سكانس چهل و نه: تغییر می کند اگر چه دیر اگر چه زود!
یکی از خسته کننده ترین روزهای بیماری مادر، روز قبل از انتقال از بخش آی سی یو به بخش جراحی بود. بعد از چندین روز سرگردانی و فشارهای مختلف، ساعت ده شب رسیده بودیم منزل. پرستار ساعت 9 و 10 صبح اطلاع داد که طبیعتا مادر به بخش منتقل می شود و باید تا قبل از 12ظهر بیمارستان باشیم. اینکه در تعطیلات نوروز و از شهرستانی بدون وسیله نقلیه عمومی درست و حسابی، با بیش از صد کیلومتر فاصله مکانی و استرس های مختلف چطور رسیدیم بیمارستان مهم نبود. حتی اینکه چطور نگهبان و رفتار دور از توقعش را برای دسترسی به پرستار تحمل کردیم هم مهم نبود، مهم این بود که بعد از موفقیت برای صحبت با پرستار بخش مربوطه، خبر رسید مادر با پزشک جراح همکاری نداشته و به همین دلیل جریمه شده است و باید یک شب دیگر آی سی یو بماند. نه جایی برای سکونت داشتیم نه توانی برای بازگشت. خستگیش فقط اینجا نبود که روز بعد باید مجدد بر می گشتیم بیمارستان و حداقل یک هفته در بیمارستان می ماندم؛ از این همکاری نکردن های مادر خسته شده بودیم.
از همان اول راه فقط ساز مخالف می زد. نه تن می داد به رفتن به بیمارستان شهرمان. نه از ماندن در بخش سی سی یو مرکز شهرستان رضایت داشت. همه ما را به خدا رسانده بود که روی تخت آمبولانس دراز بکشد و اعزام شود بیمارستان استان. اینکه چطور رضایت را گرفتیم برای عمل جراحی فقط خدا می داند. خدا باید به فریاد ما می رسید از این همکاری نداشتن های بعد از عمل.
بیشتر از خودمان، نگران قضاوت و برخورد پزشک جراح بودم. یک بار بیشتر پزشک معالج مادر را ندیده بودم. با تصوری که از برخورد با پزشکان مختلف در طول عمرم داشتم، نگرانی بی مورد نبود. مادر رضایت نمی داد برای عمل جراحی و نوبت کنسل شده بود هیچ، پزشک خارج از شیفت حاضر شده بودند برای جراحی مادر به کنار، حتی بعد از رضایت، مادر صبح روز عمل بر خلاف روزهای قبل، چند لقمه صبحانه خورده بود و مستقیما به پزشک گفته بود رضایت ندارد و اصرار فرزندانش است. پزشک که مجدد از ما سوال کردند و رضایت را شفاهی از برادرم شنیدند، حالا توی آی سی یو مادر همکاری نمی کرد. حتی روزهای بعد از ورود به بخش، همکاری نداشتن های مادر را می شد از کلام پزشک جراح درک کرد. پزشک هر روز در معاینه مادر، سعی در خوش رفتاری و کمک به مادر برای پذیرش مشکلات داشت ولی مادر فقط نخ ابروها و زیپ دهانش را کشیده بود و سکوت می کرد. پزشک مادر به قول ادبیات امروزی، آدم با کلاسی بود و ما به نگاه جامعه امل و شاید برخورد نا مناسب از امثال ما رنج آورتر بود. هر چند به نظر چنین رفتارهایی از بیماران برای پزشک مادر کاملا طبیعی بود، ولی با خودم کلنجار می رفتم که به هر حال هر انسانی ظرفیتی دارد و وظیفه ای. دلم نمی خواست، حد و مرز احترام زیر سوال برود. از طرفی به مادر هم حق می دادم.
چند روز که گذشت مادر کم کم زبان باز کرد و گهگاهی جملاتی می گفت. یک روز شکایت کرد که «حالا خوب شد؟ همه از کار و زندگی افتادید. من هم مثل قوری شکسته. به چه دردی می خورم؟چقدر گفتم عمل نیاز نیست. گوش ندهيد به اين حرف ها. من که مشکلی نداشتم». از فرصت استفاده كردم و گفتم: «مادر پزشکتان اصلا شما را می شناخته که عمل جراحی شما برایش منفعتی داشته باشد؟ یا فکر می کنید همین یک نفر شما بیمارید؟ خیلی ها شش ماه و یک سال است در صف نوبت نشسته اند. این طور نیست گاهی اشتباه یک نفر، یک صنف را بد نام می کند. گاهی یک خطا از چند نفر، اعتماد و امید هزاران نفر را قتل عام می کند. در هر صنف و گروه و حرفه اي اين ممكن است. پزشکتان با شما رفتار نادرستی داشته؛ یا برعكس رفتارشان باعث شده تلخی برخورد خیلی پزشک ها فراموشمان شود؟ مادر، جوان مردم سال ها زحمت کشیده و سختی و بی خوابی تا رسیده به اینجا. ما که شرایط خانوادگی کسی را نمی دانیم. این ها هم انسانند. احساس دارند. زن و بچه شان، مادر و پدرشان را دوست دارند ولی شاید در روز سهمشان از بودن با آنها کمتر از چیزی باشد که فکر می کنیم. درست است شما هم همکاری نکنید و تلاش نکنید برای بهبودیتان؟ اگر در خلوت خودشان دلشان شکست از گذشته و تلاشی که ثمره آن سر و كله زدن با امثال ماست و تحمل رفتارهای تلخ، چه جوابی برای خدا دارید؟ آيا هر کسی در هر جایگاهی وظیفه ندارد به گونه ای رفتار کند که دیگران با دیدن او از رفتن در مسیر رضایت الهی، پشیمان نشوند؟». مادر سکوت کرد. بعد از آن نفهمیدم مادر بیمار ممتازی بود یا نه ولی یقین دارم تلاشش را کرد. خدایا كم نيستند انسان هايي كه با ديدن رفتار و آوازه شان، اميدها نا اميد و انگيزه ها و اراده ها سست و تلاش ها بيهوده احساس مي شود، خدايا شکر برای وجود انسان هایی که با دیدنشان امید و خوبی و یاد تو در دل ها زنده می شود.
نوشته شده توسط: مدیر وبلاگ/ 30 فروردین 1397
فرم در حال بارگذاری ...