سكانس سي وهشت: در انتظار چه خاليست جاي چشمانت
وقتي رسيديم مطب، ساعت 4 و نيم بعد از ظهر بود. به خيال خودمان نيم ساعت دير رسيده بوديم. خواهرم و همسرش رفتند پاركينگ. با سرعت خودم را به مطب رساندم. جلوي ميز منشي ايستادم و از ثبت نوبتمان سوال كردم، وقتي تاييد شد، كارتم را گذاشتم روي ميز. منشي گفت:«فعلا نيازي نيست». علتش را متوجه نشدم، مجدد گفتم: «بفرماييد». نگاه تند و معناداري كرد و گفت: « اگر آقاي دكتر تشريف آوردند، هزينه دريافت مي شود». با چشمان از حدقه بيرون آمده سوال كردم: «مگر آقاي دكتر تشريف نياورده اند؟ فرمودند ساعت 4»؛ عصباني تر گفت: «4 من مي آيم و آقاي دكتر تا هفت توي اتاق عملند». منجمد شده بودم. با چه زحمتي هماهنگ شده بوديم و حساب كتاب كرده بوديم كه هفت و هشت رسيده ايم منزل و خواهرم و همسرش به مهمانيشان مي رسند. سريع تماس گرفتم كه اگر ماشين پارك نشده، برگردند. دير شده بود. چهار نفري حيران، نمي دانستيم بمانيم يا برويم. مادرم فقط حرص مي خورد. كم كم به نتيجه رسيديم همان اطراف قدم بزنيم و مغازه ها را تماشا كنيم، تا ساعت هفت و نيم شود.
منفورترين تصميم ممكن بود. هيچ كاري براي اذيت كردن من و مادر، به اندازه از اين مغازه به آن مغازه رفتن، كارآمد نيست. فقط چشمانمان كار مي كرد. هر چه تلاش مي كردم با ذهنيت هاي منفي مبارزه كنم و به قول خواهرم از شرايط پيش آمده استفاده كنم، موفق نمي شدم. نگاهم از ديدن تجملات؛ ديدن قيمت هايي كه پدري را شرمنده فرزندش كرد؛ ديدن زناني كه در پر جاذبه ترين حالت ممكن براي مردان غريبه، براي كودكانشان مادري مي كردند؛ ديدن سبك لباسي كه اقتدار مردانه را شكسته بود؛ ديدن تنوعي كه عمر تنوع طلبان را اسير گرفته بود؛ ديدن دختر بچه هايي كه نمي فهميدي سايزشان فريب دهنده است يا حقيقتا سن تكليف از مد افتاده؛ ديدن گران فروشي كه زير چادر ما، گوش هاي مخملي مي ديد؛ ديدن قسم هاي جلاله كه خدا مي داند راست بود و مكروه يا آواز عاشقانه اي براي ابليس؛ ديدن مردي كه بي پروا وسط پاساژ با حركات موزون آوازه خواني مي كرد و ديدن هاي ديگر، چشم هايم را غمگين مي كرد. گاهي نگاهم گره مي خورد به «هو الرزاق» هاي مغازه ها، «سلام بر لب تشنه شهيد كربلا» روي آب خوري ها، پرچم «يا صاحب الزمان» و شيريني هاي نذر مولا، نمي دانستم بخندم؟ گريه كنم؟ فرياد بزنم؟ نهايت با حسي شبيه عبور از تونل وحشت، از پله هاي نمازخانه چند متري پاساژ چند هزارمتري اوج گرفتيم؛ در لانه كبوتري با جمعي كمتر از ده نفر، نماز جماعت خوانديم و راهي مطب شديم.
بعد از ويزيت مادر و خروج از اتاق پزشك، احساس آرامش داشتم. خواهرم مثل ذرت پفيلاي داغ شده ، بالا و پايين مي پريد. «حالا اينجا دست بر مي داشتي از اين…همين كارها را كردي هر كجا مي روي جايت نيست و امل شناخته مي شوي. حيف خودت نمي آيد. اشاره كرد به رهگذران و گفت، نصف اين جمع اندازه تو نگاهشان به كتاب نبوده و همه از تو عزيزترند. هم دنيا را دارند و هم آخرت. آقاي دكتر با زبان بي زباني داشت مي فهماند رفتارت بي ادبانه است و … ».
مي دانستم از سر علاقه مي گويد و نيتش مثبت است، ولي قلبم در سينه سنگيني كرد. تحمل نكردم. خيره شدم به چشمانش : «من اگر موقع صحبت با نامحرم در چشم هايش خيره نمي شوم. اگر موقع صحبت با آقاي دكتر نگاهم به مادر بود، نه اينكه اين قدر ضعيف النفسم كه بيچاره نگاه باشم و آقاي دكتر اين قدر دنيا نديده كه ما به چشمشان مي آييم، يا از آداب معاشرت چيزي نمي دانم. چه خطايي از من سر زده؟ بين نگاه مباحم به نامحرم و نگاه مستحب به مادر كه ارزشش حج مقبول است، يكي را انتخاب كرده ام. از كجا معلوم آقاي دكتر براي فهماندن نادرست بودن و بي ادبي بودن كارم موقع جواب دادن سوالم، نگاهشان تعمدا به جاي ديگري بود؟؛ شايد مي خواستند راحتتر باشم. واقعا خيال مي كني اين قدر بيكارند و ما برايشان مهم كه رفتارهاي ما را حلاجي كنند و مو شكافي؟ من كاري به اين حرف ها ندارم، فقط مي دانم مي شود با چشم نگاه محبوب پسند داشت به پدر، مادر، فرزند. نگاه عبرت بين داشت به آب جاري، گل، گياه، برگ، آسمان، زمين، سبزه، باران، پرندگان و عالم خلقت، نگاه زيركانه داشت به كلام خدا و برگزيدگانش. نگاه عارفانه داشت به فعاليت هاي روزمره براي مشكل گشايي از مردم. ثمره مديريت نگاه، آرامش دل است. به هم خوردن آرامش راه دوري نيست. گاهي حسرت خريد كالايي است كه نمي تواني. گاهي غم قياس كردن داشته هايت با ديگران. گاهي ديدن دنيا به جاي انتظار عالمانه براي مولايت. گاهي يك نگاه بي پروا ثانيه اي طرف مقابلت را پريشان مي كند، اما ثمره پريشاني تا ابد مي ماند. فرض كن خيره شوي به زخم چهره اي؟ دلش براي مدت ها غصه دار است. شايد از جمع كناره گرفت و… چطور احتياط نكنم در ارتباط گرفتن با چشماني كه رگ هاي ميليمتري را پيوند مي زند و مشكل گشايي مي كند؟ اين احترام است يا بي ادبي؟
نوشته شده وسط: مدیر وبلاگ 1 اسفند 1396
نظر از: مستاجر خدا:) [عضو]
احسنت
ممنون از مطلبتون
خوش حال میشم به وبلاگم سر بزنید
http://blogroga.kowsarblog.ir/
یا علی(علیه السلام)
فرم در حال بارگذاری ...