سکانس چهاردهم: به نگاهت بیاموز...
چند ساعت بیشتر از ورود مادر به بخش و نشستنم کنار تختش نگذشته بود، ولی حس می کردم سال هاست روی صندلی نا هنجار بیمارستان میخکوب شده ام. مادر بیشتر ساکت بود تا خواب. هنوز نتوانسته بود با خودش و اتفاقی که افتاده بود کنار بیاید. مقصرترین فرد در رضایت به عمل جراحی - هر چند کار صحیحی به نظر می رسید- من بودم و نمی توانستم حرفی بزنم. اتاق همچنان خالی بود و هیچ سکنه ای نداشت. سفره هفت سین های بخش های مختلف بیمارستان، هر چند نشاط آور بود و لازم، ولی برای برخی بیماران از جمله مادر، شبیه تسلیت بی وقت و به نوعی تداعی خاطرات و افزایش رنجش بود. من که همیشه خدا، بد غذا بودم و نیمی از نعمت های الهی را دوست نداشتم، با نخوردن غذا ی ظهر و شب رنجش مضاعفی بر مادر وارد کردم و گرسنگی، ماندن در محیط را سخت تر می کرد. مدام به این فکر می کردم با چه رفتارهایی می توانم روحیه مادر را حفظ کنم و سکوت هر دوی ما را رنج می داد.
نزدیک غروب بود که پیرزنی با ویلچر منتقل شد به اتاق. از حضور فرد دوم کمی روحیه گرفتیم. پیرزن بیچاره مدتی جهت تشکیل پرونده و چون و چرا پایین تخت روبروی مادر، معطل بود. چند دقیقه بعد از انتقال به تخت، حالش دگرگون شد و جای دشمنتان خالی، در حال جان دادن بود. کادر بیمارستان در تکاپو و سعی بر احیا، کم کم کار تا جایی حاد شد که من را که همراه بیمار دیگری محسوب می شدم، از اتاق بیرون کردند. نمی دانم چقدر زمان برد ولی ظاهرا پیرزن عمرش به دنیا بود و با تلاش فراوان احیا شد و منتقل شد به بخش آی سی یو. چه استرسی به همه ما وارد شد و رنجشی چند برابر و ما دوباره تنها شدیم. بالاخره این روز و شب و ثانیه های سیاه گذشت.
صبح روز بعد پزشک جراح برای معاینه حاضر شدند. دارویی تجویز و در این حین، تا انتظار برای آوردن دارو، با پرستار روز قبل صحبت می کردند، اینکه اجازه گوش دادن داشتم یا نه نمی دانم، ولی فاصله کمتر از یک متر و هرچه سعی می کردم، گوش ندادن غیر ممکن به نظر می رسید. سعی کردم ضمن رعایت ادب برای رعایت حال پرستارکمی دورتر بایستم. حرف های پزشک تلخ به نظر می رسید ولی عجیب عمیق بود.
ناراحتی خانم پرستار جوان اجازه نمی داد درک کند که سرزنش نمی شود بلکه راهنمایی است و سفارشی دلسوزانه و تجربه ای عمل شده برای همه ما. حفظ زمان و معطل این و آن نماندن فقط شعار نبود. ورود و خروج پزشک چند دقیقه بیشتر نبود، ولی با کلامش به مادر روحیه داده بود، با علمش برای بهبودی مادر زکات، با تذکرش به پرستار احسان، با مجموعه رفتارش به من درس عبرت و با دوری از خانواده و عزیزانش و رعایت اخلاقیات 9درجه ایمان را حفظ کرده بود. ارتباط و حضورش با بیمار وبیمارستان با ما قابل مقایسه نبود ولی نه مانع نیکی ها بود و نه بهانه. بعد از ترک اتاق، اتفاقات روز قبل را مرور می کردم چه فرصت هایی که با اندوه و رنجش، از دست رفته بود. این را پیرزن بستری در ای سی یو که فرصتی دوباره پیدا کرده بود بهتر از ما می فهمید. هیچ کس مقصر نبود جز اینکه نگاه ما به دنیا، هنوز نیاموخته بود که فرصت ها را دریاب که به زودی باید گذاشت و گذشت!
نوشته شده توسط: مدیر وبلاگ 4 تیر 1396
نظر از: حوزه علمیه الزهرا(س) گلدشت [عضو]

فرم در حال بارگذاری ...
قلم روان و زیبایست