قلب های صبور!

  • خانه
  • تماس
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
  • ...
  • 6
  • ...
  • 7
  • 8
  • 9
  • 10
  • 11
  • 12
  • ...
  • 17

سكانس هفتاد و سه: شنبه های بی پناهی؛ جمعه های بی قراری!

ارسال شده در 10ام فروردین, 1398 توسط hekmat در شکرانه ها

از همان ابتدای بیماری مادر به عنوان یک همراه دائمی، از عکس العمل اطرافیان در مورد احوالاتم، سوالات زیادی برایم مطرح می شد که جواب روشنی برای بیشتر آنها نداشتم. برخی الفاظ، القاب، رفتارها، جملات و سوالات، حسابی ذهنم را به هم می ریخت.

یکی از القاب جالبی که این مدت در نامیدنم  به کار رفت: واژه مبارک «رئیس» بود، البته با لحنی مزاح گونه. غالبا شخصیتم، با دنبال حرف بودن و کش دادن مسائل سازگار نیست،  اما تجربه ثابت کرده است، با این قید که «چه حرفی را، چه شخصیتی، به چه کسی و در چه موقعیتی می گوید» می تواند مهم باشد و نباید ساده از آن گذشت، هر چند رعایت این قید در گفتن کلام اهمیت مضاعفی دارد.

این لقب از آن جهت جالب شده بود که شخصیتی خاص، با بابا همفکر شده بود و اشتراک لفظ داشتند. این صدا زدن در دوران بیماری مادر، ویژه بابا بود و تا آن وقت هیچ شخص دیگری این لفظ را به کار نبرده بود. گذشته از آن از یک شخصیت معمولی شنیده نشد. ارتباطم با نفر دوم ارتباطی به تعبیری کاری، آن هم غیر مستقیم بود. به توضیحی روشن تر، اصلا در این ارتباط من تعریف نشده بودم و فقط یک انتقال دهنده پیام بودم. پیامگیر، پیامرسانی که خودش موضوعیت نداشت. واسطه ارتباط دو نفر.

لحظه ای که واژه را از نفر دوم شنیدم، با اینکه این لفظ غالبا در عرف بار معنایی تقریبا منفی دارد، نه ناراحت شدم و نه حسی برای جبهه گرفتن و برخورد کردن و عکس العمل های منفی داشتم. بالعکس لبخندی زدم و سکوت کردم. فقط برایم جالب بود. به نظر می رسید برعکس چیزی که فکر می کنم، شاید شناخت ایشان شناختی ساده و در حد آشنایی نیست. حتی اگر اشتراک لفظی، اتفاقی بوده باشد.  این احساس باعث شد، توجهم به واژه «رئیس» بیشتر شود و مدتی ذهنم درگیر باشد. با خودم حلاجی می کردم: «خب رئیس یعنی….». وقتی فکر کردن را شروع کردم، مسأله پیچیده تر شد. «خب رئیس لغوی که شامل حال من نمی شود. ولی بگیریم «سر دسته» باز هم خیلی معنا می تواند داشته باشد. اگر بابا بگوید  ضمانتی است و محبتی. اگر اداره بود، مدیریتی است. مامان بگوید حتما متوجه است که از سر دلسوزی است. پزشک مامان بگوید حتما منظور نوعی پررنگ بودن همراهی بیمارش است. در جمع مدرسه ای ها باشد می شود رئیس بازی، از دید فلانی هم می شود شاه فضول…». خیلی تحلیل کردم. و معناهای بیشتری به ذهنم می رسید و  جالبتر می شد و از بیکاری خودم خنده ام می گرفت. تا اینکه رسیدم به دختر عمه. از بُعد شوخی مدت ها قبل دختر عمه، معنای جدیدی در ذهنم تداعی شد و دیوار معناهای جالب فرو ریخت. «اینکه هر کاری برای مادر انجام دهم، بازهم مامان خواهرم را بیشتر از من دوست دارد» از «رئیس» معنای نامبارکی می ساخت شبیه: «کلفتی»، «اینکه دلش نمی خواهد دختر عزیزترش به زحمت باشد». دلم گرفت.

وجدانم آمده بود میانجیگری. داشت خودش را می کُشت: «بچه، این چه حرفی است می زنی. وای تو این قدر بد بین بودی؟ مگر قرار نشد هر حرفی را شنیدیم اول هفتاد تعبیر مثبت بعد برویم سراغ منفی ها؟ اصلا همین است که تو می گویی، کلفتی مادر در درگاه الهی تحقیر است یا عزت؟ تو از فلان آیت الله و اویس قَرَنی هم گنده تری؟ کدام شخص موفقی را دیده ای که از بد کردن به والدینش بزرگی پیدا کرده باشد؟ اصلا حالا مثلا تو چکار برای مامان کردی؟ تو تا حالا چندتا حدیث خوانده ای که هر کس هر خدمتی به مادرش کند بازهم جبران یک ناله مادر در وضع حمل نیست. پس فقط حدیث خوانی نه حدیث دان. اینکه بهتر شد، معلوم است خدا تو را بیشتر دوست دارد. اینکه مامان، آجی را بیشتر از تو دوست دارد که حرف جدیدی نیست. این را که خودت هم هزار سال است فهمیده ای و خودت هم مثل مامان دوستش داری. می شود کسی را مجبور کرد برای عشق؟ می توانی هرکس را خواستی بیشتر دوست داشته باشی ولی برعکسش که نمی شود. اصلا مگر تو مامانی که بفهمی در دل مادرها چه می گذرد. حیف نیست آن حس قشنگ را با این توهم خراب می کنی…». وجدانم روضه می خواند ، دلم قبول نمی کرد. «فرق است بین کلفتی کردن و کلفت دیده شدن. یک زن در خانواده کلفتی می کند و مرد غلامی. ولی نگاه به زن و مرد در خانواده این طور نیست. یکی پادشاه محبت است و یکی سرور و آقا».

