سكانس سي و چهار: خوشا لبخند شاديآفرينان!
تقريبا يك ماه از عمل جراحي مادر گذشته بود. دومين باري بود كه راهي مطب پزشك بوديم. اين بار نه مثل قبل نگراني و استرسي نسبت به رفتار پزشك داشتيم، نه در يافتن مسير دچار سرگرداني شديم. كسي منتظرمان نبود. براي آدرس دهي به کسی دچار مشكل نشديم. تجربه قبلي باعث شده بود بهتر بتوانيم وسايل رفاهي مادر در طول سفر را تامين كنيم. از روز قبل، قطعي بودن حضور پزشك مشخص بود و ما شهرستاني ها با خيال راحت نوبت گرفتيم. خلاصه بعد از چند ساعت و بدون هیچ درد سری روي صندلي هاي سالن انتظار مطب نشستيم.
صدای تلفن مطب آرام بود و بی آزار. منشی در برخوردها مودب بود و تحت هر شرایطی بدون هیچ آلودگی صوتی. جز صداي برنامه تلويزيون صدايي از كسي شنيده نمي شد. مبالغه نیست اگر بگویم، در تمام چهره ها ترکیبی از غم و نگرانی موج می زد. شاید اگر سرامیک زیر پایم آینه می شد، ترکیب چهره من با اضافه داشتن اضطراب، از همه نا امید کننده تر بود. دلم می خواست می توانستم برای آرام شدن دل هایشان کاری کنم. ولی چه کاری از دست من ساخته بود؟ یک لحظه لبخند به چهره برخی حضار نشست. نفهمیدم چرا؛ ولی اینکه تقریبا همگانی بود، می شد حدس بزنی هنر تلویزیون است. جایی که نشسته بودم به صفحه ال سی دی، دید نداشت. همانجا به خودم هشدار دادم: «بفرما صداقت بانو تو که با خیلی برنامه های تلویزیون مخالفی ببین، ارزش این لبخند بیماران و همراهشان چند؟ تو توانستی کاری برای شادی این جمع انجام بدهی؟».
از مادر خواستم برویم در فضای باز قدم بزنیم. قبل از آن ایستادم جلوی میز منشی که از زمان نوبتمان سوال کنم. تصورم این بود با تلفن صحبت می کنند، حرفی نزدم، چند لحظه تامل کردم، منشی هم عکس العملی نشان نداد. دقیق که شدم، از رفتن کنار میز پشیمان شدم. به حدی محو برنامه تلویزیون بودند و عمیقا لبخند می زدند که بی اختیار تغییر جهت دادم به سمت برنامه تلویزیون ببینم چه خلاقیتی به خرج داده که اینچنین دیگران را با خود همراه کرده است و از کار غافل. تا به حال این برنامه تلویزیونی را ندیده بودم هرچند اسمش را زیاد شنیده بودم. مجری با مهمان نا هم جنس برنامه، دارت بازی می کردند. دارت بازی با نامحرم و به تصویر کشیدن هیجانات خصوصی یک بانوی شیعه، جلو چشم میلیون ها نفر، شادی اش کجا بود؟ واقعا همه به این می خندیدند؟ واقعا این کارگردان و نویسنده این برنامه، مردم ایران و فرهنگشان را چطور دیده که اسم این را گذاشته نجات مردم از غم و افسردگی؟
بدون سوال کردن، برگشتم، همانجا نشستم. حالا خنده های جمع بیش از غمشان رنجم می داد. نگاهم را دوختم به درب مطب پزشک. ورود و خروج ها خیلی طول نمی کشید، نهایت یک ربع. اعتراف می کنم؛ آدم هایی که وارد اتاق می شدند، مثل آدم هایی که از اتاق خارج می شدند نبودند. نه اینکه شفا گرفته باشند، ولی اثری از آن غم و نگرانی به چشم نمی خورد. وقتی ایستادم روبروی پزشک مادر، با اینکه تعداد قابل توجهی قبل از ما، ویزیت شده بودند، اثری از خستگی و بی حوصلگی احساس نکردم. با گشاده رویی مادر را پذیرفتند. نمی دانم پزشک مادر و انسان هایی از این جنس مفهومشان از شادی و غم چیست، نمی دانم سهم منشی، از همراه بودن با پزشک چه میزان بوده است که به دارت بازی می خندید، ولی آرزو داشتم کارگردان و نویسنده این برنامه، جای من نشسته بودند. نه اینکه حرفی بزنم در این مورد که خنداندن وقتی دردی از کسی دوا نکنی و برای رسیدن به آن عَلَم مخالفت با فرمان خدا بالا ببری، اسمش شادی نیست. حرفی نزنم از اینکه شاد کردن انسان ها به اندازه تنوع مشکلات، راهکار دارد. نپرسم با دارت بازی دو نامحرم که نامش گناه علنی است، چه حال خوبی دست می دهد به پدری که شرمنده فرزندانش است در نیازهای اولیه، جوانی که مشکل شغل دارد و عزت نفسش در حال شکسته شدن است، جوانی که عرصه ازدواج بر او تنگ است، بیماری که دستش از وسیله ها کوتاه است و مادری که جوانش را برای عملی شدن اسلام در جامعه فدا کرد …؟ فقط صبر کنم و بیمار و همراهش که از درب اتاق خارج شدند سوال کنم: « قیمت این لحظه چند؟».
نوشته شده توسط: مدیر وبلاگ 10 بهمن 1396
فرم در حال بارگذاری ...