سكانس پنجاه: گر عقل پشت حرف دل اما نمیگذاشت!
گاهي كه توي بيمارستان دلتنگ مي شدم و هواي دلم شايد كمي تا قسمتي ابري، خودم را وسوسه مي كردم كه كسي حواسش به تو نيست. بعد نگاهي مي انداختم به وسايلم و نظرم عوض مي شد.
موقع حركت به سمت بيمارستان براي انتقال مادر به بخش، اهل منزل با اينكه مي دانستند غالبا در مسافرت چيزي همراه خودم نمي برم مخصوصا خوراكي. اهل ريزه خواري نيستم و فكم عادت ندارد به بالا و پايين شدن هاي مداوم، هر كدام، تحفه اي مي آوردند كه:« تو كه غذاي بيمارستان بخور نيستي، خريد هم بعيد است بروي. بيكار نشستن هم كه برايت شكنجه روحي است. حداقل اين خوراكي ها را ببر سرگرم مي شوي». كيف حجيمي از خوراكي هاي مختلف اعم از آجيل و شكلات و بيسكوييت و كشك و آبميوه به زور جا داده بودند بين وسايلم. حتي بين خوراكي ها انواع لواشك و آدامس هم به چشم مي خورد. فقط يك بادكنك و آبنبات چوبي كم داشت. اين يادآوري ها هشداري بود كه دلم بهانه نگيرد و واقع بين تر باشم.
به جز اصرار مادر، خودم هم گاهي هوس مي كردم به پاسداشت ايام نوروز، حداقل آجيل ها را سر به نيست كنم؛ اعتراف مي كنم كه تقريبا همه خوراكي ها را صد در صد دست نخورده برگرداندم منزل و نصيب ما از اين بروز عشق خانواده، حمل و نقل بار آن، بيشتر نبود.
حال و هواي درستي نداشتم و تك خوري بود و مادر نمي توانست مشاركت كند، به كنار؛ بيمارستان محلي عمومي بود و بزرگ و كوچك، پير و جوان، پزشك،پرستار، خدمه و آشپز، مرد و زن رفت و آمد داشتند. تخمه شكستن و پسته آسياب كردن بالاي سر مريض و جلوي چشم محرم و نامحرم جلوه مناسبي نداشت را مي شد فاكتور گرفت، با بقيه آداب و قيدها چه مي كردم.
ساعت ورود و خروج پرسنل بيمارستان به اتاق مشخص نبود. همراه بيماران گاهي اشتباها توي اتاق ما سرك مي كشيدند. خلاصه اينكه، جاي شك نداشت كه هر ثانيه امكان حضور افرادي از سايرين وجود داشت ولي معضل اصلا اين نبود، از كودكي ياد گرفته بوديم و در جواني در كتاب ها خوانده بوديم خدا دوست ندارد خوراكي هايمان را تنها بخوريم، معماي بي جواب اين بود «تعارف كنيم يا نه؟». بارها تجربه كرده بودم كه در شهرهاي بزرگ خوراكيت را بگيري به سمت كسي كه خدا راضي باشد و از باهم خوردن لذت ببري، برخي برداشت توهين دارند، برخي به خيالشان قهوه قجر است و قرار است سم به خوردشان دهي و دنبال ارث و ميراثشان هستي. خيلي ادب كنند، بدون اينكه دست بزنند، فقط تشكر مي كنند، ما كه غالبا به خاطر حضور كودكاني كه مادرشان اجازه نمي دهند از سر بچگي هم كه شده ما را به عرش ببرند و خوراكي هاي ما را تبرك كنند، چيزي نمي خوريم ولي غالبا چيزي بخوريم كوفتمان مي شود. خدا رحمت كند خاله زهرا را. خاله نود و چند ساله مادرم، پيرزني سيده و نوراني تا آخرين لحظات عمرش بيكار نمي نشست. بيرون رفتنش از منزل را كسي نديده بود ولي دلي داشت زنده و نوراني، پر اميد و شاد. اولين باري كه برايم چاي آورد و نخوردم با لبخند دلنشيني گفت: «خاله جان. مادرم كسي كه جلويت خم شد دستش را رد نكن. بردار و بريز توي كوچه. خدا خوشش نمي آيد». حالا چه اتفاقي افتاده سنتي اسلامي، نشانه كسر شان است و شكمو بودن نمي دانم.