بعد از آن، با اینکه از یکی دو سال قبل از بیماری مادر، یادگرفته بودم، کمک احتمالی به مامان و بابا و خواهر برادرهایم به خاطر خودشان و چشم داشت متقابلی نباشد، آوردن یک لیوان آب برای مادر به سختی کوه کندن بود.  در طول این دو سال رئیس بودنم، این طور نبود که متوجه نباشم بقیه شاید کوتاهی کردند و یا حالا که مسئولیت به عهده من است در قبالش محبت بیشتری بخواهم و یا رفتار متفاوت و غیره. بر اساس باورهایم، فارغ از این و آن،  کاری که درست بود را انجام می دادم و می دانستم، علاقه مادرم به خواهرم چند برابر من است و حتی علاقه پدر و سایر اعضای خانواده، حتی خودم.  و این اثری در رفتار و محبتم نداشت. قبلا این مسأله را حل کرده بودم. اما حالا سخت شده بود چون حس می کردم، کرامت و عزت نفسم زیر سوال رفته است.

زمان می گذشت و من با این رنج و دلخوری همراه بودم. رفتاری که ظاهرش اطاعت و محبت و خدمت به مادر به نظر می رسید ولی قلبا تظاهری بیشتر نبود. عقلم اجازه نمی داد کوتاهی کنم ولی حس می کردم قلبم محبتی نداشت و در فشار بود به جای رضایت.

آن روز وقتی بعد از اصرار فراوان، نشستم در جمع مامان و واسطه خیر؛ مادر جناب، با آب و تاب ویژگی های پسرش را شرح می داد، وسط حرفش چیزی گفت که فقط مادر می دانست چقدر با این حرف مخالفم و از مطرح شدنش سکته نکنم، کنترل و جبهه نگرفتنم تقریبا محال است. همان لحظه نگاه کردم به مادر و دیدن لبخندش به مادر جناب داشت خفه ام می کرد. خدا کمک کرد و حرفی  نزدم. نهایت بعد از یک ساعت، چند جمله ای صحبت کردم و همان جا مخالفتم را اعلام کردم. توجهی به نصیحت ها و هشدارها و مثال های تکراری آینده سیاه و… نکردم و برگشتم اتاقم. 

بقیه روز را نفهمیدم چطور گذشت. نمی دانم دلم شکسته بود یا غرورم. تا اذان صبح فقط گریه کردم. اتفاق خاصی نیفتاده بود. بار اول نبود ولی حتی گاهی کنترل صدای گریه ام نا ممکن می شد. بر اساس همان دلخوری از مادر توقع داشتم دفاع کند نه سکوت. توقع داشتم درک کند که می فهمم «دیر شده و آینده روشن نیست و خیلی ها بودند و پشیمان شدند و تنها نمی شود زندگی کرد و خدا گفته و نصف دین است و… ولی اینها دلیل نمی شود هر شرایطی را قبول کنم. توقع داشتم بفهمد پذیرفتن شرایطی که نمی توانم تحمل کنم و با آن کنار بیایم خیانت به طرف مقابل هم هست».

صدای اذان که شنیده شد به زحمت خودم را راضی کردم بروم برای وضو و نماز. مادر هم بیدار شده بود. پشت سر من آمد حیاط. نگاه کردم توی آینه. چشم هایم قرمز شده بود. پلکم ورم کرده بود. لب هایم سفید شده بود. چندتا تبخال بزرگ روی صورتم خودنمایی می کرد. موهایم نا مرتب بود. پریشان بودم. برعکس همیشه تلاش نکردم مادر مرا در این وضعیت نبیند. مادر برگشت و روی تختش دراز کشید. در عرض چند دقیقه حالش اورژانسی شد. نمی دانم چرا تماس نگرفتم با اورژانس. نفهمیدم چطور تا هفت صبح صبر کردم. دست خودم نبود ولی همراهش نرفتم بیمارستان. تا بعد از ظهر که برگشت، هزار بار مردم و زنده شدم ولی حتی تلفنی با او صحبت نکردم. بابا آن روز ناهار مجبور شد تخم مرغ بخورد چون برای دخترش مهم نبود، وضعیت خانه چطور است.

یکی دو روز گذشت و حال مادر بهتر نشد. افتخار فامیل  تازه از خارج برگشته بود . نزدیک درجه پروفسوری است. خبر گرفتیم که منزل مادرش است برویم مادر را معاینه کند. بدون امروز و فردا کردن و کلاس گذاشتن های پزشکان شهرمان، خودش آمد برای معاینه مادر. به دلایلی از اتاقم بیرون نیامدم. شنیدم کنار تخت مادر روی زمین نشسته. شرح حال گرفته. دقیق معاینه کرده. دارو نوشته. دفترچه بیمه را برده دوست ایرانش مهر زده و برگردانده، هنوز هم آرام و معتقد و متواضع است. نتیجه اینکه «شوک عصبی به مادر وارد شده است». 
نفهمیدم شوک عصبی مادر از جواب ردم بود یا از سر و وضع و گریه هایم. از اینکه همراهش نرفتم یا از اینکه به خانواده بی تفاوت شدم. فقط می دانم برای هر کدام از این موارد بود، باور اینکه مادر عشقش به من کمتر بود، اشتباه بود و ترجمه «رئیس» به افق دیدگاه دختر عمه تعبیری بود شیطانی.

خدایا شکر برای شنیدن واژه هایی که تحلیل و تعبیرش به من آموخت، تعبیر منفی از کلام دیگران فقط موجب رنج خودم و آزار عزیزانم می شود. کسی را جز تو چه قدرتی است در مورد قضاوت احوالات دیگران؟!. شاید آنکه فکر می کنیم عاشق ماست، متنفر باشد. آنی که بی تفاوت می دانیم، عاشق باشد و متین. خدایا به ما بیاموز همه رفتارهایمان به ویژه دوست داشتن ها و نداشتن هایمان فقط به خاطر تو باشد.


