سکانس بیست و یک: در فکر فرو می روم از من چه دیده ای؟!!
دومین جمعه ای بود که مهمان بیمارستان بودیم و اولین جمعه و روز ملاقات بعد از ورود مادر به بخش.
به دلیل دوری راه و تعطیلات عید و شرایط، انتظار مهمان و ملاقاتی نمی رفت. با این وجود با شناختی که از مادر داشتم، نزدیک زمان ملاقات، محض احتیاط، سری به فروشگاه بیمارستان زدم و یک جعبه بیسکوییت و چای نپتون اضافی خریدم و آب فلاسک را عوض کردم.
اولین لیوان آب جوش را برای خودم ریختم و جلوی چشم مادر چند بیسکوییت و چای خوردم که متوجه احتیاطم نشوند و از امید واهی دادن و نداشتن ملاقاتی با احساسشان بازی نکرده باشم.
چند بار کمک کردم و از تخت پایین آمدند و چند قدم راه رفتند. به نظر حال مادر بهتر بود.
از صبح خیلی ها تماس گرفته بودند. اجازه دادم برخی ها با مادر چند کلمه صحبت کنند. درک تغییر روحیه مادر از ارتباط گیری کلامی با عزیزانش کار سختی نبود. برای برخی ها هم بهانه می آوردم و اجازه صحبت با مادر را نمی دادم. مادر گاهی اعتراض می کردند که موجب اختلاف خواهد شد و تفاوت قائل نشوم. نمی دانست این تبعیض به خاطر او است و اگر گوشی روی آیفون بود کمترین حالت ممکن برگشت به آی سی یو خواهد بود. به نام احوالپرسی چه گوشه کنایه هایی که نمی زدند. به هیچ چیز رحم نمی کردند از جایگزین نشدن خواهرم با من در بیمارستان، تا ارتباط دادن ازدواج نکردنم با شرایط مادر، آسمان را به زمین بافتند و با هوس زبان، خودشان را از چشم خدا انداختند.
چند دقیقه که از ساعت ملاقات گذشت، حضور جمعی از خانواده و اقوام مادر را شگفت زده کرد. بین مهربانان، یکی از عزیزان مادر بود که دیدنش بعد از شاید قریب یک سال برای مادر، زیباتر ولی شکننده تر بود. هنوز مهمانان چای را نخورده بودند حال مادر دگرگون شد. همه بی اندازه ترسیدند و نگران شدند. پرستار توجهی نکرد. پزشک حضور نداشتند. از مهمانان خواستم اتاق را چند دقیقه ترک کنند. اکسیژن را وصل کردم و فقط به چشمانش نگاه کردم. تظاهر به خوشحالی و بی تفاوت بودن برای روحیه دادن به مادر کار سختی نبود، ولی کار من نبود. خوب می دانستم مادر را همدردی زنده نگه می دارد نه تظاهر به رفتاری که در شخصیتم نیست.
کم کم همه چیز آرام شد. صدای خنده و حرف بالا گرفت تا جایی که پرستار چند بار تذکر داد. مهمان عزیز صحبتی نمی کرد ولی همه توجه مادر به او بود. اشتیاق را از نگاهش می خواندم. خوش به حال آنهایی که قلب و نگاهشان به اندازه قلب مادر ونگاه مهمانش هماهنگ است. همان هایی که در ملاقاتشان، دل ها به استقبال می آیند و زبان ها سکوت می کنند و وای به حال آنهایی که زبان ها به استقبالشان می آیند و دل ها دعا می کنند نگاهش را فراموش کنند.
نوشته شده توسط: مدیر وبلاگ 1 آذر 1396
فرم در حال بارگذاری ...