چند روز بعد از ترخیص مادر از بیمارستان، تعطیلات عید با همه تمدیداتش تمام شد. باید می رفتم برای تدریس. حتی فکرش اذیتم می کرد. حس می کردم دیگر توانش را ندارم. با ذهنی آشفته و خاطری رنجور کجا می رفتم؟ اما مگر می شد نروم؟!.
چند ساعت تدریسی که با رفت و آمدش، حداقل نصف روز طول می کشید. لازم بود یکی کنار مادر بماند. خواهرم در دسترس نبود. عزیزی قبول زحمت کرد. البته بی منت و بعد از کلی شوخی های همیشگی. «مریضی بچه. این همه راه می روی برای چند ساعت؟. هزینه رفت و آمدت را هم نمی دهند. دقیقا نروی آبرویش بیشتر نیست؟ مادرت مهمتر نیست؟ به خدا قسم اگر پزشک مادرت موقعیت اجتماعیت را می دانست، جواب سلامت را نمی داد هیچ، مادرت را هم جراحی نمی کرد. تو که خودت مثل جنازه از قبر بیرون آورده سفید شده ای و جان در بدنت نیست. نانت نبود، آبت نبود این رشته هم شد رشته. رشته دانشگاهی ات را ادامه می دادی. حیف تو و این همه استعداد. هدر رفتی. این همه درس و زحمت را در راه درست خرج می کردی که هر روز گداتر از دیروز نباشی. مطمئن باش هیچ ثوابی ندارد». جوابی ندادم او چه می فهمید از جایی که نبوده و درسی که نخوانده است.
با تردید زیاد راهی شدم. بعد از چند سال هنوز هم وقتی از پله های ساختمان بالا می روم قلبم مثل قلب گنجشک می تپد. نفسم تنگ می شود. هر روز همان تردید روز اول را دارم. کم مانده از احساس مسئولیتش روح از بدنم خارج شود. روی صندلی های کلاس دخترکان 18- 19 ساله ای می نشینند که پاکی و نجابت و حسن نیت از سر و رویشان می بارد. آخر گناه و عذاب وجدانشان این است که لباس رنگی می پوشند. برخی هاشان در همین سن مادرند، و وقتی صدا می کنم «مامان کوچولو» و روی تابلو تمرین می نویسد به اندازه یک بچه دبستانی مطیع است و با لبخندی خاصِ خودش نگاهم می کند. برخی هایشان معدل بیست رشته تجربی. یکی، تک فرزند نازنین یکی از خانواده ده نفره. یکی پول بابایش از پارو بالا می زند و با ماشین خودش رفت و آمد می کند، آن یکی مثل استادش ته جیبش یک ده هزار تومانی مچاله دارد برای برگشتن به خانه. یکی ساکت و آرام، یکی پرشور و پر سر و صدا. خیلی هاشان کم سنتر از من، برخی هاشان هم چند سال بزرگترند و بزرگوارانه روی صندلی های شاگردی می نشینند. برخی هاشان تحصیل کرده در حد فارغ التحصیل ارشد حسابداری و زیست شناسی و حقوق از دانشگاه های معتبر کشور و برخی هاشان آمده اند که ادامه تحصیل را تجربه کنند. اینجا کلاس ها با وقت اذان تنظیم می شود. موقع اذان هیچ کلاسی دایر نیست. شب خوابگاه بمانی، نیمه شب بی خوابی بزند به سرت، کمتر کسی است که خوابش را به نماز شب ترجیح داده است. اینجا حضور نداشتن نامحرم امتیاز محیط محسوب می شود. تزیین درب و دیوارش عکس شهید است و قال الباقر و قال الصادق. حریم ها محکم ولی دل ها به حدی نزدیک است که موقع افطار و هر مراسم دیگری تشخیص استاد و شاگرد و مدیر و معاون و خدمه از هم ممکن نیست. اینجا خیلی ها در کمک کردن و خدمتِ مهمان بر هم پیشی میگیرند. سفره های ساده ارزش است. از هر 5 جمله ای که می شنوی، 4 جمله یاد خدا را در دلت زنده می کند. البته اینجا رنجش هایش هم فوق رنجش است. هر خطایی اعم از زبانی و غیر زبانی از کسی سر بزند، آن قدر خارج از توقع است که گاهی جریان ساز می شود. ممکن است با اشاره دلی بشکند یا حتی زمینه ترک تحصیل انگیزه های ستودنی شود. به دانشجویان این مقطع کارشناسی می گویند طلبه و به دانشگاهش می گویند حوزه علمیه خواهران.