نوشته شده توسط مدیر وبلاگ / 10 فروردین 1398

تعبیر مثبت از کلام دیگران تعبیر منفی کلام دیگران تعبیر کلام تقوای کلام درست صحبت کردن رئیس محبت
نظر دهید »

سكانس هفتاد و دو : در حقیقت چون بدیم زو خیالی هم نبود!

ارسال شده در 18ام اسفند, 1397 توسط hekmat در شکرانه ها

 روزی که برای انجام آزمایشات آخرین نسخه، راهی بیمارستان استان شدیم، تمام راه نگران این بودم که ضعف و گرسنگی طولانی، مشکلی جدی برای مادر ایجاد کند. سفر با اتوبوس برای مادر قبل از مشکل قلبی هم کار دشواری بود. به همین دلیل همه مسافرت های خانوادگی ما با قطار انجام می شد. مگر مسیری که از شهرمان قطار نداشته باشد مثل مرکز استان. محرمی همراهمان نبود.  قبل از هفت و نیم صبح رسیدیم ترمینال. تنها کسی که به استقبالمان آمد بارانی زمستانی، به لطافت باران های بهاری بود.

در مسیر رسیدن به بیمارستان، با تردیدم مبارزه کردم و با انگشتانی لرزان برای پزشک مادر پیامی ارسال کردم. خواهش کردم آزمایشات را اگر صلاح می بینند تکمیل کنند. کار قشنگی نبود. هم زمان مناسبی نبود. هم می فهمیدم دستور آزمایشات طبق تشخیص پزشک نوشته شده، حتما نیازی نبوده است.  هم مدتی بود مزاحمت ما برای پزشک مادر بیشتر شده بود و بعد از یکی دو سال، این چون و چراها خارج از حد به نظر می رسید. ولی حضور مجدد برای مادر خیلی سخت بود. بعید می دانستم پاسخی دریافت کنم. کمتر از نیم ساعت، رسیدیم به بیمارستان، برعکس تصورم پزشک مادر با پیامی راهنمایی کردند که به منشی بخش مراجعه کنم.

برعکس همیشه، نگهبان آن روز نه بد رفتاری کرد نه بی احترامی. وقتی رفتم دفتر بخش، درب ها باز بود. امکان در زدن وجود نداشت. چند نفری حضور داشتند. ظاهرا رزیدنت بودند. رزیدنت ها نشسته بودند و آقایی ضمن تحویل کتاب هایی به آنها، در مورد کتابش توضیح می داد. برگشتم و دورتر کنار دیوار توقف کردم تا کار استاد تمام شود. چند دقیقه ای صبر کردم. خود استاد سوال کرد که کارم چیست و توضیح دادم با منشی بخش کار دارم. دعوتم کردند داخل. درس متوقف شد دفترچه را تحویل دادم و برگشتم بیرون و منتظر ماندم منشی بخش آزمایشات را طبق لیست ارسالی پزشک مادر بنویسند و مهر کنند. دفترچه بسته شده را بیرون دفتر بخش از منشی تحویل گرفتم و رفتم آزمایشگاه.

به نظر می رسید مسئول پذیرش آزمایشگاه دنبال بهانه بود برای عدم پذیرش. اول آزمایشات و داشتن و نداشتن ها را چون و چرا کرد و اینکه برویم فلان بیمارستان. بعد هم گفت یک برگه بیشتر نمی پذیرد و بین دو برگه انتخاب کنیم و یکی را آزاد حساب می کند. یا برگردیم در یک برگه بنویسیم و دفترچه را برگرداند روی سکو. سعی داشتم مادر متوجه چون و چرای پذیرش نباشد. نمی خواستم مجدد مزاحم کلاس باشم. دفترچه را گرفتم که صفحه ای را انتخاب کنم و در دست ایشان بگذارم، متوجه شدم برگه جدید آزمایشات توسط مهر پزشک دیگری، تایید شده است، با هزار اما و اگر و چون و چرای فکری، از آن صرف نظر کردم. در مورد دریافت جواب آزمایشات از طریق ایمیل یا فاکس به صورت کلی سوال کردم، کم مانده بود مسئول پذیرش جیغ بکشد و از آزمایشگاه بیرونم کند.

جز نمونه دادن برنامه دیگری نداشتیم. مادر مشکلی نداشت تا ظهر منتظر بمانیم و پزشکشان را ملاقات کنند. خواهش کردم برگردیم: «برای تحویل گرفتن نتیجه آزمایشات که مجبوریم بیاییم.در فاصله دو هفته، یکبار مزاحم پزشکتان شویم بهتر است.» برگشتیم. همه چیز بخیر گذشت.

بعد از برگشت، تصمیم گرفتم برای محک میزان دقت نسبی آزمایشات شهرمان با مقایسه نتایج، برای نوبت های بعدی، همه را از برگه ای که داشتیم تکرار کنیم. وقتی رفتیم مسئول همیشگی نبود. جوانک غریبه نگاهی کرد مکث کرد. تردید کرد و آخر سر تمام تلاشش را کرد که بدون اینکه اطرافیان متوجه شوند، با صدایی آرامتر گفت: «آزمایشات را خودتان نوشته اید؟ مهر متخصص را از کجا آورده اید؟». دلگیر شدم. ما را چه به این خیانت ها؟ بیشتر نگران ایجاد درد سر برای پزشک مادر و پزشک صاحب مهر بودم. شاید منشی بخش اشتباها مهر را زده بود. شاید مهر پزشک مادر همراهشان بوده و نخواسته اند معطل شویم. شاید نوشتن ازمایشات توسط منشی از پیام و دستور پزشک فقط برای همان بیمارستان انجام می شود و همه جزئیات و خط قرمزها را میشناسند. شاید اگر قضیه کش دار می شد بین دو دوست یا همکار اختلاف می شد. اعتمادی شکسته میشد. کامل توضیح دادم. به نظر پسرک قانع شد. بدون بی احترامی و هیچ سوال دیگری برگه دفترچه را جدا کرد. همه آنهایی که آنجا بودند همشهری بودند و آشنا.

