تجربه این چند سال دوران درمان مادر، باعث شده بود ضمن اینکه نسبت به مرحله جدید سرفه هایش بی تفاوت نباشم ولی خیلی هم نگران نبودم. یک هفته ای که شدت سرماخوردگی، مادر را از پا در آورد و دوباره اسیر تخت و بستر بیماری شد، با احتمال نود درصد حذف ترم، کنارش ماندم. یکی دو هفته دیگر هم صبر کردم شاید فرجی شود و بهبودی حاصل شود. نمی دانم چه حکمتی در این دوام بود ولی دوباره مجبورم کرد مزاحم پزشک مادر باشم. چند ماهی بود تلاش می کردم برای همیشه دست از مزاحمت برای ایشان برداریم و در همه مشکلات بیماری مادر، ایشان را به یاری نطلبیم. این بار هم با واسطه ایشان، قرار بر این شد فوق تخصص ریه، مادر را معاینه کند. چند مشکل اساسی داشتیم از جمله اینکه نوبت مادر ساعت هشت شب بود. جایی جز هتل و مسافرخانه برای ماندن نداشتیم. پدر این کار را بدون محرم نمی پذیرفت. هر دو وقتِ نوبتی که ممکن بود کلاس داشتم. کسی از خواهر برادرها برای همراهی مادر از شهرستان تا مرکز استان نبود و باید خودم می رفتم. شرایط مادر مناسب چند ساعت نشستن در وسایل نقلیه عمومی نبود.
چاره ای نبود جز اینکه نوبت دوم را انتخاب کنم و بروم کلاس و با مسئول مربوطه صحبت کنم که یک شب حضور مادر را می پذیرند یا نه. اجمالی درخواستم را مطرح کردم. چند ساعت طول می کشید تا نتیجه را اعلام کنند. تلفنی که با مادر صحبت کردم، اصرار داشتند که با پزشکشان هماهنگ کنم و صبح برویم ایشان مادر را معاینه کند و مادر برگردند و نیاز به خوابگاه نباشد. از حرف مادر حرصم در آمده بود. نمی دانم چه شد که اول سری زدم به سایت. وقتی دیدم نوبت های پزشک مادر برای اولین بار صبح اعلام شده در پوست خودم نمی گنجیدم. می توانستم بدون مزاحمت های مکرر برای هماهنگی و… یک نوبت برای مادر ثبت کنم. صبح کلاس نداشتم. اگر خوابگاه درست نمی شد حداقل این فرصت را داشتیم. مثل کسی که گهرش را در خانه بی چراغ گم کرده و در نور کوچه دنبالش می گردد با صد لعن به خودم نوبت را ثبت کردم. بعد از ظهر خبر آمد که با خوابگاه مادر با شرایطی موافقت شده است.
برخلاف هفته های قبل فردای آن روز برگشتم شهرستان که روز بعد از آن با مادر برویم مرکز استان. در مسیر برگشت خواهرم تماس گرفت و جویای احوالات مادر شد. توضیح دادم. خانمی که کنارم نشسته بود از مادر و بیماریش سوال کرد. آشنا بود خجالت کشیدم جواب ندهم. از فامیلی دکتر قلبشان سوال کرد. حتما شنیده بود که ایشان لطف کرده اند و واسطه شده اند و با پیام راهنمایی کرده اند و بخیالش از اقواممان هستند. غافل از اینکه اقواممان هم کمکی نکردند و ایشان هم اگر کمکی می کنند عجب نیست. مردان خدا شیوه شان این است. فامیلی ایشان را که گفتم: «از فامیلی همسرشان پرسید و تعداد بچه هایشان» وقتی گفتم نمی دانم؛ چشم و ابرو نازک کرد و گفت با خانواده ایشان آشنا است و چه خانواده محترمی هستند» فقط سکوت کردم.