وارد کلاس که شدم، هیچ تغییری ایجاد نشده بود. همه حاضر بودند. با نشاط تر و آماده تر از همیشه. حتی کسی در انجام تکلیف نوروزی غیر اجباری تدبر روزانه در یک آیه قرآن و یادداشت یک نکته اخلاقی و نحوی و صرفی، کوتاهی نکرده بود. همه تغییرات متوجه من بود. دقیقا از هفته اتمام کلاسشان تا چند روز قبلش اتفاقاتی رقم خورده بود که ناگهانی بودنش همه قول و قرارها و برنامه های تعطیلاتم را به بند کشیده بود. بدون وفا به عهدها و خسته تر از قبل برگشته بودم سر کلاس. کسی چیزی نمی دانست، قرار هم نبود کسی اطلاع پیدا کند. باید تلاش می کردم مثل قبل باشم. کلاسی فعال با مشارکت همه. حفظ حریم و احترام ولی امین برای مطرح شدن هر سوال و تکراری.
بسم الله و سلام و علیک و تبریکات که تمام شد نوبت رسید به نکته فرا درسی. این کار اجباری نیست ولی طبق برنامه آموزش، به همه اساتید این فرصت برای همه ساعت های درسی داده شده است. برخلاف عادت همیشگی نه از اخلاق گفتم و نه از سواد رسانه. نگاهشان کردم و با دلی پر درد و صدایی شکسته گفتم: «شما اول راهید و با انگیزه. سراپا صداقتید و اخلاص. این کار و حضور شما ارزشمند است و توفیقی از خدای کریم. اما بیرون از این درب ها در متن جامعه اوضاع کمی فرق دارد. هر چند خیلی ها احترام متفاوتی برای شما قائلند که البته جای غرور و خودبرتر بینی ندارد. برخی ها هم بفهمند طلبه اید جواب سلامتان را نمی دهند.
درس های مقطع کارشناسی اینجا، در مقطع کارشناسی ارشد دانشگاه تدریس می شود. کسی برای گرفتن لیسانس 200 واحد اینچنینی و پایان نامه با موضوع غیر تکراری و دفاع رسمی با حضور داور استانی و جلسه عمومی تجربه نمی کند. کسی برای ورود به کارشناسی و کارشناسی ارشد آزمون و مصاحبه عمومی و تخصصی نمی گذراند. تا رسیدن به مدرک ارشد، حداقل 10 سال زمان لازم است. کسی برای تدریس در رشته تخصصی خودش که 5 سال درسش را خوانده، مجوز تدریس از استان نمی خواهد. ولی در حوزه نه به کسی اجازه می دهند خارج از تخصص تدریس کند و نه بدون مجوز. در یک کلام زحمتش بسیار است ولی باورها به ما و سواد و توانایی هایمان در حدی است که برای پذیرش شدن به عنوان آموزگار قرآن مقطع ابتدایی، در مدرسه غیر انتفاعی، با چند سال تدریس و تجربه و رزومه چند متری اولین سوالی که پرسیده می شوداین است: «به نظرتان توانایی و تسلط لازم برای رو خوانی و روانخوانی قرآن این مقطع را دارید؟». خیالتان را راحت کنم اکثریت نظرشان این است جای دیگری راهمان نمی داده اند و قبول نمی شده ایم و استعدادش را نداشته ایم.
این کاملا منطقی به نظر می رسد که کسی بدون شناخت و تخصص زخمی را پانسمان نکند ولی نوبت به قرآن و دین که برسد طلبه ها از همه بی سوادتر می شوند و هر کسی از هر صنفی باشد ورود به این کار اشکال ندارد. تکرار مطالب کتابی که خوانده است توانایی و دانش حساب می شود و چه بسا مردمانی که حرفشان را می شنوند، مدرک و سند نمی خواهند و لی حرف خدا از زبان ما خریدار ندارد.
از محبوبیتمان بگویم کمترینش کسی از اقشار به ظاهر آوازه دار و محترم مثل پزشک و مهندس و… غالبا از امثال ما همسر انتخاب نمی کند. بیشتر هر پسری که درمانده شد و جای دیگر راهش نمی دهند یاد قناعت و خدا و ثواب می افتد و سازش داشتن زن مومنه.
کسی برای جشن و سرور و مراسم عقد و ازدواجش از ما دعوت نمی گیرد. بیشترین شهید دفاع مقدس از قشر ماست. زلزله باشد سیل باشد پای کمک وسط باشد خیلی ها در این قشر کوتاهی نمی کنند، ولی تهمت اینکه طلاب در متن جامعه نیستند و خودشان را جدا می دانند ازآنِ ماست.
از ثرتمان بگویم، ده سال است در این سیستم هستم ندیده و نشنیده ام کسی ماهانه ای به طلاب خواهر پرداخت کند. از آقایان هم در حد 100 تا دویست هزار تومان است ولی هر کجا گرانی و اقتصاد به هم ریخت ما خورده ایم و برده ایم و فحش و سنگ و چوب و ترورش مال ماست. ده سال که زحمت کشیدی اگر پدرت بار زندگیت را به دوش نکشد و روزی رسان جیبت باشد نه خدا، از گرسنگی نمیری کم است ولی تنفرها و بی محبتی ها که، همدردی نداریم با مردم، گریبانگیر ماست.
