سکانس چهل و شش: من نمیآرم بغیر از اشک های ارغوانی!
بیماری مادر، سختی هایی داشت، ولی خالی از لطف نبود. کسانی که تجربه تحصیلات بالا و یا مادر شدن و… دارند، خوب می فهمند همراهی سختی، با لذت ممکن است. تقریبا بیماری مادر هفت ماهه بود که لذت تجربه هایم رنگ ارغوانی گرفت و یاد آوری هایش به جای شادی، بغض آور شد. بیش از6 ماه طول کشید تا مادر تقریبا به زندگی طبیعی خود برگشت. هنوز طعم سلامتی مادر را نچشیده بودم، همه چيز رنگ ديگري گرفت.
چند ماه اول بیماری مادر، فشار کاری زیادی تحمل می کردم. کنار همه مسئولیت های خانواده و مادر، چند ساعت تدریس در مقطع کارشناسی، تحصیل و مسئولیت پشتیبانی سامانه ای هشت، نه هزار نفره را هم به عهده داشتم. کارم غیر حضوری بود و از منزل انجام می شد. چند وب سایت رسمی که باید محتوای آن را تامین می کردم، بررسی مشکلات فنی و پاسخگویی و شناسایی باگ ها، پاسخ تماس های تلفنی و پیام های کاربران، طراحی و اجرا و داوری فراخوان هاي كشوري و… که روزی چندین ساعت کار با لپ تاپ را رقم می زد و حداقل تا 1 و 2 شب بیداری می طلبید. کار کم تنشی هم نبود. تمام استراحت روزانه ام چند ساعت بیشتر نبود. درآمدم در ماه خيلي كم بود ولی پاسخگوی عزت نفسم و شرمنده عزیزانم نشدن، بود و حسرت خیلی از جوانان میهنم. خدا مي داند كه همه را از دعاي خير مادر و پدرم داشتم. در شرایط قرارداد جدید اعلام شد، صرفا فعالیت های فنی و پاسخگویی سوالات و مشکلات فنی کاربران و مشارکت فکری در گسترش امکانات فنی سامانه با حقوق نصف قبل. از ابتدا متوجه بودم کار و مزایا و حقوقش نا هماهنگ است ولی به دلیل نفوذ و میدان فعالیت فرهنگی که داشتم مقاومت کرده بودم. تعريف كار برايم ميزان موثر بودن در پيشرفت و رفع نياز جامعه بود نه حقوقش. شرایط قرارداد جدید، كار محسوب نمي شد. مادرم می گفت بودنش بهتر از نبودنش است. ولی امضای قراردادی با اين حقوق، روزی چند ساعت کار تخصصی، هزینه اینترنت و برق و لپ تاپ و به بعد فرهنگي و محتوا كاري نداشته باشم، به نظرم تایید ظلم بود. امضا نکردم. به نظر اکثر افراد مطلع، خیلی طبیعی بود، آنها شرایطشان را گفته بودند، من هم قبول نکرده بودم. به نظرم خیلی ناجوانمردانه مي آمد.
انصراف کار ساده ای نبود، ولی از روبرویی با شرایط جدید خیلی ساده تر بود. چنان تحت فشار روحی بودم که در آزمون دکتری شرکت نکردم، چون تمرکز فکری مناسبی برای مطالعه نداشتم. اگر اين کار و يا هر كار ديگري را با حقوقی میلیونی بر می گردادند، قبول نمی کردم چون عشق به فعالیت، جای خود را به خستگی داده بود. در برابر سرزنش ها مقاومتی نشان نمی دادم و حق را با آنها می دانستم. چرا لایق سرزنش نباشم؟ رشته اولم را اشتباه رفته بودم . می خواستم در رشته دوم چشمم را باز کنم، علاقه و فرهنگ و عقیده کشک است. حداقل یک رشته آب و نان دار و آبرودار انتخاب می کردم که حالا برای ماهي200-300 هزار تومان مضحکه دیگران نباشم. این چه تفکر غلطی بود که ممکن است روزی مادر باشم و شغل دائم و بیرون منزل مناسب مسئولیت های اصلی و تربیت فرزندم نباشد. نقد را رها کردم و چسبیدم به نسیه. اين شرايط كسي بود كه از شاغل بودنش جز مادر و برخی اعضای خانواده اش اطلاعی نداشتند. كسي كه هیچ وقت برای اشتغال بيرون منزل، خودش را به در و دیوار نزد. كسي كه اشتغال در شرايط فعلي را تا حدودي تحقير تلقي مي كرد. چون اين روزها شاغل بودن دختران در مناطق كوچك، آن قدر به چشم می آید که ازدواج با دختر خانه دار کسر شان خیلی هاست. نخواستم کسی مرا برای شاغل بودنم بخواهد.
