سکانس پانزدهم: به جز بی پناهی، پناهی ندارد!!!
اتفاقات روز های قبل، محیط بیمارستان و برخوردها ی تلخ ریز و درشت ، بی سکنه بودن اتاق ، عدم توانایی در حرکت، دردهای عجیب وآینده ای مبهم و… همه حقیقت هایی بود که جلوی چشم مادر رژه می رفت و با این رنجش، حفظ روحیه کار ساده ای نبود. مانع اصلی اینجا بود که خودم هم روحیه درستی نداشتم هیچ، شخصیتم آرام و بی صدا بود و خوش زبانی نمی دانستم. خیلی از رفتارها را در محیط عمومی دور از وقار و خارج از ادب می دیدم و این کمک به مادر را مشکلتر می کرد. شناختی که مادر از من داشت هم تصاعدی مشکلات را افزایش می داد. جایی که برخلاف اخلاقم، به خاطر مادر، تظاهر به کاری داشتم سریع متوجه میشد و الحمدلله دروغ هم بلد نبودم. اما نشستن و دست روی دست گذاشتن که این ده روز بگذرد و برگردیم منزل و همه چیز کم کم روال عادی پیدا کند، راه حل ناجوانمردانه ای به نظر می رسید و غیر قابل تحمل.
اذان ظهر بود. نماز خانه، چند قدم بیشتر با ما فاصله نداشت. وجدانم قبول نمی کرد و وضعیت مادر اجازه نمی داد او را تنها بگذارم. مثل روز قبل سجاده را در تنها فضای خالی ، درست مرکز اتاق و روبروی در پهن و نماز دست و پا شکسته ای خواندم. لب هایم ذکر می گفت و توجهم جای دیگری بود. کم کم لب هایم هم از ذکر ساقط شد و سکوتی معنا دار حکمفرما و فقط به راه حل ها فکر می کردم. مادر با دیدن نماز خواندن هم رنجید و این بار صدای آه و ناله اش بلند شد.
نگاهش کردم و گفتم: «مادر نوحه سرایی را دوست دارید؟ از همه چیز استفاده کنید برای اذیت کردن خودتان و به دنبالش ما» . از کلامم خجالت کشیدم. بوی درک و مهربانی نمی داد هرچند اشتباه و در واقع ،راه حل کشف شده بود. مادر خوشحال باش دخترت، حاصل جوانی و عمرت نماز می خواند. نه آه و ناله کنید که ما هم پشیمان شویم. چه کسی گفته شما نماز نخوانید؟ یا فقط وقتی سالمید نماز صحیح است؟ در هر شرایطی نماز خواندن با همان شرایط. نمازتان را خوابیده بخوانید حالا خودتان این شکلی دوست ندارید می شود دین دل نه دین خدا. یک تعویض لباس خون آلود می خواهد و یک وضو روی تخت که با یک لیوان آب و ظرف حل می شود. مادر حقیقت ها را می دید اما فقط تلخی ها را. راه حل رهایی از غم ها در هر شرایطی، این نبود که همه چیز مطابق خواسته ما باشد، راهش این بود ببینیم اما هر دو را، حقیقت های تلخ و شیرین، دوش به دوش هم. خدا کجا نیست؟ پس همه جا شیرینی هست!
نوشته شده توسط: مدیر وبلاگ 16 تیر 1396
فرم در حال بارگذاری ...