قلب های صبور!

  • خانه
  • تماس
  • « سكانس هفتاد: آفتابی که بوی گندم داشت!!
  • سكانس شصت وهشت: او را گذشته ایست، سزاوار احترام!! »

سكانس شصت و نه: در همین جاده های ناهموار، عاشقی را خدا به ما بخشید!!

ارسال شده در 19ام بهمن, 1397 توسط hekmat در شکرانه ها

دوره درمان مادر، کم کم دو ساله می شد؛ اما نگرانی های ما گویی قصد ریشه کن شدن نداشت. شاید هم مشکل اصلی ضعف ایمان ما بود.  مادر از نظر مدیریت خانواده و رفتار، برگشته بود به دو سال قبل، اما شرایط جسمی مادر طبیعی نبود. نگران بالا و پایین شدن های قند خون در رِنج غیر طبیعی بودم و سرگیجه های گاه و بیگاه. فشار خون بالا و سرفه هایی که امانش را بریده بود. نگران بودم. نگران کم توانی و زمینگیر شدن مادر.

کادر پزشکی منطقه جوابگوی مشکلات ما نبود. خدا می داند چقدر با مرکز های درمانی منطقه تماس گرفتم و به درب بسته خوردم. حضور و ویزیت های متعدد و کم اثر. می شد مادر را با علائم رها کرد. وجدانم قبول نمی کرد. مادر، زن مقاومی بود. حداقل باید تلاشمان را می کردیم که، رنج کمتری متحمل شود.

رفت و آمد به مرکز استان کار ساده ای نبود. با ماشین شخصی می رفتیم، نگرانی و استرس مادر از رانندگی عزیزانش آزار دهنده بود. با اتوبوس می رفتیم ساعت رفت و برگشت مناسب نبود و شرایط جسمی مادر. بعد هم، کجا می رفتیم؟ درب کدام مطب را می زدیم؟ شب می شد اسکان نداشتیم. اتاق های دو نفره هتل با هزینه های نجومی نه مورد پذیرش مادر بود و نه مناسب درآمد خانواده.

اعضای خانواده به خاطر حضورم، خیالشان از بابت مادر راحت بود و صدایی از آنها شنیده نمی شد. حتی گاهی اقداماتم را خارج از حد تلقی می کردند و کار به سرزنش می رسید.

کارهای نیمه تمام شخصی، اراده ای که تضعیف شده بود، انگیزه های سرد و آینده  مبهم و فکرهای متعدد هم دست از سرم بر نمی داشت.

مضاعف همه این فشارها، مدتی بود ناخود آگاه به پاسخ دادن های پزشک مادر حس عجیبی داشتم. با اینکه سوالی بی جواب نمانده بود و از لطف و بزرگواری ایشان کم نشده بود، نمی فهمیدم چرا حس می کردم توقع همراهی ایشان در ادامه راه، منطقی نیست و بیش از حد مزاحم ایشانیم و لازم است به جای گرفتن وقت ایشان، راه حل دیگری پیدا کنیم. نه اینکه از اول متوجه شانیت و بزرگواری ایشان نباشیم و جز ضرورت مزاحم وقت ایشان شده باشیم، ولی از جواب ها حس می کردم پزشک مادر از سوالات ناشی از نگرانی های خام  ما، خسته شده اند و تمایلی به جوابدهی ندارند. شاید هم می شد این وقت را برای نیازمند دیگری با اولویت بیشتر هزینه کرد. شاید رفتار نادرستی از ما سر زده بود. نمی دانم به هر صورت از آنجایی که به حس ششم خودم بی اعتقاد نبودم، خودم بریدم و دوختم و کمک گرفتن از پزشک مادر خیلی سخت شده بود. سخت تر از قبل.  از هر هزار سوال یکی را هم نمی پرسیدم. خیلی ها را قبل از دریافت، حذف می کردم. گاهی هم اطلاع رسانی نمی کردم. برای جواب برخی هم با چک کردن دقیقه ای، چند روز صبر می کردم. اعتراف می کنم نگاه ما به پزشک مادر نگاه به یک فوق تخصص قلب نبود. نگاهی شبیه نگاه به برخی پزشکان امروزی نبود. حسی بود شبیه امیدواری خواهری به برادرش. ذهنیتی همراه، که حالا باید، فرصتی از دست رفته دیده می شد.

از همه جا نا امید شده بودم از مادر و درمانش،  از موثر بودن پزشکان منطقه، از خانواده و عزیزانم، از موفق شدن در اهدافم، از انسان های خداشناس جامعه که با انسان های امیدوار، بر اساس قانون و شان و حق و حقوقشان رفتار نمی کردند، از آینده و روزهای خوب، از همه چیز. احساس بی پناهی می کردم. حتی از دعا کردن و دعا خواندن می ترسیدم. انتهای قلبم تردید داشتم. می ترسیدم از خدا چیزی بخواهم و بی جواب بمانم. تحمل حس اینکه «من لی غیرک» هم معنایش تغییر کند، نداشتم. از آدم ها خسته شده بودم. نوعی حیرانی و سرگردانی بی سابقه. خیلی چیزها دیگر مفهومی نداشت.نمی دانستم باید چکار کنم. حتی حوصله گریه کردن نداشتم. به هر صورت بی آزارترین عضو مادر، در این مدت، قلبش بود. و بد حالترین عضو من در این مدت قلبم بود. قلبی خسته از روزگار و بی مهری هایش.

