گاهي كه توي بيمارستان دلتنگ مي شدم و هواي دلم شايد كمي تا قسمتي ابري، خودم را وسوسه مي كردم كه كسي حواسش به تو نيست. بعد نگاهي مي انداختم به وسايلم و نظرم عوض مي شد. موقع حركت به سمت بيمارستان براي انتقال مادر به بخش، اهل منزل با اينكه مي دانستند غالبا… بیشتر »
کلید واژه: "بيمارستان"
شهريور كه شد مي شد گفت مادر زندگي طبيعي داشت. وقت آن بود مدتي تنها بماند تا لمس كند، توان انجام مسئوليت هايش را دارد. از طرفي من هم خسته بودم و نياز داشتم كمي از مسئوليت هاي تكراري و كليشه اي فاصله بگيرم و خودم باشم. اين وسط خواستگار سمجي هم داشتم كه… بیشتر »