاحمت های بعدی باشد و قطع کننده زنجیره، فاکتور گرفتم و سعی کردم ملاقات زودتر تمام شود. از خیر بقیه کلاس ها گذشتم و با مادر برگشتم شهرستان.
چند روز که از ملاقات گذشت تحملم تمام شد. برای اولین بار در طول این تقریبا سه سال با احترام و ادب به مادر اعتراض کردم: «مامان دو ماه پیام و پیام کاری. مزاحمت برای آقای دکتر. اتوبوس، اجازه خوابگاه. وسط کار یک جراح، بدون نوبت و پرداخت هزینه، داخل محدوده اتاق عمل که ورود افرادی مثل ما ممنوع است؛ ممکن است برای پزشکتان عذر داشته و مشکل ساز بوده و آزمایش و این و آن، این طور ورود و همراهی همیشگی من و نبودن بابا و محرم با ما، چرا در جواب آقای دکتر توضیحی ندادید؟ چرا می گویید چیزی نیست؟ چرا علائمتان را نگفتید؟ مامان دکتر احوال ما را می پرسد یا دنبال شرح حال است برای تشخیص؟! این خوب نیست که من بجای شما صحبت کنم. اصلا من چه درکی از مریضی شما دارم؟ نمی گوید وقت من را گرفته اند. این همه اصرار ویزیت برای چیست؟ مامان من دنبال پیدا کردن مریضی و مشکل برای شما نیستم. من فقط می خواهم پیشگیری شود. به خطری جدی منتهی نشود ». مادر خیره به چشمانم، دستم که از شدت حرص خوردن سرد شده بود را گرفت و گفت: «مادر جان برای این حرف ها حرص نخور. شکر نمی کنی این آقای دکتر، همه چیز تمام است. با مزاحمت امثال ما بزرگیش کم نمی شود هیچ آبرویش پیش خدا بیشتر می شود. دخترم من فقط به خاطر تو آمدم. آمدم که از زبان آقای دکتر که باورش داری بشنوی چیزی نیست و با خیال راحت بروی دنبال درس و مشقت و چند روزی هم برای خودت باشی»!
خدایا شکر که من هنوز مادر نشده ام و نمی فهمم مردی که پدر شده چه چیزهایی می فهمد و الا شاید از درک این ملاقات دق می کردم.
نوشته شده توسط: مدیر وبلاگ/ 16 آبان 1398
فرم در حال بارگذاری ...