روزهاي بيمارستاني، ثانيه هايش هم به سختي مي گذشت. محيطي، ناخودآگاه سنگين و سرد. انگار يكي با تفنگ بالاي سر مريض و همراهش ايستاده بود و تلقين مي كرد:«برَنج، ناراحت باش، اينجا آخر دنياست». هر كجاي زمينش كه قدم مي زدم انگار، پايه و اساسش را بر دلتنگي… بیشتر »