برگشتم منزل و از طریق مشخصات مهر، در مورد صاحبش تحقیق کردم. رسیدم به مصاحبه ای. نکاتی  از مصاحبه شان که برایم جالبتر بود بلند میخواندم که مادر بشنود: «یک آقای نزدیک 50 سال با یک پسر هجده ساله و دختری کوچکتر علاقمند به پزشکی. 15 سال تحصیل و اختراع و بیش از 3500 عمل قلب باز!  - پس اینکه می گویند اکثر پزشکان موفق فرصت ازدواج ندارند یا زندگی خانوادگی موفقی ندارند خیلی هم صحیح نیست.- تعداد اعضای خانواده شان چند تایی از ما هم بیشتر است. پس بچه زیاد مانع پیشرفت کسی نیست. نوبتشان در خانواده مثل من است ولی من کجا و اینها کجا. همت بلند دار که مردان روزگار. این شغل و زندگی خصوصی نمی تواند از هم جدا باشد. این یعنی واقعیت گرایی و صداقت» اینجا که رسیدم مادر با تعجب پرسید: «آقای دکتر خودمان را می گویی؟ سر ظهری زده به سرت مادرجان؟ آمار آقای دکتر را از کجا در می آوری؟». «نه مادر  این مشخصات صاحب مهری است که منشی بخش ازمایش را با آن مهر کرده اند. به نظر پزشک شما حداقل 4-5 سالی کوچکترند. و البته خاصتر. هیچ اطلاعاتی از ایشان در هیچ کجای فضای مجازی نیست و این یعنی نگاه درست به فضای مجازی. دیدید مسئول ازمایشگاه به ما شک کرد و ناراحت شدم و شما بیشتر ناراحت شدید؟ تحقیق کردم که سوء تفاهم برطرف شود. بنده خدا بی دلیل شک نکرده است.  آزمایشات را از اینترنت چک کردم فاصله گذاری ها صحیح نیست مادر. نصف ازمایش در یک سطر است نصف دیگرش سطر بعدی. گاهی بین دو قسمت یک آزمایش فاصله افتاده است. خط هم شبیه خط پزشکان  نیست. پزشک هم جراح قلب و عروق هستند ولی غالبا جراح اطفال».  با این اطلاعاتی که دادم، حق با مسئول آزمایشگاه است یا ما؟ الان رفتار ایشان جای دلگیری داشته یا پر از احترام بوده است؟ سوء تفاهم و ناراحتی های ناشی از آن را باید حل کرد مادرجان و الا خانمان سوز است. بارها دیده ام برای برخی در مورد من سوء تفاهم ایجاد شده و سعی نداشته اند حل کنند. توجه نداشته اند چند نفر هم اسم وفامیل من توی شهرمان هستند. اصلا آنی که می گفته من نبوده ام. فرهنگ متفاوت، شخص متفاوت. خانواده متفاوت. اسم و فامیل مشترک،  مکان های مشترک، شباهت های ظاهری، تفسیر برخی نگاه ها و رفتارها بر اساس ذهنیت های خام، ندانستن قبل و بعد یک حرف، قضاوت از یک رفتار، پیش داوری از حرف مردم کوچه و بازار، ربط و رجوع دادن های خیالی ووو همه منشا سوء تفاهم تقریبا منطقی است. و حالا که بسیاری از ارتباطات مبتنی بر متن است، بسی بیشتر. و سوء تفاهم راه حلی بهتر از تحقیق و مطرح کردن منطقی و گفتگوی محترمانه برای برطرف شدن، ندارد. مادر حق نبود که با این ناراحتی از سوء تفاهم و شنیدن تهمت در جمع، لطف پزشکتان، یاد آور خاطره ای تلخ باشد.

جواب آزمایشات ثبت شده به نام پزشک صاحب مهر را تحویل گرفتم. در آخرین ویزیت همراه بردم. تعداد آزمایشات بیشتر و تکمیلتر بود ولی به پزشک مادر نشان ندادم. چون جای اینکه سوء تفاهم ایجاد کند داشت ولی امکان مطرح شدن،گفتگو و رفع آن نبود.

خدایا شکر برای رقم خوردن اتفاقات ساده ای که تجربه های ارزشمند می سازد.

 

نوشته شده توسط مدیر وبلاگ: 18 اسفند 1397

احترام اطلاعات ناقص سوء تفاهم منشی پزشک گفتگو
نظر دهید »

سكانس هفتاد و یک:از همه دست کشیدم که تو باشی همه ام!

ارسال شده در 14ام اسفند, 1397 توسط hekmat در شکرانه ها

آخرین باری که پزشک مادر را ملاقات کردم، بیش از یک سال از دیدار قبلی گذشته بود. به تاریخ اکو کاردیوگرافی آن روز، دقیقا سیصد و هفتاد روز. یکی دو بارِ دیگر مراجعه داشتیم ولی سعی می کردم، با عدم حضور، با عادت چون و چرا کردن از پزشک مادر در هر مسأله و مشکل جسمی مادر، مبارزه کنم. این فقط نوعی تمرینِ درک متقابل و حذف توقعات خارج از محدوده از پزشک مادر بود.

انجام آزمایش های آخرین ویزیت، در مرکز استان و بیمارستان محل جراحی  مادر، انرژی زیادی از ما گرفته بود. نزدیک یک ماه از نمونه گیری گذشته بود. با توجه به اینکه تعطیلات نزدیک بود و از بیمار شدن در عید نوروز منطقه، دل خوشی نداشتیم، نیت کرده بودم ضمن تحویل گرفتن نتایج آزمایشات، حتما مادر توسط پزشکشان  معاینه شوند. در واقع هدف ویزیت بود و نقش نتایج آزمایشات فقط اطمینان بیشتر بود.