 آن شب دل خسته ام را برداشتم و رفتم مراسم.  تکیه داده بودم به دیوار آجری مسجد هزار ساله شهرمان، بغض راه گلویم را بسته بود.  به نفس هایی که هزار سال توی مسجد ذکر گفته بود فکر می کردم. به برکت کار برخی بناها و کارگران.  از پارچه های سیاهی که نام مبارک حضرت زهرا علیها سلام روی آن نقش بسته بود خجالت می کشیدم. مشکلی نداشتم. خواسته ای هم نداشتم، فقط خسته بودم. سخنران که نا امیدی مذموم و ممدوح را توضیح داد و گفت: « وقتی از همه بریدی به جز خدا، نصر و یاری خدا می رسد و دنبال نصر، فتح می آید». زانوهایم را بغل کردم. سرم را گذاشتم روی دست هایم و در حالی که خودم را زیر چادرم پنهان کرده بودم، فقط گریه کردم. گریه هایی بی بهانه در خانه خدا و در محضر مادر. همانجا، هم یاری و نگاه خدا را لمس کردم و هم گشایش را. عجب معجون غریبی است ترکیب «یأس، نصر، فتح». گاهی گشایش و یاری، تغییر شرایط نیست، تحول احوالات است. انگیزه و انرژی ادامه راه است، آن هم بدون خستگی. و این فقط درب خانه خدا ممکن است و اولیایش اهل بیت علیهم السلام و دیگر هیچ. اینجا همانجایی است که قلب ها با گریه شاد می شود. خدایا شکر برای وجود شفاخانه قلب های خسته، آن هم روی زمین!


نوشته شده توسط: مدیر وبلاگ/ 19 بهمن 1397

امید اهل بیت دل خسته نا امیدی گشایش یأس یاری خدا
آراي كاربران براي اين مطلب
5 ستاره:
 
(3)
4 ستاره:
 
(1)
3 ستاره:
 
(0)
2 ستاره:
 
(0)
1 ستاره:
 
(0)
4 رأی
ميانگين آراي اين مطلب:
4.8 stars
(4.8)

نظر از: حضرت مادر (س) [عضو] 
  • مطیع ولایت (بسیج طلاب سطح 3 اراک )
  • خاطرات خاکی
  • وصیت عشاق
  • یا زینب کبری

4 stars

الهی وربی من لی غیرک

1397/12/01 @ 16:29

نظر از:  
  • وبلاگ مدرسه علمیه کوثر
  • تازه های کوثر

5 stars

سلام
خدا میگه تهش برمیگردین پیش خودم
خدایا …
دستمونو بگیر

1397/11/23 @ 11:31

نظر از: یَا مَلْجَأَ کُلِّ مَطْرُودٍ [عضو] 
  • یَا مَلْجَأَ کُلِّ مَطْرُودٍ

5 stars

سلام علیکم..
منم روزگار سختی رو به خاطر مادر گذروندم..خیلی سخت..خیلی زیاد..

در اوج این که همه ی ما ناامید شده بودیم..خدا برامون امید شد..
ان شاء الله شما هم خدا براتون درست کنه..و شفای عاجل

1397/11/21 @ 22:26

پاسخ از: hekmat [عضو]

سلام و احترام متقابل
فراموش کنید. همه ثانیه های عمر پیش خدا ثبت است. ان شاء الله ذخیره آخرتتون باشد.
خدا همیشه حواسش به همه بنده هاش هست. ان شاء الله خدا والدینتون براتون حفظ کنه.
متشکرم. ان شاء الله. از ما بیشتر قصه است:)
از حضور پر مهر شما متشکرم.

1397/11/22 @ 13:55

نظر از: پشتیبانی کوثر بلاگ [عضو] 
  • ₪ آموزش وبلاگ نویسی و پشتیبانی کوثر بلاگ ₪
  • فراخوان ها و مسابقات کوثر بلاگ

5 stars

با سلام و احترام
ضمن عرض تسلیت شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
مطلب شما در قسمت مطالب منتخب درج گردید.
موفق باشید

1397/11/20 @ 06:42


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

قلب های صبور!

تقدیم به همه بیماران قلبی، آنهایی که نارسایی جسم صنوبری قفسه سینه هاشان هرگز قلب های آسمانیشان را بیمار نکرد.

موضوعات

  • همه
  • این نیز بگذرد!
  • با هم بودن زيباست
  • شکرانه ها
  • گاهنامه

گرت جان در قدم ریزم هنوزت عذر می‌خواهم

که از من خدمتی ناید چنان لایق که بپسندی

آخرین مطالب

  • سکانس هشتاد و چهار: آهسته‌تر! آرام‌تر! این بازیِ جان است!
  • سكانس هشتادو سه: من چه شایسته آنم که تو را خوانم و دانم!
  • سكانس هشتادو یک: دل ما خیلی از این بی خبری سوخته است!
  • سکانس هشتاد: همای عرش کجا و کبوتر چاهی!
  • سكانس هفتاد و نه: آی آدم ها چه می کنید؟!
  • سكانس هفتاد و هشت: پُر میشود فضای دل از عطر عاشقی!
  • سكانس هفتاد و هفت: می‌روم وز سر حسرت به قفا می‌نگرم!
  • سكانس هفتاد و شش: مهر سکوت با دل بی آرزو خوش است!
  • سكانس هفتاد و پنج: زبانم در دهان باز بسته ست!
  • سكانس هفتاد و چهار: سال خرم فال نیکو مال وافر حال خوش!
  • سكانس هفتاد و سه: شنبه های بی پناهی؛ جمعه های بی قراری!
  • سكانس هفتاد و دو : در حقیقت چون بدیم زو خیالی هم نبود!
  • سكانس هفتاد و یک:از همه دست کشیدم که تو باشی همه ام!
  • سكانس هفتاد: آفتابی که بوی گندم داشت!!
  • سكانس شصت و نه: در همین جاده های ناهموار، عاشقی را خدا به ما بخشید!!

پیوند ها

  • شعر بلاگ
  • گهر عمر

جستجو

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان • تماس