سكانس هفتاد و پنج: زبانم در دهان باز بسته ست!
بیماری و دوره درمان مادر، علاوه بر اثرات مختلف بر خودش و احوالات خانواده، عوارض خاصی هم در من به عنوان همراه مادر و شاهد خیلی از جزئیات بودن، ایجاد کرده بود. عوارضی که مبارزه و پایان دادن به آنها کار ساده ای نبود و تمرین و زمان زیادی نیاز داشت. چالش هایی مثل زنده شدن خاطرات تلخ آرزوهای بر باد رفته کنکور، تلخی لمس فاصله زیاد موقعیت آنچه هستم و آنچه می خواستم و می توانستم باشم، دیدن گره هایی که نمی دانستم عاملش چیست، باورهایی که زیر و رو می شد، هیجانات کنترل نشده مثل محبت های افراطی و وابستگی، به صدا در آمدن زنگ هشدارهای آینده، خروج از برخی مثبت اندیشی ها و سوق به سوی برخی دیدگاه های بد بینانه و ترس، بازشدن چشم هایم به برخی حقایق، روزها و شب های کمی تا قسمتی نیمه ابری که به من می فهماند، عمرم را با غفلت گذرانده ام. لحظاتی شبیه ماندن در بن بست مشکلات بدون راه حل. اما بن بست هایی هم بود که اسیر شدن در آن، جذابیت عجیبی داشت. نوبرانه هایی که درک و دیدنش، لطف ویژه ای داشت.
از بچگی مثل خیلی ها، ذهنم لبریز از سوال بود. مشکل اصلی این بود که آرام و بی سر و صدا بودم و جز مادر منبعی برای پاسخ نداشتم و خیلی سوال هایم بی جواب می ماند. اعتراف می کنم روزی چند نوبت مادر را از سین جیم هایم به شدت خسته می کردم. خیال می کردم بزرگ شوم و خواندن و نوشتن یاد بگیرم خودم می توانم جواب سوالاتم را پیدا کنم، می شد؛ ولی این طور نبود هیچ سوال بی جوابی نداشته باشم. گذشته از آن گذر سن، سوالات جدید و سخت تری ایجاد می کرد. هر روز درصد بیشتری از سوالات بی جواب. هیچ چیز بدتر از ذهنی پر از سوال بی جواب نیست. خیلی آزار دهنده است. یکی از چالش های بزرگ این دوره از زندگی هم برایم همان کوهی از سوالات بی جواب بود. بنده خدا پزشک مادر هم مدتی از این ویژگی امان نداشتند. تا اینکه با پرسیدن چند سوال جدید از خودم، از شر سوالاتم خلاص شدند: «بچه تو کی با نامحرم سوال و جواب می کردی؟ کارهایت نوبر است بخدا. بنده خدا پزشک مادر چه گناهی کرده اند که حالا باید همه سوالات پزشکی ساخته ذهن تو را جواب بدهند؟ این طور پزشکان سوالات متخصص های زیر دستشان را جواب نمی دهند خیلی خوش اشتها نیستی؟ ». ترک سوال از منبع معتبر کار سختی بود، ولی با سین جیم از وجدانم، ممکن شد.
