سكانس سي و نه: که دارم زین قیاس اندیشه بسیار!
چند ماهی بود مادر به زندگی طبیعی خود برگشته بود. رفتارهای مادرانه اش تا حدی لمس می شد که، تمام خاطرات تلخ بیماری مادر را فراموش کردیم. حتی باور بیمار بودنش را با سلامتش جایگزین کردیم. نگرانی از فکر و ذهن و زندگی ما رفته بود؛ تا اینکه سر و کله سرگیجه و ویروس انفولانزا پیدا شد.
سرگیجه که تا حدودی کنترل شد، سرفه ول کن مادر نبود. دوماه بود صدای سرفه های مادر مثل تیک تاک ساعت، موسیقی پس زمینه منزل بود. تنها کمک ما چندبار ویزیت پزشکان عمومی منطقه بود و نوشیدنی های گیاهی که هر چند دقیقه به معده اش می بستیم. پیاده روی و خروج از منزل را تعطیل کردیم. تابلو ورود ممنوع زدیم و هرکس سرفه می کرد حق نداشت به مادر نزدیک شود. از در و همسایه و فامیل دور و نزدیک هرکس ما را می دید، برای درمان نسخه می پیچید که فلانک مریض بود چه کرد وفلان سرفه می کرد این طور خوب شد. چقدر سرزنش شدیم که سرفه ها برای قلب ضرر دارد و چرا کاری برای مادر نمی کنیم. کم کم تسلیم شدم و با شرمندگی تمام، توبه شکستم و مجدد مزاحم پزشک مادر شدم و از ایشان چون و چرا کردم. نهایت تصمیم گرفتیم مادر توسط پزشکش، در همان بیمارستان محل جراحی معاینه شود.
چند دقیقه قبل از 5 صبح، از خانه زدیم بیرون و تا ترمینال فقط دویدیم. مادر که روی صندلی اتوبوس نشست دلم آرام و قرار نداشت. خدا را شکر مشکلی پیش نیامد. هفت و ربع، زیارتگاه ابتدای مرکز استان پیاده شدیم. تماس گرفتم با برادرم که دانشجوی دانشگاه همین شهر بود. تا جمعمان جمع شد و هماهنگی انجام و رفتیم بیمارستان، دو ساعتی طول کشید و مادر استراحتی کرد.
چند دقیقه از نه گذشته بود رسیدیم بیمارستان. چیزی تغییر نکرده بود. سخت گیری نگهبانان برای ورود، پا برجا بود. وقتی گفتیم هماهنگی شده و حرف ما را با تلفن به بخش جراحی، راستی آزمایی کردند؛ رفتیم داخل. چقدر در حق پزشک مادر و لطف های مکررش دعا کردیم. قبل از رسیدن به بخش اکو پزشک مادر را ملاقات کردیم. هم خجالت کشیدیم و هم خیلی خوشحال شدیم. تا اکو انجام شد ساعت نزدیک ده بود و پزشک رفته بودند اتاق عمل. چند ساعتی نشستیم و منتظر ماندیم. به زحمت رسیدیم پشت درب اتاق عمل. تعداد را که مشاهده کردیم مادرم اصرار می کرد برگردیم منزل. علتش را که سوال کردم گفتند: «بنده خدا جوان مردم گناه دارد، ما برویم یک نفر هم یک نفر است. حداقل ناهارشان را می خورند». همدردی مادر را سرکوب کردیم و منتظر ماندیم.
بعد از خروج پزشک از اتاق عمل و ملاقات مجدد ایشان، تازه متوجه شدم که ویزیت ما خارج از نوبت است و غیر معمول. حق با مادر بود. کاش رفته بودیم. یکی از آن طرف ول کن پزشک نبود. یکی از این طرف کاغذی را نشان می داد. رزیدنتی پرونده های بیماران بستری را بغل زده بود و انتظار می کشید. پرستار از پشت سر، ما هم بدتر از بختک، روبروی پزشک، صف کشیده بودیم. ویزیت انجام شد و با تشکری از پزشک و بزرگواریش، خداحافظی کردیم.
باد و باران تا رسیدن به ترمینال بدرقه مان کرد. سعید راهی خوابگاه شد و ما راهی منزل. روی صندلی اتوبوس که نشستیم مادر رمق از جانش رفته بود. از سوالش غافلگیر شدم. «دخترم ناراحتی؟ چیزی شده مادر؟» «نه هر وقت پزشک شما را می بینم تا چند روز حال درستی ندارم». مادر نگاهش را برگرداند به طرفم و نگاه خاصی کرد و منتظر توضیح ماند: «جلوی ایستگاه پرستاری بخش، از مراجعات مکرر، من تمرکزم به هم خورده بود و خسته شده بودم. ولی آقای دکتر، بعد از چند ساعت ایستادن و تمرکز در اتاق عمل، نه اظهار خستگی کردند و نه از ویزیت خارج نوبت ما اعتراض. موفقیت اخلاقی و تحصیلی و شغلی. نهایت پزشک چند سال از من بزرگترند؟ کارهای مفید من را جمع ببندی شاید به اندازه یک روز ایشان نباشد و آینده ای مبهم تر و ناموفق تر. مادر چطور برخی ادم ها این قدر بزرگند؟ وقتی با ایشان ملاقات می کنم چند روز به این فکر می کنم، با عمرم چه کرده ام و هیچ جوابی ندارم». مادرم نگاهی کرد و لبخندی زد و گفت: «مادرجان خودت را با ایشان، مقایسه می کنی؟ هرکسی با حد و اندازه خودش و شرایط خودش. تو باید امروز خودت را با تلاش و شرایط خودت بسنجی. خدا از هرکسی به اندازه توانش توقع دارد. نهایت کوتاهی از تو بوده بازهم راه و چاره، این غمبرک زدن ها نیست، جبران کننده عمر رفته خداست» این را گفت و از خستگی غش کرد. تمام طول مسیر به جاده خیره بودم و به این فکر می کردم: «خودم را با چه کسی مقایسه کنم؟ شرایطم با چه کسی یکسان بوده است؟ به هیچ نتیجه ای نرسیدم جز اینکه؛ ما انسان ها اثر انگشتمان هم متفاوت است، چه برسد به فراز و نشیب و شرایط زندگی هایمان. ما می توانیم به دیگران غبطه بخوریم، الگو بگیریم، از سرنوشت ها عبرت بگیریم ولی تابلوی ورودی شهر قیاس، توقف ممنوع است. آسمان شهر قیاس به رنگ نا امیدی و بارانش رفتارهای نسجنیده و چشم وهم چشمی هاست».
نوشته شده وسط: مدیر وبلاگ 4 اسفند 1396
فرم در حال بارگذاری ...
. گویند سلام طلائی ترین کلید برای صعود به تالار آشنایی هاست پس صمیمی ترین سلام تقدیم شما باد http://maedeh.kowsarblog.ir/