به نامحرم كه نمي شود تعارف كنم، پرسنل خانم اگر موظف باشند به نخوردن چه؟ تك خوري كنم؟ اگر بينشان يكي باردار بود؟ نتيجه سوالات بي جواب اين شد كه، همه خوراكي ها را از جلوي چشم برداشتم، ترجيح دادم آدابم را حفظ كنم به جاي سبك كردن بارم. حتي تا جايي كه توان داشتم اجازه ندادم، اطرافم خوردني به چشم بخورد.
اين ترديد ها فقط مربوط به خوراكي ها نبود، در خيلي مسائل سردرگم بودم، در ارتباط گرفتن ها، استفاده از برخي وسايل بيمارستان، تنها گذاشتن و نگذاشتن مادر و رفتن به مسجد به جاي نمازخانه، شناخت قسمت هاي مختلف بيمارستان، وظايف پرسنل و درخواست هاي درست و نادرست كمترينش بود. در خيلي مسائل دقيق كه مي شدي ابعاد مثبتش يكي به نظر مي رسيد و نياز بود، يكي كمك كند براي انتخاب روش درست. وقتي خواهرم تلفني سوال كرد چه گلي دوست دارم كه يكي دو شاخه هم براي من بخرند بين سبد گل عيادت از مادر در روز ملاقات، خيلي خوشحال شدم و بدون مقدمه گفتم: «داودي سفيد، نرگس سفيد، رز يا مريم سفيد» و ادامه دادم: «نازنين اجازه مي دهند گل طبيعي بياوريد داخل؟ از تلويزيون شنيده ام گل طبيعي انتقال دهنده برخي آلودگي هاست و در بيمارستان ها ممنوع شده است. اينجا خيلي مقرراتي است. من داخل ساختمان جايي روي ميز و در و ديوار گل طبيعي نديده ام ولي توي حياط گل و گلدان زياد است». قرار شد بپرسم و خبر بدهم، كسي جواب درستي نداد و داغ نرگس و داودي به دل ما ماند.
يكي دو روز بعد در جهت حل سوال بي جوابي از يكي از راهروهاي بيمارستان عبور مي كردم، چشمم به جمال دسته گلي طبيعي روي يكي از سكوها روشن شد. خيره شده بودم به نوشته «پيوندتان مبارك» و از خودم مي پرسيدم: « ما كه آخرش نفهميديم گل طبيعي ممنوع بود يا نه ولي وجدانا چه فرقي دارد گل را پرسنل براي تبريك به همكارشان آورده باشند يا عيادت كنندگان براي تغيير روحيه بيمار، گل گل است و اگر آلودگي منتقل مي كند اينكه چطور وارد محيط حضور بيماران شود تفاوتي دارد؟ گذشته از اين آسمان ريسمان بافتن ها، از نظم گلبرگ هاي باطراوت گل هاي سفيدش خوب فهميدم كه « فرزند آدم، براي بايد و نبايد ورود يك شاخه گل به محيط نيازمندي مثل بيمارستان، جلسه نياز است و همفكري كارشناس و تصويب قانون و اگر نظارتي نباشد نقض آن با اعمال سليقه و نيت مناسب، ديگراني را متحمل نتايج و ثمره نامباركش مي كند. اينكه بيشتر ما هر چند منكر نيستيم خدايي هست و آفريننده اي، ولي در عمل به گونه اي رفتار مي كنيم كه منكريم پيامبر و راهنمايي بود و هست و قانون هاي خدا را زير پا مي گذاريم چيز تازه اي نيست ولي خدايا شكر كه حواست به خوشبخت شدن ما بوده و هست و خواهد بود. مگر دين چيزي جز دستورالعمل خوشبخت شدن در آغوش توست؟».
نوشته شده توسط: مدیر وبلاگ 9 اردیبهشت 1397
نظر از: صهباء [بازدید کننده]
والا ما همیشه تعارف میکنیم.
اگر کسی بپذیرد خوشحال میشویم.اگر نپذیرد میگوییم:«حتما میل نداشته». همین.
من جای شما بودم از خواهر میخواستم که جبران مافات کنن.
فرم در حال بارگذاری ...