قبل از این کار هم، سال ها طعم بیکاری را چشیده بودم ولی این چند ماه بیکاری به اندازه همه آن سال ها انگیزه های مرا قتل عام کرد. نه اينكه خبر از اختلاس هاي ميلياردي و حقوق هاي نجومي نداشته باشم. نه اينكه نديده باشم خيلي ها با يك تلفن، يك روزه استخدام شدند و بعد ليسانس گرفتند. خيلي ديده بودم جوان هاي بي لياقتي كه به واسطه آشناهايشان سر سال ميليونر شدند و خانم و آقا و زبان طعنه و كنايشان به ما دراز شد. نه اينكه نديده باشم استعدادهاي برتري كه امكان تحصيل برايشان فراهم نشد و به جاي مخترع و مهندس، كارگر شدند. مشكل مالي نداشتم. فقط، چون دلخوشی پدر و مادرم بود. دلشان خوش بود سرگرمم و غصه نمي خورم. تحمل بیکاری سخت نبود چون بودند آشنایانی که با دکتری بیکار بودند. قناعت برای ما کار سختی نبود. سخت آنجا بود که بعد از سال ها تلاش آینه دق باشی برای پدر و مادرت و در زمانی که توان موثر بودن در جامعه اسلامی را داشته باشی، بنشینی و رفتن ثانیه های جوانیت را بشماری. سخت آنجا بود كه عدم استفاده، مهارت ها را تبديل مي كرد به مدرك.
گاهی سعی می کردیم با یکی از دوستانم راه حلی پیدا کنیم. کجا برویم دنبال کار؟ شهر غریب؟ كار هست يا نه؟ اسکان نداریم! سال ها مقاومت کرده بودیم و خانه نشینی و هر حرفی را تحمل کرده بودیم که در محیط مشترک کار نکنیم. زیر سایه خانواده باشیم. تن به هر کار و محل تحصیلی نداده بودیم حالا با چه انگیزه ای خط می کشیدیم روی عقایدمان؟ بی خیال شدیم. خیلی برنامه ها را سپردم به گورستان آرزوهایم.
این وسط بیماری مادر را فراموش کردم. نمی فهمیدم «اینکه خانه سالمندان هم ما را قبول نمی کنند، چون در آمدي نداريم»، برای مادر مزاح حساب نمی شود. نمی فهمیدم تغییر برنامه ها و حرف نزدن از بلند پروازي هايم مادر را آرام آرام شكنجه داده است. نمي فهميدم شوخي كمك گرفتن از پزشك مادر براي منشي مطب همكار يا آشنايي بودن براي مادر سمباده روح بوده است. نمي فهميدم عزت نفس به خرج دادن ها هنگام خريدها مادر را شكسته است. وقتی فهمیدم که دقيقا يك ماه بعد از بيكار شدنم، بیماری جدید دوماه مادر را روی تختش میخکوب کرد. چند ماه دیگر سرگیجه و سرفه های مکرر، طعم بیماری مادر را به ما چشاند. شیوه زندگیم در حال حاضر هم در موثر بودن در اجتماع، با زمان حال پیرزن نود و چند ساله همسایه مان تقریبا یکسان است. اميد به زندگي براي من ساده است. من مادر دارم و سايه سر پدر. برادر دارم و عزيز دل خواهر. لپ تاپ دارم و اينترنت و سرپناه. سلامتي دارم و قدرت تلاش. دخترم و نفقه کسی بر من واجب نیست. قرار نیست مسئولیت اقتصادی خانواده ای را به دوش بکشم. دل ها بسوزد به حال پسران و سرپرست هاي خانواده و توليدكنندگان بیکار سرزمینم. بعد از آن برای کسانی که خیلی احترام قائل بودم دعا مي كردم، «سربلند باشید» چون درک کرده بودم می شود تحصیل کرده باشی، شیوه ات عفت باشد ولی در نگاه خیلی افراد جامعه ات سربلند نباشی. چقدر سخت است بخواهی روز قیامت در محضر خدا پاسخگو باشی که به خاطر چه هدفی دلخوشی های مادران و پدران ایران زمین را گرفتی. توان داشتی و تلاشی نکردی که جوانی، بیکار نباشد. نفمهميدم چرا عمرم اين قدر بي بركت بود ولي از آن روز وقتی جلوی آینه می رسم و آثار بيكاري را می بینم، به سادگی می گویم، خدایا شکر که ما در کم کاری و انگیزه کشی و قربانی شدن جوانان این مرز و بوم و گرفتن دلخوشي مادران و پدران بيمارش سهمی نداشتیم!
نوشته شده توسط: مدیر وبلاگ 13 فروردین 1397
فرم در حال بارگذاری ...