سكانس شصت و نه: در همین جاده های ناهموار، عاشقی را خدا به ما بخشید!!
دوره درمان مادر، کم کم دو ساله می شد؛ اما نگرانی های ما گویی قصد ریشه کن شدن نداشت. شاید هم مشکل اصلی ضعف ایمان ما بود. مادر از نظر مدیریت خانواده و رفتار، برگشته بود به دو سال قبل، اما شرایط جسمی مادر طبیعی نبود. نگران بالا و پایین شدن های قند خون در رِنج غیر طبیعی بودم و سرگیجه های گاه و بیگاه. فشار خون بالا و سرفه هایی که امانش را بریده بود. نگران بودم. نگران کم توانی و زمینگیر شدن مادر.
کادر پزشکی منطقه جوابگوی مشکلات ما نبود. خدا می داند چقدر با مرکز های درمانی منطقه تماس گرفتم و به درب بسته خوردم. حضور و ویزیت های متعدد و کم اثر. می شد مادر را با علائم رها کرد. وجدانم قبول نمی کرد. مادر، زن مقاومی بود. حداقل باید تلاشمان را می کردیم که، رنج کمتری متحمل شود.
رفت و آمد به مرکز استان کار ساده ای نبود. با ماشین شخصی می رفتیم، نگرانی و استرس مادر از رانندگی عزیزانش آزار دهنده بود. با اتوبوس می رفتیم ساعت رفت و برگشت مناسب نبود و شرایط جسمی مادر. بعد هم، کجا می رفتیم؟ درب کدام مطب را می زدیم؟ شب می شد اسکان نداشتیم. اتاق های دو نفره هتل با هزینه های نجومی نه مورد پذیرش مادر بود و نه مناسب درآمد خانواده.
اعضای خانواده به خاطر حضورم، خیالشان از بابت مادر راحت بود و صدایی از آنها شنیده نمی شد. حتی گاهی اقداماتم را خارج از حد تلقی می کردند و کار به سرزنش می رسید.
کارهای نیمه تمام شخصی، اراده ای که تضعیف شده بود، انگیزه های سرد و آینده مبهم و فکرهای متعدد هم دست از سرم بر نمی داشت.
مضاعف همه این فشارها، مدتی بود ناخود آگاه به پاسخ دادن های پزشک مادر حس عجیبی داشتم. با اینکه سوالی بی جواب نمانده بود و از لطف و بزرگواری ایشان کم نشده بود، نمی فهمیدم چرا حس می کردم توقع همراهی ایشان در ادامه راه، منطقی نیست و بیش از حد مزاحم ایشانیم و لازم است به جای گرفتن وقت ایشان، راه حل دیگری پیدا کنیم. نه اینکه از اول متوجه شانیت و بزرگواری ایشان نباشیم و جز ضرورت مزاحم وقت ایشان شده باشیم، ولی از جواب ها حس می کردم پزشک مادر از سوالات ناشی از نگرانی های خام ما، خسته شده اند و تمایلی به جوابدهی ندارند. شاید هم می شد این وقت را برای نیازمند دیگری با اولویت بیشتر هزینه کرد. شاید رفتار نادرستی از ما سر زده بود. نمی دانم به هر صورت از آنجایی که به حس ششم خودم بی اعتقاد نبودم، خودم بریدم و دوختم و کمک گرفتن از پزشک مادر خیلی سخت شده بود. سخت تر از قبل. از هر هزار سوال یکی را هم نمی پرسیدم. خیلی ها را قبل از دریافت، حذف می کردم. گاهی هم اطلاع رسانی نمی کردم. برای جواب برخی هم با چک کردن دقیقه ای، چند روز صبر می کردم. اعتراف می کنم نگاه ما به پزشک مادر نگاه به یک فوق تخصص قلب نبود. نگاهی شبیه نگاه به برخی پزشکان امروزی نبود. حسی بود شبیه امیدواری خواهری به برادرش. ذهنیتی همراه، که حالا باید، فرصتی از دست رفته دیده می شد.
از همه جا نا امید شده بودم از مادر و درمانش، از موثر بودن پزشکان منطقه، از خانواده و عزیزانم، از موفق شدن در اهدافم، از انسان های خداشناس جامعه که با انسان های امیدوار، بر اساس قانون و شان و حق و حقوقشان رفتار نمی کردند، از آینده و روزهای خوب، از همه چیز. احساس بی پناهی می کردم. حتی از دعا کردن و دعا خواندن می ترسیدم. انتهای قلبم تردید داشتم. می ترسیدم از خدا چیزی بخواهم و بی جواب بمانم. تحمل حس اینکه «من لی غیرک» هم معنایش تغییر کند، نداشتم. از آدم ها خسته شده بودم. نوعی حیرانی و سرگردانی بی سابقه. خیلی چیزها دیگر مفهومی نداشت.نمی دانستم باید چکار کنم. حتی حوصله گریه کردن نداشتم. به هر صورت بی آزارترین عضو مادر، در این مدت، قلبش بود. و بد حالترین عضو من در این مدت قلبم بود. قلبی خسته از روزگار و بی مهری هایش.
آن شب دل خسته ام را برداشتم و رفتم مراسم. تکیه داده بودم به دیوار آجری مسجد هزار ساله شهرمان، بغض راه گلویم را بسته بود. به نفس هایی که هزار سال توی مسجد ذکر گفته بود فکر می کردم. به برکت کار برخی بناها و کارگران. از پارچه های سیاهی که نام مبارک حضرت زهرا علیها سلام روی آن نقش بسته بود خجالت می کشیدم. مشکلی نداشتم. خواسته ای هم نداشتم، فقط خسته بودم. سخنران که نا امیدی مذموم و ممدوح را توضیح داد و گفت: « وقتی از همه بریدی به جز خدا، نصر و یاری خدا می رسد و دنبال نصر، فتح می آید». زانوهایم را بغل کردم. سرم را گذاشتم روی دست هایم و در حالی که خودم را زیر چادرم پنهان کرده بودم، فقط گریه کردم. گریه هایی بی بهانه در خانه خدا و در محضر مادر. همانجا، هم یاری و نگاه خدا را لمس کردم و هم گشایش را. عجب معجون غریبی است ترکیب «یأس، نصر، فتح». گاهی گشایش و یاری، تغییر شرایط نیست، تحول احوالات است. انگیزه و انرژی ادامه راه است، آن هم بدون خستگی. و این فقط درب خانه خدا ممکن است و اولیایش اهل بیت علیهم السلام و دیگر هیچ. اینجا همانجایی است که قلب ها با گریه شاد می شود. خدایا شکر برای وجود شفاخانه قلب های خسته، آن هم روی زمین!
نوشته شده توسط: مدیر وبلاگ/ 19 بهمن 1397
نظر از: حضرت مادر (س) [عضو]
الهی وربی من لی غیرک
سلام
خدا میگه تهش برمیگردین پیش خودم
خدایا …
دستمونو بگیر
نظر از: یَا مَلْجَأَ کُلِّ مَطْرُودٍ [عضو]
سلام علیکم..
منم روزگار سختی رو به خاطر مادر گذروندم..خیلی سخت..خیلی زیاد..
در اوج این که همه ی ما ناامید شده بودیم..خدا برامون امید شد..
ان شاء الله شما هم خدا براتون درست کنه..و شفای عاجل
پاسخ از: hekmat [عضو]
نظر از: پشتیبانی کوثر بلاگ [عضو]
فرم در حال بارگذاری ...