برخی ها با اشتباهاتشان، با وسیله کردن دین برای نان خوردنشان، با پوشش دین برای خیانت ها و جنایاتشان، با دزدیدن لباس طلبگی اعتماد را تا حدی شکستند که بچه های کوچک هم عمه و خاله طلبه را کمتر از عمه و خاله مهندس دوست دارند و داشتنش کسر شأنشان است.
خودشان در مهمانی ها و جشن و سرور و دور همی هاشان در جمع خانم ها لباس مشکی می پوشند، با کلاسند، ما در متن جامعه برای سلامت جامعه و عمل به دستور خدا از این رنگ غیر جذاب استفاده می کنیم، افسرده ایم. مسخره نکنیم و غیبت نداشته باشیم و رعایت بزرگی و کوچکی و محرم و نامحرمی بد اخلاقیم و گوشه گیر و مریض ولی دست انداختن دیگران و قهقهه های بی محابا و حریم شکستن ها نشاط است و شادی و روابط عمومی بالا. سوء ظن هایی که به ما هست، متوجه کمتر قشری است.
خلاصه آماده باشید برای بی مهری های مختلف. حتی گاهی از نزدیکان، اما غصه نخورید. این ها چیز تازه ای نیست. اصلا مهم نیست.
همه را گفتم برای این. تعطیلات امسال فرصتی پیش آمد، با برخی آدم حسابی ها آشنا شدم. انسان های شریفی که برای اهداف خداپسندانه شان روز و شب و تعطیل و غیر تعطیل، عید و عزا نمی شناختند. به بی مهری ها و رفتارهای خارج از شانشان توجهی نداشتند. گروهی کار می کردند و با نظم و برنامه. کوچکترین وقتشان هدر نمی رفت. مشکلات را بررسی می کردند. روش های جدید ابداع می کردند. همیشه در حال آموزش بودند.، احتمالات ضعیفِ موفقیت، مانع انگیزه هایشان نبود. با موانع پیشرفت مبارزه می کردند و برای فراهم شدن شرایط موفقیتشان تلاش مضاعف داشتند. از دنیا سهمشان دوری از عزیزانشان بود و گذران ثانیه های عمرشان در اتاق های سرد و کم نور و صحنه های نامبارک زخم و درد و تهوع و عفونت و مرگ و میر . ولی عجیب پیش خدا آبرو دارند. گره گشا هستند و عامل آرامش و امید. مردمی دیده می شوند ولی خودشان مشغول خدا هستند و رضایتش.
تجربه این آشنایی وادارم کرد این حرف ها را بزنم و تا زنده ام به شما عزیزانم بگویم، غصه نخورید برای بی مهری ها و آنچه در انتظارتان است، غمگین باشیم برای شاد بودن از تلاشی که صرفا مدرک است. علمی که گره گشایی نمی کند؛ کمکی به مردم ندارد؛ نمی تواند قدمی برای دین مردم بردارد. تحمل دیدن رقیبش را ندارد چه برسد به تعاون و همکاری. جا دارد دق کنیم برای سطح درکی از شرایط موجود که، شب و روز می شناسد و تعطیلات و هدر دادن وقت. بترسیم از انگیزه ای که انسان راکد می سازد. باسوادی که بعد از فارغ التحصیلی در بن بست می ماند که کسی شغلی برایش بسازد. توبه کنیم از نگاهی که هدف از تحصیلات را در جامعه اسلامی درآمد می داند. پول زایی می داند. رقابتی اسکناسی که هرچه بیشتر بهتر، روشش مهم نیست. استغفار کنیم از تربیت کردن کودکی که در هر لباسی رفت، نادیده گرفتن مصلحت جمع برای رسیدن به منفعت شخصی برایش مثل آب خوردن است. احساس مسئولیت کنیم نسبت به انسانی که برای پول ظلم می کند؛ طعنه می زند به قانون خدا. مهم نیست نمازی می خواند یانه. گریه کنیم از رواج تفکری که همّ و غمش دنیاست. تفکری که دل ها را از خدا دور می کند. فرقی نمی کند در حوزه باشد یا دانشگاه. اینجا همه اش جامعه اسلامی است.
باورش سخت است ولی عیدی که گذشت به من فهماند ما و خیلی از مردم ما در سایه این همه نعمت و فرصت بودن با خدا شدیم مصداق : «عمرم به سر شد و نشدم آنچه خواستی». شما را به خدا قسم هر کجا هستید و در هر لباسی که رفتید، تلاش کنید برای محکم کردن پیوندها، برای آشتی دادن مردم با خدا.
آن روز بقیه ساعت به سکوت من گذشت و تلاش طلبه هایم. خدایا شکر برای همه فرصت هایت!