چند وقتی بود امروز و فردا می کردیم. از اینکه مادر نمی توانست تصمیم قاطعی بگیرد حرص می خوردم. ترجیح می دادم دو نفری با اتوبوس برویم و مزاحمتی برای کسی نداشته باشیم. مادر همکاری نمی کرد. می توانستم برخی افکار ناگفته اش را  حدس بزنم. افکاری شبیه «به درد سر بودنم، هزینه کمتر و…». رفتارش به نظرم غیر منطقی بود تا دلسوزانه. گاهی هم کار به توضیح می رسید «اینکه تاریخ آزمایشات بگذرد چه نوع کمک و دلسوزی است؟ نیم کیلو آنتی بیوتیک مصرف داشته اید که سرفه ها کنترل شود. یک روز صبح تا شب اتوبوس و تاکسی و ناشتا و… که نمونه بدهید برای آزمایش. حالا جواب را ول کن یعنی چه؟  چرا مثل پیرزن های عهد قجر حرف می زنید؟ آدمیزاد تشنه می شود آب می خورد. گرسنه می شود نان می خورد. مریض می شود نباید دکتر برود؟». از ما گفتن و از مادر نشنیدن. چند وقتی خیلی چون و چرا کردم فایده نداشت. دست از سرش برداشتم. با خودم عهد کردم دیگر  هیچ وقت کاسه داغتر از آش نباشم. توبه خامی بود. جنسم بی تفاوتی نیست. فقط زبانم توبه کرده بود. از درون چیزی عوض نشده بود.

آن شب مادر خودش پیشنهاد رفتن داد. استقبال گرمی نداشتم. مطمئن نبودم تا ساعت 5 صبح و حرکت اتوبوس، نظرش تغییر نکند. همین اتفاق افتاد. ولی انگار حکمت خدا چیز دیگری بود. ساعت 6 صبح یکی از آشنایان تماس گرفت که برای کاری عازم مرکز استانند و می توانند ما را تا جایی برسانند. از اینکه مادر قبول کرد، به شدت ناراضی بودم. می فهمیدم همه به خاطر راحت بودن من است ولی انتخاب مناسبی نبود. همه مسیر نگاهم به بیابان بود و خودم را لعن می کردم. از اینکه باید تا رسیدن به مقصد، در پیاده و سوار شدن و حضور در اماکن مورد تمایل دیگران همراه باشم، فقط اذیت شدم.

کنار فروشگاهی زنجیره ای برای تهیه آب معدنی متوقف شدیم. نگاهم به تابلوی درمانگاه خصوصی چسبیده به فروشگاه خشک شد. از ماشین زدم بیرون و تنها رفتم داخل و از پذیرش در مورد دندانپزشکی سوال کردم. وقتی شنیدم دندانپزشک دارند، حس خوبی پیدا کردم. از اینکه دستیار دندانپزشک مبالغه نداشت و داروی بی حسی بدون آدرنالین برای بیماران قلبی را قحطی قلمداد نکرد، تصمیم گرفتم هر طور شده مادر را راضی کنم که از شر دندانش خلاص شود. خدا می داند چقدر در شهرستان این طرف آن طرف رفتیم و ما را بازی دادند. بعد از یک هفته قطع دارو و قیمت گزاف دندان اول، دندان دوم را به بهانه تمام شدن دارو نکشید. برگشتم و به مادر خبر دادم. راضی شد برای معاینه. مشکل اصلی عدم قطع دارو بود. از جواب آزمایش ptt تجویز پزشک عمومی شهرمان، که همراهم بود سوء استفاده کردم. ریسکش را پذیرفتم. دندانپزشک انصافا همکاری کرد و یک ربع نشده دندان مادر کشیده شد.

وقتی برگشتیم داخل ماشین هنوز خریداران آب معدنی برنگشته بودند. ساعت نزدیک 12 بود. خواهش کردم ما را نزدیک بیمارستان مورد نظر پیاده کنند. خیلی شلوغ بود. یک ساعتی آن طرف ها پرسه زدیم و با اخم و تندیِ نگهبان به زحمت اجازه ورود گرفتیم. «وقتی نگهبان گفت دکتر مورد نظر ما در بیمارستان هیچ بیمار سرپایی را ویزیت نمی کند دلم می خواست زمین ما را می بلعید. نهایت برگه تحویل آزمایش را نشان دادم و با غرو لند نگهبان وارد شدیم. اول رفتم آزمایشگاه. یک ربع معطل شدم. بعد از تحویل نتایج تردید عجیبی داشتم. از مادر خجالت می کشیدم برگردیم. ولی مزاحم کار پزشک هم شدن کار ساده ای نبود. نهایت با نگهبان بخش جراحی صحبت کردم.  اجازه داد بروم دفتر بخش جراحی. نیتم این بود از منشی بخش فقط برای امکان ویزیت سوال کنم. خودشان گفتند صبر کنم از پزشک مادر تلفنی می پرسند. نتیجه  اینکه پشت درب اتاق عمل منتظر بمانیم.

