سكانس سي وهفت: همین عطر محو و مختصر تفاهم است!
هنوز تا نوبت ما چند نفری فاصله بود. از نشستن روی صندلی مطب احساس خستگی می کردم. ذهنم به شدت درگیر بود. خواهرم روبروی ما نشسته و نگاهش پر از اضطراب بود. یقین داشتم نگران احوال مادر است. برعکس او، همه فکر و توانم به جای مادر، روی این مسأله بود که «بگویم یا نه» و از تردید رنج می بردم. سکوت شکست و با صدای گوشی، پیامکش روی صفحه خود نمایی کرد. «چرا مامان صورتش این رنگی است؟ ». «نگران نباش طبیعی است. چند ساعت نشستن توی ماشین برای مادر کار ساده ای نیست. همیشه همین طور است». «حالا اگر گفتم پزشک مامان حرفی نزنند؟». «ببخشید ولی صرف نظر کن از گفتن؛ باز هم از همسرت و داداش سعید مشورت بگیر». «سوال کردم همسرم می گوید مشکلی ندارد بپرس. سعید می گوید نگویی بهتر است. حالا چه کار کنم؟». «می دانم، خیلی نظرشان مهم است ولی من سوال نمی کنم. خودت می پرسی بپرس. فقط قبلش خودت را آماده کن، ممکن است عکس العمل آقای دکتر با آنچه توقع داری متفاوت باشد». «پس چه کار کنیم؟»؛ «نمی دانم. به قول مامان شکر خدا را».
چند دقیقه بعد رفتیم داخل. هیچکدام سوال نکردیم. معاینات تمام شد و خداحافظی کردیم. خواهرم تا منزل می گفت:« حیف شد فرصت را از دست دادیم شاید دیگر هیچ وقت آقای دکتر را نبینیم. تقصیر تو شد. تو گفتی نپرسم. حالا می پرسیدیم یا جواب می دادند یا نهایت، توی ذوقمان می زدند. کتکتمان که نمی زدند». دلم نمی خواست جلوی همسرش حرفی بزنم. «حالا که تمام شد. فردا با هم در موردش حرف می زنیم اگر نتیجه سوال کردن شد؛ خودم تلفنی برایت سوال می کنم.»
فردای آن روز هنوز از راه نرسیده، حرف روز قبلش را تکرار کرد. مادرم طرفداری کرد که می گذاشتی بپرسد. خندیدم و گفتم: مگر دهانش را بسته بودم. می پرسید. سوال کرد، نظرم را گفتم. هنوز هم می گویم نه. خواهرم با نا امیدی عجیبی نگاهم کرد و گفت: چرا؟؛ «چون مثل تو فکر نمی کنم. تو مهندس کامپیوتری. در یک دانشگاه معتبر درس خوانده ای. چرا می خواهی پزشک شوی؟ مطب جای ویزیت و معاینه بیماران است. وقت دکتر را بگیری که مشورت کنی؟ آقای دکتر یک نخبه علمی و پزشک حاذق است، شکی نیست. مشورت گرفتن از ایشان خیلی راهگشات هم مثل روز روشن است. ولی وقتی دو هفته بیمارستان بودم و آخرین مصاحبه پدر جراحی قلب ایران را خواندم نظرم عوض شد. اینکه شبانه روز باید زحمت کشید و جوهرش را باید داشته باشی یک چیز است. اینکه خوشبختی و با کلاس بودن را در پزشک شدن ببینی چیز دیگری است. توی آن مصاحبه خدماتی از پزشک بیان شده بود که برای من که ایشان را نمی شناختم قابل تحسین بود. حسرت به دل ماندم، دلم می خواست می توانستم از ایشان تشکر کنم و خدمتی داشته باشم. از ناموفق بودن ازدواج اول و بیان نظر فرزندانشان متاسف شدم. چند روز ناراحت بودم. یک عمر زحمت بکشی و تلاش کنی برای پیشرفت کشور و علم و بعد نتیجه این باشد «من خيلي آنها را تشويق کردم. اما گفتند: «ما ميخواهيم زندگي کنيم، نه اينکه مثل شما فقط با کتاب و مطالعه و بيمار و غيره زندگي کنيم». ببین نازنین من نه می دانم آقای دکتر چند سال دارند و نه می دانم چندتا بچه دارند و سمتشان چیست و… ولی خوب می فهمم راه دشواری را رفته اند و می روند. شاید همسر و فرزندانشان دقیقا همان نظر فرزندان دکتر هیأت را داشته باشند اما ایشان در راهشان ثابت قدم هستند و این حرف کوچکی نیست. اصلا معادله را این طور نگاه کن یک پزشک جراح با مهارت که نتیجه همه تلاششان این است که یا بیمارستانند یا مطب، همسری که در شأن ایشان است هم حتما حداقل یک متخصص. بچه ها این وسط زندگیشان مثل من و تو نیست. حالا تو از داشتن این زندگی کی احساس خوشبختی می کنی؟ وقتی نگاهت همسوی آنها باشد. نازنین بیمارستان جای من و تو نیست. حداقل اینکه فرهنگ ما بیمارستانی نیست. آقای دکتر شاید آدم خوشبختی باشند اما نه چون فوق تخصصند و نخبه و پزشک. چون استعداد و علاقه شان را درست شناخته، در همان جهت تلاش کرده اند. کشور شیعه، حکومت ظهور ان شاء الله، به افرادی متعهد و با ایمان، در هر لباسی نیاز دارد. چه بسا تو مادر باشی و خوشبخت. خوشبختی همانجایی است که عاشقانه زندگیت را به یک هدف الهی گره می زنی.
نوشته شده وسط: مدیر وبلاگ 24بهمن 1396
فرم در حال بارگذاری ...