سکانس هفدهم: آنها که خواندهام همه از یاد من برفت!
اتاق همچنان خالی بود. به نیت کاهش استرس های مادر- از به زحمت بودنم در ایام تعطیلات نوروز- روی تختِ روبرویِ مادر مستقر شده بودم. مسأله حق الناس بودن احتمالی را- چون هزینه یک تخت پرداخت می کردیم و از دو تخت استفاده می کردیم - هم با خیال اینکه مثل بیمارستان مرکز شهرستان آمارش را دارند و بعدا هزینه ای متعارف دریافت خواهند کرد، حل کرده بودم. پتوی مادر را چند تا زده و روی لبه تخت پهن کرده بودم و چهار پایه کوچکی که مخصوص بالا و پایین رفتن بیماران از تخت بود، زیر پایم گذاشته بودم و همه روز به جای نشستن روی صندلی مردم آزار مخصوص همراه بیمار، روی لبه تخت می نشستم و هرچند احوالاتم مناسب منبر رفتن بود، بیشتر مثل جغد مادر را نگاه می کردم تا سخنرانی. کتاب حافظ و خودکار و کاغذ و گوشی و چادر هم کنارم بود. آرامشی شبیه اتاق شخصی داشت.
مادر از صبح حال درستی نداشت. نزدیک ظهر پزشک مادر برای معاینه حضور یافتند. بعد از معاینه -که غالبا به دلیل مهارت پزشک، سر پایی اتفاق می افتاد و چند دقیقه بیشتر طول نمی کشید - و خروج تیم پزشکی از اتاق، حال مادر دگرگون شد. چشمتان روز بد نبیند یک بار دیگر شاهد دست و پا زدن مادر بین مرگ و زندگی بودم. مات بودم و نمی دانستم باید چه کنم. از آنجایی که به ندرت اتفاق می افتد گریه و خنده و حرف زدن و در کل هیجاناتم از کنترلم خارج شود؛ بدون نشان دادن هیچ نوع هیجانی، فقط بدون چادر رفتم ایستگاه پرستاری و دست به دامن پرستار شدم. پرستار از حضور خودداری کرد و در پاسخ خواهشم گفت، پزشک هنوز در بخش حضور دارند؛ از ایشان درخواست کنم.
کار درستی به نظرم نمی رسید. پزشک چند دقیقه قبل از اتاق خارج شده بودند. چرا موقع معاینه شخص دیگری سر زده وارد شوم؟ این را وظیفه پرستار می دیدم که حضور یابد و بعد از تشخیص نیاز به حضور پزشک، این درخواست توسط ایشان انجام شود. پرستار از اخم و چهره در هم کشیدنم راضی شد و به پزشک اطلاع داد. و پزشک جراح به اتاق مادر برگشتند. مادر از شدت درد به خود می پیچید. رنگ صورتش سیاه شده بود. تا مرز تصور جان دادن مادر پیش رفتم و عذاب کشیدم.
پزشک جراح روی لبه تخت، درست جایی که هر روز می نشستم، نشستند. تا حال مادر بهتر می شد کنار ما بودند. با تامل، تجویزاتی داشتند و برای تیم همراه، توضیحاتی می دادند. آرامش پزشک جراح قابل تحسین بود و کاملا منطبق برحرفه و مهارتشان. بار اول نبود پزشک می دیدم و مریض بدحال. بی دلیل نیست همه پزشک نمی شوند و همه پزشک ها جراح نمی شوند و همه جراح ها فوق تخصص قلب نمی شوند. هر چه من شاهد یک فوق تخصص و مهارت هایش بودم، متقابلا پزشک جراح با نظاره بی سر و صدا بودنم، کنار مادر ایستادن و سکوتم وحتی جواب دادن تلفن همراهم، رفتار یک دختر نسبت به مادر بیمارش را شاهد نبود. شاید هنوز هم بی مهری یک دختر نسبت به مادری که، شاید در آستانه رفتن بود را فراموش نکرده اند. نمی دانستند آرامشم را مدیون حضور و نشستن ایشان کنار ما بودم. اینکه لمس کردم مشکل ما را می بینند، اینکه دانستم فوق تخصص هستند و با مهارت، اینکه جلوه ایمانشان را از آرامش و تواضع و نشستن سر تخت دیدم، اینکه مانع بودن رفتارهای نسنجیده ام در امداد رسانی ها را احساس کردم. و اینکه یقین کردم پیک و وسیله الهی است. همه، جایی برای بی قراری نگذاشته بود. وقتی پزشک جراح از اتاق خارج شدند؛ از خودم سوال می کردم: « چرا با وجود خدایی قادر و بی نیاز و مهربان که همیشه کنار ماست، باز هم مشکلات ما را به ستوه می آورد؟!!! خدا اینگونه نیست یا باور ما به خدا غیر از این است؟!!!»
آنها که خواندهام همه از یاد من برفت/ الا حدیث دوست که تکرار میکنم
نوشته شده توسط: مدیر وبلاگ 5 مرداد 1396
فرم در حال بارگذاری ...