هنوز نرسیده، درب اتاق عمل باز شد. یکی از دور اشاره کرد که برویم داخل. پزشک مادر بودند با لباس جراحی. از شدت شرمندگی نمی توانستم قدم بردارم. رفتیم داخل راهرو اتاق عمل. جایی که نزدیک دو سال قبل از آن، از هشت تا دو بعد از ظهر پشت درب آن نشستم و انتظار کشیدم برای شنیدن خبر مرگ و زندگی مادر و کسی اجازه ورود نداد. پزشک مادر استقبال گرمی از بیمارش داشت. احساس می کردم هزار سال است با ما آشنا هستند. هیچ استرسی نداشتم. از برخوردشان حتی احساس شرمندگیم تعدیل شده بود. حرف هایشان بوی آرامش و همدری و محبت داشت. مشخص بود در یک سال اخیر چیزی به شدت پزشک مادر را اذیت کرده بود. شاید فشار کاری. اما هیچ تغییری در تواضع و اخلاق خوب و برخورد بی نظیر ایشان حس نکردم. از اینکه مجبور بودند هم جواب ما را بدهند و هم بیمار دیگری را. هم جواب همکار و تلفن همراه و مشغله های دیگر عذاب وجدان داشتم. به این فکر می کردم از اخلاق و خوبی هایشان سوء استفاده کردیم. شاید پزشک مادر نمی پسندید با لباس اتاق عمل که شبیه لباس های راحتی منزل و خصوصی است ملاقاتی با بیماران داشته باشند. شاید دوست نداشتند ما در آن ساعت و روز آنجا باشیم. شاید بین همکاران محدودیت قانونی خاصی داشتند. حتما اعتبار پزشک مادر فراتر از این ملاقات هاست و… از دست های خسته پزشک مادر که توان نوشتن نسخه به خط همیشگی نداشت خجالت کشیدم. به هر حال دیدار تمام شد. خیلی چیزها دیدم و شنیدم و آموختم. ولی این یکی تجربه قشنگی بود. می شود هفته ها برنامه ریزی کرد. روزها انتظار کشید. سختی تحمل کرد. چالش داشت. خستگی داشت و شرمندگی.  هزینه کرد و همه برای یک نیت باشد. ما نه رفته بودیم مسافرت و خوشگذرانی، نه رفته بودیم برای دندانپزشکی و تحویل نتایج آزمایشات، هر چند همه اتفاق افتاده بود ولی نیت ما فقط و فقط ویزیت بود. همه ما بارها اخلاص و نیت واحد را تجربه کرده ایم. اخلاص سخت است ولی ممکن. برای بی ریا یی فقط کافیست خدا و خوبی هایش را باور کنیم. آن وقت عطر «فقط برای خدا »همه ثانیه های زندگی را پر می کند. خدایا شکر برای آشنایی با انسان های بزرگی که مسیر ملاقاتشان، اخلاص را به ما آموخت.

فقط به خاطر تو

نوشته شده توسط: مدیر وبلاگ/ 13 اسفند 1397

اخلاص ریا عمل بی ریا مادر ملاقات پزشک
نظر دهید »

سكانس هفتاد: آفتابی که بوی گندم داشت!!

ارسال شده در 26ام بهمن, 1397 توسط hekmat در شکرانه ها

 گریه دارترین حرفی که در طول دوران درمان مادر با آن روبرو شدم و در پاسخش فقط خندیدم، جمله ای بود از بابا.

ماه های اول بیماری مادر بود. در اوج گرمای کویری، خیلی ناباورانه، سرماخوردگی بابا را چند وقتی زمینگیر کرد. نیاز خاصی به من نداشتند ولی روحم درگیر دو نفر شده بود. لمس همزمان بیماری مادر و پدر، ساده نبود.  به ویژه اینکه، قبلا اتفاق نیفتاده بود. اینکه بین قسمت های مختلف خانه جا بجا شوی و چشمت فقط بیماری و رنج پدر و مادرت را ببیند، حرف بزرگی است. می شد درک کرد، یکی از بزرگترین رنج های بشری، سهم پزشکان بزرگ با روحِ خداشناس و خداباور است. آن ها که هم بیماری را خوب می شناسند، هم سخت بودن درمان و آستانه درد و رنج بیمار را و هم بیشترین چیزی که در روز با آن مواجهند بیمار است و بیماری و هم روحی سرشار از عاطفه و انسانیت دارند.  آنجا بود که یقین کرده بودم برای سلامتی نخبگانمان هم که شده حداقل، باید به جای واژه بیمار و بیمارستان، جایگزین مثبت و زیباتری پیدا کرد که آهنگ روزانه شان خوش صداتر باشد. خلاصه یک بیمارستان کوچک دو تخته با یک پرسنل. خادمی که باید همه کارهای یک بیمارستان را در بعد کوچکی تنها انجام می داد. آن هم بدون سواد پزشکی و پیراپزشکی.

تغذیه متفاوت، بستری کردن دو بیمار در دورترین نقطه منزل برای حفظ بیمار جراحی شده، رفت و آمد بین دو مریض و بهانه هایشان، کنترل داروها و دارو خوردن ها و حفظ بهداشت و نگران بودن، کمترین مشکلات بود.

آن روز بابا درخواست یک استکان چای داده بود. مشغول پخت غذا بودم. تمرکزم در بی توجهی به صدای ماشین لباسشویی و هود باعث شده بود، حافظه ام خوب کار نکند.  چند بار از ذهنم رفت و بابا یاد آوری کرد. ظهر شد. رفتم مصرف داروی بابا را کنترل کنم، کنارش که نشستم، یادم آمد. تغافل کردم. بابا خیره شد به چشم هایم و با لحن ویژه ای گفت: «ببین حالا.  یک استکان چای خواستم. چند بار گفتم، آخر هم نیاوردی. حالا اگر مادرت بود، بیا و ببین چه تدارکاتی می دیدی!». ناخود آگاه زدم زیر خنده. چند لحظه فقط به هم نگاه کردیم و خندیدیم. بین خنده گفتم: «بابا مردها هم حسودی می کنند؟ چقدر جالب. تا حالا به ذهنم خطور نکرده بود مردها هم به تبعیض محبت، حساسند. آن هم بابای من! قلدر السلطنه. بابا، از قدیم گفته اند، دخترها بابایی ان. مامان قلبش را عمل کرده. قلب. پیش آمده، مامان سرما خورده باشد و پرستاری کرده باشم برایش؟ آخرش نفهمیدم رفتارم با شما درست نیست یا با مامان؟ جان من دست از رقابت بردارید تا ما عاقبت بخیر شویم».