سوالاتی هم بود که خیلی غریب مانده بودند. وقتی پرسیدمشان، جوابش را یافتم و حسابی لذت بردم. «چه شد آن شب خیلی غیر منتظره تصمیم گرفتی سفر تهران را کنسل کنی؟ اگر فردایش خانه نبودی و مامان وقتی سکته کرده بود تنها می ماند چه می شد؟ چه شد به نازنین گفتی اول بیمارستان و بعد می رویم خرید؟ چه شد آن روز پزشک بود بیمارستان؟ چه شد که متخصص آن روز در منطقه بود؟ چطور شد که تشخیص پزشک درست بود؟ تا حالا تشخیص نادرستی از هیچ پزشکی صورت نگرفته است؟ چه شد که چند روز به عید به بیمار ما در بیمارستان فوق تخصص جا دادند؟ چطور شد مادر توی آمبولانس دوام آورد؟ کسی تا حالا در مسیر بیمارستان جان نداده است؟ چطور شد آمبولانس تصادف نکرد؟ چطور شد تو همراه مادر رفتی و مادر با تو راحتتر بود؟ چطور شد آنژیو دقیق انجام شد؟ چطور شد پزشکی از بهترین ها همان وقت شیفت بودند و آینده بیمار ما با ایشان گره خورد؟ چطور شد پزشکی مجموع مهارت و اخلاق روزی ما شد؟ از کجا فهمیدند مادر به اخلاق و نجابت پزشک معالجش به شدت حساس است؟ چه شد مادر آنژیو را پشت سر گذاشت؟ چه شد رضایت داد؟ چه شد پزشک مادر که دیده بودیم در بخش خیلی هم راحت نوبت عمل نمی دهند، وقتی شیفت نبودند و بعد از یک کنسلی باز هم جراحی مادر را قبول کردند؟ چه شد آن روز همه شرایط برای عمل فراهم شد؟ چه شد که مادر به هوش آمد؟ یعنی هیچ کس نبوده بعد از عمل به هوش نیاید؟ چه شد در اتاقی ساکت و ارام و بی سکنه مستقر شدیم؟ چه شد پزشک مادر با همه محدودیت ها و توجیهات قابل قبول، این دو سال ما را تنها نگذاشتند؟ چه شد آن روز که حال مادر در بخش دگرگون شد پزشک حضور داشتند؟ چه شد آمدند؟ چه شد عید مسافرت نرفتند و ما را به همکار دیگری نسپردند؟ چه شد این اتفاق در تعطیلات افتاد؟ چه شد هوا خوب بود؟ چه شد یک سال بیماری و ناتوانی مادر را پشت سر گذاشتیم و متوجه نشدیم؟ چه شد آن روز این هزینه توی کارت بود؟ چه شد داروهای مورد نیاز زمانی که مادر ما مریض شد تولید شده بود؟ چه شد که جراحی در ایران ممکن شده بود؟ چه شد که جوانانی رفته بودند دنبال تلاش و زحمت و رفع نیاز مردم؟ چه شد بیمارستان بود؟ خدمات بود؟ چه شد دقیقا همه چیزهایی که نیاز داشتیم سر وقتش فراهم بود؟ چطور حالتی به اسم بیهوشی که مشخص نیست ساز و کارش چطور است، زمینه شد برای نجات دادن جان افراد؟ ذهنم قدرت این را داشت که از ثانیه های این دوران هزاران سوال از این هماهنگی ها و سروقت اتفاق افتادن ها و در مکان و برای همان شخص اتفاق افتادن بسازم که جوابش وابسته به قدرت و توانایی هیچ ابوالبشری نباشد.».
از بازی «سوال بازی» یقین کردم به قول برخی ها مادر آدم خوش شانسی است و بند «پ» محکمی دارد. باور ندارم از واژه مبهم «شانس» یا همزاد واژه «ظلم» یعنی همان «پارتی» کاری ساخته باشد. می تواند نشانه ای از این باشد که مادر قدمی به سوی خدا برداشته که خدا هروله کنان به سمتش آمده است. هر چند خدای کریم در به روی هیچ کس نبسته و کسانی که خدا رهایشان کرده است بسیار اندک اند. کمترین پیام هماهنگی های این دوران؛ پاسخ همه سوالات این ثانیه ها، نگاه همراه خداست. خدا لحظه به لحظه با ما بود و از رگ گردن به مانزدیکتر، جایی که خدا را ندیدیم، خدا بود، ارتباط از سمت ما قطع شده بود.
خدایا شکر برای بن بست های دوست داشتنی که روی دیوارش نوشته «خدا با ماست، هر کجا که باشیم!»
نوشته شده توسط: مدیر وبلاگ 29 فروردین 1398
فرم در حال بارگذاری ...