هنوز تا نوبت ما چند نفری فاصله بود. از نشستن روی صندلی مطب احساس خستگی می کردم. ذهنم به شدت درگیر بود. خواهرم روبروی ما نشسته و نگاهش پر از اضطراب بود. یقین داشتم نگران احوال مادر است. برعکس او، همه فکر و توانم به جای مادر، روی این مسأله بود که «بگویم… بیشتر »