بی وقفه، دو تا لیوان چای خوشرنگ و داغ آوردم. خوردیم و گپ زدیم. مشخص بود حال بابا خیلی بهتر شده است. حال من از او بهتر بود.

چیزی نگفتم، ولی حق با بابا بود. تنها کسی که  حتی در این سن، بارها از او شنیده ام، لازم باشد کتم را می فروشم و نمی گذارم خم به ابرویت بیاید، بابا بود. تنها کسی که بارها گفته بود یک تار مویم را با همه دنیا عوض نمی کند بابا بود. کسی که وقتی بیمارستان بودیم روزی چند بار تماس می گرفت و قبل از مادر، احوالم را می پرسید و نگرانم بود، بابا بود. کسی که عزت نفس از او آموختم و قناعت، تنها کسی که نگذاشت برای چند تومان حقوق، مجبور به تحمل محیط مختلط باشم، تنها کسی که در خریدها حضورش نگذاشت نگاه بیگانه ای آزارم دهد، تنها کسی که حمایت کرد از اول عمرم نگاهم با نامحرم گره نخورد چه رسد به کلام و…، تنها کسی که تاخیر دقیقه های رفت و آمدم دلش را آشوب کرد و حرفی نزد، تنها کسی که در طول درمان مادر حواسش به من بود، بابا بود. بابا یعنی امنیت با طعم عشق. چرا ما بچه ها نمی فهمیم نیاز پدر به توجه و محبت کمتر از مادر نیست؟

خدایا نمی دانم دختر باشی و در هر سنی، پدرت نباشد یعنی چه. نمی فهمم چند ماه و چند روز و چند ساعت انتظار برای برگشتن پدر از دریا، از جنگل، از اتاق عمل، از بیمارستان، از سر کار و از جای جای این سرزمین  و از  مرز و نیامدن، برای بچه های منتظر یعنی چه. خجالت می کشم از آنهایی که به خاطر اسلام و امنیت و بابا داشتن های ما، گلزار شهدا شد قرارگاه باباهاشان. می دانم حواست به همه شان هست. خودت می شوی بابایشان، ولی شکر برای باباهای مهربان سرزمین اسلام و ببخش اگر برای پدرهای مهربان و غیرتمند سرزمینمان، بچه های قدر دانی نبودیم.

 

نوشته شده توسط: مدیر وبلاگ/26 بهمن 1397

بابا بابای شهید شهدای حادثه زاهدان خاش شهید قدر دانی محبت مهربانی پدر
5 نظر »

سكانس شصت و نه: در همین جاده های ناهموار، عاشقی را خدا به ما بخشید!!

ارسال شده در 19ام بهمن, 1397 توسط hekmat در شکرانه ها

دوره درمان مادر، کم کم دو ساله می شد؛ اما نگرانی های ما گویی قصد ریشه کن شدن نداشت. شاید هم مشکل اصلی ضعف ایمان ما بود.  مادر از نظر مدیریت خانواده و رفتار، برگشته بود به دو سال قبل، اما شرایط جسمی مادر طبیعی نبود. نگران بالا و پایین شدن های قند خون در رِنج غیر طبیعی بودم و سرگیجه های گاه و بیگاه. فشار خون بالا و سرفه هایی که امانش را بریده بود. نگران بودم. نگران کم توانی و زمینگیر شدن مادر.

کادر پزشکی منطقه جوابگوی مشکلات ما نبود. خدا می داند چقدر با مرکز های درمانی منطقه تماس گرفتم و به درب بسته خوردم. حضور و ویزیت های متعدد و کم اثر. می شد مادر را با علائم رها کرد. وجدانم قبول نمی کرد. مادر، زن مقاومی بود. حداقل باید تلاشمان را می کردیم که، رنج کمتری متحمل شود.

رفت و آمد به مرکز استان کار ساده ای نبود. با ماشین شخصی می رفتیم، نگرانی و استرس مادر از رانندگی عزیزانش آزار دهنده بود. با اتوبوس می رفتیم ساعت رفت و برگشت مناسب نبود و شرایط جسمی مادر. بعد هم، کجا می رفتیم؟ درب کدام مطب را می زدیم؟ شب می شد اسکان نداشتیم. اتاق های دو نفره هتل با هزینه های نجومی نه مورد پذیرش مادر بود و نه مناسب درآمد خانواده.

اعضای خانواده به خاطر حضورم، خیالشان از بابت مادر راحت بود و صدایی از آنها شنیده نمی شد. حتی گاهی اقداماتم را خارج از حد تلقی می کردند و کار به سرزنش می رسید.

کارهای نیمه تمام شخصی، اراده ای که تضعیف شده بود، انگیزه های سرد و آینده  مبهم و فکرهای متعدد هم دست از سرم بر نمی داشت.

مضاعف همه این فشارها، مدتی بود ناخود آگاه به پاسخ دادن های پزشک مادر حس عجیبی داشتم. با اینکه سوالی بی جواب نمانده بود و از لطف و بزرگواری ایشان کم نشده بود، نمی فهمیدم چرا حس می کردم توقع همراهی ایشان در ادامه راه، منطقی نیست و بیش از حد مزاحم ایشانیم و لازم است به جای گرفتن وقت ایشان، راه حل دیگری پیدا کنیم. نه اینکه از اول متوجه شانیت و بزرگواری ایشان نباشیم و جز ضرورت مزاحم وقت ایشان شده باشیم، ولی از جواب ها حس می کردم پزشک مادر از سوالات ناشی از نگرانی های خام  ما، خسته شده اند و تمایلی به جوابدهی ندارند. شاید هم می شد این وقت را برای نیازمند دیگری با اولویت بیشتر هزینه کرد. شاید رفتار نادرستی از ما سر زده بود. نمی دانم به هر صورت از آنجایی که به حس ششم خودم بی اعتقاد نبودم، خودم بریدم و دوختم و کمک گرفتن از پزشک مادر خیلی سخت شده بود. سخت تر از قبل.  از هر هزار سوال یکی را هم نمی پرسیدم. خیلی ها را قبل از دریافت، حذف می کردم. گاهی هم اطلاع رسانی نمی کردم. برای جواب برخی هم با چک کردن دقیقه ای، چند روز صبر می کردم. اعتراف می کنم نگاه ما به پزشک مادر نگاه به یک فوق تخصص قلب نبود. نگاهی شبیه نگاه به برخی پزشکان امروزی نبود. حسی بود شبیه امیدواری خواهری به برادرش. ذهنیتی همراه، که حالا باید، فرصتی از دست رفته دیده می شد.

