سكانس سي و پنج: دعا، کبوتر عشق است بال و پر دارد!
بعد از اينكه پزشك اجازه خروج مادر از منزل را صادر كردند، هنوز هم اوضاع مادر مساعد نبود و مقاومت نشان مي داد. چند ماه مادر فقط روي تختش دراز كشيده بود و جز ضرورت، از بالش و تخت فاصله نمي گرفت. حتي از زبانش هم خيلي استفاده نمي كرد. اصلا شاد نبود.
كم كم ارديبهشت از نيمه گذشت و 11 شعبان نزديك شد. زن دايي كه طبق سال هاي قبل تلفن زد و دعوت شديم براي مراسم جشن تولد آقا زاده علي اكبر امام حسين عليه السلام، دل مادر هم تكاني خورد. در پاسخ اشتياقي كه از نگاهش خواندم، سكوت كردم. مادر حرفي نزد. مي دانست تمايلي به رفتن ندارم. چه مي شد كرد، كار دنيا به جايي رسيده خيلي مهماني ها و جشن و سرورهاي زنانه كشور اسلامي، جاي امثال ما نيست.
روز موعود فرا رسيد. كمك كردم مادر بنشيند و لباس مناسب جشن ميلاد بپوشد. خيلي خوشحال شد. تشكر را از نگاهش خواندم. چند دقيقه بعد جلوي درب خانه خان دايي پياده شديم. با اينكه برنامه پياده روي را طبق بروشور انجام داده بوديم، ناتواني مادر بيداد مي كرد. مادر تكيه داده بود به من و به سختي قدم بر مي داشت.
استقبال گرمي از ما شد. كاممان را به شربتي شيرين كردند. مادر شربت را نخورد. مي دانستم مادر ناراحت نمي شود؛ به حساب بي ادبي نمي گذارد و قبل از من نمي خورد. سه چهارم شربت ليوان را خوردم، ليوان را گذاشتم توی دست مادر. با لبخند گفتم : « بفرمایيد. دوگانه تبرك شد. مال جشن پدر شدن ارباب است. نيم خورده مومن است و در دين ما نيم خورده مومن شفاست. حالا فقط مومن نيست. به جايش از ممنوعيت چشم پوشي کردیم چون فراموش نشده كه بهبودي بافت برش خورده داخل بدن تا يك سال ممكن است زمان ببرد و قندتان بالاست.» مادر خنديد و به اجبار شربت را خورد.
جاي همه سبز. مهماني جالبي بود. پارچه اي سبز پهن شده بود و مي گفتند همه بنشينيد دور سفره. روي سفره پذيرايي هاي سبكي مثل شكلات و تافي و نبات بود و دو نوع ميوه. يك پارچه سبز كوچك كه اسكناس هاي 500 تا 5000 هزار توماني روي آن خود نمايي مي كرد. پرسيدم گفتند نذر است. هر كس دوست دارد در حد توان كمك مي كند. پول ها امانت است و خرج مراسم سال بعد مي شود. مولودي خوان زن بود و تصنيف هاي زيبايي در وصف جوان امام حسين عليه السلام و فضايلشان مي خواند. نه كسي دف مي زد و نه كسي كِل مي كشيد و نه كسي با لباس نامناسب بود. جمع با صفايي كه آرام تكرار مي كردند «يا علي اكبر».
بعد از يك ساعت مولودي تمام شد و دعا كردند و پذيرايي و همه متفرق شدند؛ جز جمع خانوادگي صد در صد زنانه. دختر خاله شكلاتي گذاشته بود توي دست مادر و اشاره می کرد به من و مي گفت:« بگذار توي دهانش تا از خر شيطان پياده شود.». خنديدم گفتم: « من از سال قبل را هم كه فرستاده بودي هنوز نخورده ام. شكلات و تافي دوست ندارم». آن يكي دختر خاله مي گفت: « همين است كه خاله يكي دانه ام را به اين روز انداخته اي. شكلات را نخورده اي. بچه ها دست و پايش را نگه داريد شكلات را به او بخورانيم». دختر دايي از آن طرف سر رسيد و گفت صبر كنيد صبر كنيد. يك چيز ويژه از قلب سفره آورده ام. اين ديگر رد خور ندارد. بعد دستم را باز كرد و چند تا تكه نبات ريخت توي دستم. با ذوق عجيبي مي گفت: « ان شاء الله پياده شود بگو آمين». مادرم كمكشان مي كرد و مي گفت: « من نمي دانم اين دخترم را خدا براي چه كسي نگهش داشته. هر كس مي آيد از همان اول مي فهمم كه قسمتش نيست. زمانش برسد آنچنان دهانش بسته مي شود كه خودش هم نفهمد چطور راضي شد، حالا فعلا نبات را به او بخورانيد شاید عاشق شود زودتر دهانش بسته شود. و همه خنديدند. خلاصه ما همانجا عنايت مولا علي اكبر عليه السلام را ديديم. شادي مادر و تسريع روند بهبودي كمترينش بود. امروز مادرم توي كشوي ميزم دنبال خودكار است، نبات را ديد. سوال كرد: «هنوز نخورده اي»؟ گفتم مادر، من به اينكه كسي از درب خانه خدا و اهل بيت دست خالي بر نمي گردد يقين دارم. از آمين شما و دختر خاله ها، رفع بلا شود يا ذخيره شود و قيامت بهترش را خدا به من بدهد، مشکلي نيست، اگر قرعه به عاشق شدن و بسته شدن دهانم افتاد، چه كنم؟.
نوشته شده وسط: مدیر وبلاگ 14 بهمن 1396
صفحات: 1· 2
سلام
چه جشن مبارکی.بابا شما چقدر دل دارید!!!
یه چایی نبات درست کنید بخورید.زبون آدم بسته میشه و به جاش قلب آدم شروع میکنه به داد و فریاد زدن:)
پاسخ از: hekmat [عضو]
فرم در حال بارگذاری ...