سکانس شانزدهم: ﺁﻥ ﻋﺸٖﻖ ﮐـﻪ ﺩﺭ پـردﻩ بـمـاند ﺑـﻪ ﭼـﻪ ﺍﺭﺯﺩ؟
ثانیه ها به سختی می گذشت. پرستارها و سایر پرسنل بیمارستان یکی پس از دیگری شیفت عوض می کردند و می رفتند برای تعطیلات و من و مادر همچنان ساکن اتاقی خالی از سکنه. تنها عضو ثابت از بیمارستان، پزشک صبور و بااخلاق مادر بود که هر روز سری به بیمارش می زد. جالب قضیه اینجا بود که همیشه بی خبر و در ساعت غیر مشخص حضور می یافتند و این هم برای پرسنل انگیزه کاری بود و هم برای بیمار انگیزه انتظار. از آنجایی که مادر حال درستی نداشت و چادر پوشیدنم در اتاق بی سکنه رنجش می داد، چادر را بوسیده بودم و گذاشته بودم کنار تخت. شوکه شدن از ورود و خروج بدون خبر پرستار و خدمه آقا همان و پوشیدن با عجله و چادر سر و ته و نامنظم همان
آن روز شیفتمان خورده بود به پرستاری خوش آب و رنگ. قبلا هم از این پرستارها زیاد دیده بودیم ولی این یکی با بقیه کمی فرق داشت. برعکس آنها که انصافا در رفتار و کمک رسانی بی مانند بودند، ایشان از رساندن خدمات به بیماران، با همراهی مثل من کسر شانش میشد. حال مادر اصلا خوب نبود. هر چند مدت نیاز به سوال و کمک گرفتن از پرستار داشتم. برای هر درخواستی باید 50 بار تا ایستگاه پرستاری می رفتم و بر می گشتم. ظاهرا به چادر مشکی آلرژی داشتند. معلوم نیست چقدر از دست من شکنجه شده بودند. هر بار خیلی سرد و خاص جواب می داد و نگاه عاقل اندر سفیهی که از رفتن پشیمان می شدم . ولی نگاهم که به مادر می افتاد توبه می شکستم و دوباره می رفتم. بار آخر برخوردی داشت و حرفی زد غیر قابل تحمل. چیزی نگفتم ولی دلم خیلی گرفته بود. نا مهربانی می کرد. درک نمی کرد که چادرم به مردهای سرزمینم می گوید محبت شما همه اش برای عزیزانتان! گناه سیاهی چادرم مهربانی بود. همانجا که دلی از کسی نمی برد و حواسی پرت نمی کرد همانجا که، همانجا که حق الهی را رعایت می کرد.
نوشته شده توسط: مدیر وبلاگ30 تیر 1396
نظر از: بنت الهدی [عضو]
با عرض سلام و احترام
وبلاگ بسیار جالبی دارید.
متن و پس زمینه، عناوین و کلید واژه ها و …
عالی
فوق العاده
فرم در حال بارگذاری ...