از همه جا نا امید شده بودم از مادر و درمانش،  از موثر بودن پزشکان منطقه، از خانواده و عزیزانم، از موفق شدن در اهدافم، از انسان های خداشناس جامعه که با انسان های امیدوار، بر اساس قانون و شان و حق و حقوقشان رفتار نمی کردند، از آینده و روزهای خوب، از همه چیز. احساس بی پناهی می کردم. حتی از دعا کردن و دعا خواندن می ترسیدم. انتهای قلبم تردید داشتم. می ترسیدم از خدا چیزی بخواهم و بی جواب بمانم. تحمل حس اینکه «من لی غیرک» هم معنایش تغییر کند، نداشتم. از آدم ها خسته شده بودم. نوعی حیرانی و سرگردانی بی سابقه. خیلی چیزها دیگر مفهومی نداشت.نمی دانستم باید چکار کنم. حتی حوصله گریه کردن نداشتم. به هر صورت بی آزارترین عضو مادر، در این مدت، قلبش بود. و بد حالترین عضو من در این مدت قلبم بود. قلبی خسته از روزگار و بی مهری هایش.

 آن شب دل خسته ام را برداشتم و رفتم مراسم.  تکیه داده بودم به دیوار آجری مسجد هزار ساله شهرمان، بغض راه گلویم را بسته بود.  به نفس هایی که هزار سال توی مسجد ذکر گفته بود فکر می کردم. به برکت کار برخی بناها و کارگران.  از پارچه های سیاهی که نام مبارک حضرت زهرا علیها سلام روی آن نقش بسته بود خجالت می کشیدم. مشکلی نداشتم. خواسته ای هم نداشتم، فقط خسته بودم. سخنران که نا امیدی مذموم و ممدوح را توضیح داد و گفت: « وقتی از همه بریدی به جز خدا، نصر و یاری خدا می رسد و دنبال نصر، فتح می آید». زانوهایم را بغل کردم. سرم را گذاشتم روی دست هایم و در حالی که خودم را زیر چادرم پنهان کرده بودم، فقط گریه کردم. گریه هایی بی بهانه در خانه خدا و در محضر مادر. همانجا، هم یاری و نگاه خدا را لمس کردم و هم گشایش را. عجب معجون غریبی است ترکیب «یأس، نصر، فتح». گاهی گشایش و یاری، تغییر شرایط نیست، تحول احوالات است. انگیزه و انرژی ادامه راه است، آن هم بدون خستگی. و این فقط درب خانه خدا ممکن است و اولیایش اهل بیت علیهم السلام و دیگر هیچ. اینجا همانجایی است که قلب ها با گریه شاد می شود. خدایا شکر برای وجود شفاخانه قلب های خسته، آن هم روی زمین!


نوشته شده توسط: مدیر وبلاگ/ 19 بهمن 1397

امید اهل بیت دل خسته نا امیدی گشایش یأس یاری خدا
5 نظر »
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
  • ...
  • 6
  • ...
  • 7
  • 8
  • 9
  • 10
  • 11
  • 12
  • ...
  • 17

قلب های صبور!

تقدیم به همه بیماران قلبی، آنهایی که نارسایی جسم صنوبری قفسه سینه هاشان هرگز قلب های آسمانیشان را بیمار نکرد.

موضوعات

  • همه
  • این نیز بگذرد!
  • با هم بودن زيباست
  • شکرانه ها
  • گاهنامه

گرت جان در قدم ریزم هنوزت عذر می‌خواهم

که از من خدمتی ناید چنان لایق که بپسندی

آخرین مطالب

  • سکانس هشتاد و چهار: آهسته‌تر! آرام‌تر! این بازیِ جان است!
  • سكانس هشتادو سه: من چه شایسته آنم که تو را خوانم و دانم!
  • سكانس هشتادو یک: دل ما خیلی از این بی خبری سوخته است!
  • سکانس هشتاد: همای عرش کجا و کبوتر چاهی!
  • سكانس هفتاد و نه: آی آدم ها چه می کنید؟!
  • سكانس هفتاد و هشت: پُر میشود فضای دل از عطر عاشقی!
  • سكانس هفتاد و هفت: می‌روم وز سر حسرت به قفا می‌نگرم!
  • سكانس هفتاد و شش: مهر سکوت با دل بی آرزو خوش است!
  • سكانس هفتاد و پنج: زبانم در دهان باز بسته ست!
  • سكانس هفتاد و چهار: سال خرم فال نیکو مال وافر حال خوش!
  • سكانس هفتاد و سه: شنبه های بی پناهی؛ جمعه های بی قراری!
  • سكانس هفتاد و دو : در حقیقت چون بدیم زو خیالی هم نبود!
  • سكانس هفتاد و یک:از همه دست کشیدم که تو باشی همه ام!
  • سكانس هفتاد: آفتابی که بوی گندم داشت!!
  • سكانس شصت و نه: در همین جاده های ناهموار، عاشقی را خدا به ما بخشید!!

پیوند ها

  • شعر بلاگ
  • گهر عمر

جستجو

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان • تماس