از وقتی رسیدیم مرکز استان تا نوبتمان بیش از دو ساعت وقت داشتیم. مادر پیشنهادم را پذیرفت و رفتیم تنها امامزاده ای که می شناختم. یکی دو ساعت استراحت کرد. جلوی درب مطب که رسیدیم درب بسته بود. پزشک مادر سابقه بد عهدی نداشت. چند نفری که منتظر بودند از اتاق کناری سوال کردند و پاسخ شنیدند: «آقای دکتر! صبح؟ هیچ وقت صبح مطب تشریف نمی آورند. شب ها. تازه دیروز عمل داشتند بعد از ظهر هم نبودند. حتما مشابهت اسمی بوده». حقیقتش خوشحال شدم. قدرت روبرو شدن مجدد با ایشان را نداشتم. زدیم بیرون. باهم همفکری می کردیم که کجا برویم و کجا نرویم درونم وسوسه می کرد: «چند تا نوبت در سایت ثبت شده بود. اگر آنها هم شهرستانی باشند؟ نکند پزشک مادر اطلاع ندارند و خطای سایت است؟ حیف اعتبار ایشان است. بی خیال خودت اطلاع بده و بعد برو». اطلاع دادم و خبر رسید پزشک مادر نیم ساعت دیگر تشریف می آورند مطب. به خواست مادر برگشتیم داخل ساختمان و منتظر ماندیم. «عجب خطایی مرتکب شدم!». پیرمردی از گوشه اتاق انتظار برای همه می گفت: «سال 93 قلبم را عمل کردند. خدا امواتشان را رحمت کند و به ایشان سلامتی بدهد. آمده ام تشکر کنم. دنبال پول نیست. دکتر بی نظیری است. چندجا رفتم گفتن 15 میلیون با 270 تومان عملم کرد. برای بالا رفتن از دوتا پله، سه تا قرص زیر زبانی می خوردم. راهنمایی کردند. عملم کردند راحت شدم. حالا برادرم را آورده ام… » تا توانست تعریف کرد. چقدر جای مادر آقای دکتر خالی بود.
متوجه نشدم کی تشریف آوردند.
همه چیز عوض شده بود. دکوراسیون و وسایل و حتی منشی. همه چیز ساده و شیک و با سلیقه انتخاب شده بود. قشنگترین کار تغییر جای ایستگاه منشی بود و تابلویی که پشت سر آقای دکترطراحی شده بود. حتی جو و احساسی که غالب بود عوض شده بود شاید هم ما عوض شده بودیم. برخی چیزها هنوز سر جایش بود «اقتدار و ادب و تسلط بر زبان بدن. خط فکری انتخاب منشی مرد. حوصله و دقت در معاینه بیمار، برخورد مناسب و توجه به توضیحات در تشخیص علائم». فقط غریبه تر شده بودند.
دکتر ریه نرفتیم ولی مادر آن شب کنارم ماند. طبق معمول حالم خراب و آشفته شد. فردایش تاکسی تلفنی گرفتم به جای خانه با مادر رفتیم گلزار شهدا. از صبح تا بعد از ظهر آنجا بودیم. مادر دفعه اول بود می آمد زیارت سردار کاظمی و خرازی و کریمی و… خیلی خلوت بود. خواهرم تماس گرفته بود که چرا نرفته ایم خانه. از کاری که کرده بودم استقبال نکرد. وقتی متوقف شدیم گفتم: «مادر پیش خودت نگویی یک شب مهمان دخترم بودم مرا به جای آب و سبزه آورده بین قبرها قدم بزنم. اینجا هیچ فرقی با جایی که دیروز رفتیم ندارد. اینها هم اگر جسمشان بین ما بود مثل آقای دکتر بودند. با مردم و فعال در حل مشکلات جامعه و برای خدا. به خدا مادر جایی بهتر از اینجا سراغ ندارم. سانت به سانت آن جوان های مردم خوابیده اند. مثل و مانند اینها را روزگار بخودش کمتر دیده است. اگر اینها دستمان را نگیرند همه بیچاره ایم. اگر سوالت حال پریشانم است، دقیقا جوابش همینجاست:«هنوز پدر و مادر و همسر داغدار و بچه های یتیم اینها بین ما نفس می کشند. یک وقت هایی عفت مادرها و پول حلال پدرها در سایه عنایت خدا بچه تربیت می کردند مثل اینها. مثل آقای دکتر. جوان هایی که اگر ظهور برسد حرفی دارند برای زدن. به درد حکومت حضرت می خورند. مهارت دارند. با اخلاقند. برخی هاشان شهید زنده اند مثل آقای دکتر برخی هایشان شهید حاضر. اما حالا از امنیت حاصل خون اینها برخی هامان بچه تربیت می کنیم هنرش اختلاس است. خیانت است. خیانت به همین ها. من این را خوب فهمیده ام کمال یک زن راننده تریلی شدن و دکتر شدن و… نیست. کمالش این است، خوشبختیش این است تجلی کند در چنین بچه ای! مادری کردن برای کسی که خار چشم دشمن است. یک روز آرزو داشتم نسلم خار چشم دشمن خدا و اسلام و قرآن باشد. دوست داشتم یکی بود که جای خالی اینها را پر می کرد ولی حالا نزدیک است که خودم خار باشم به چشم دوست»! مادر برای عاقبت بخیری ما اینجا دعا کن!
خدایا شکر که اگر خودمان خار چشم دشمن خدا نشدیم، اگر لیاقت داشتن چنین نسلی نداشتیم، با آنهایی آشنا شدیم که خار چشم دشمن هستند. بین آنها و در سایه کسانی نفس کشیدیم که خار چشم دشمن بودند، هستند و خواهند بود!
نوشته شده توسط: مدیر وبلاگ/ 13 دی ماه 1398