شب اول بازگشت از بيمارستان، كابوسي بود براي خودش. هر چه مادر نفس مي كشيد و حركت مي كرد، بيدار مي شدم و صدايش مي كردم. جوابم را كه مي داد خيالم راحت مي شد. اين چرخه تا صبح ادامه داشت. صداي اذان صبح كه از مسجدهاي اطراف شنيده شد سوالات و«چه كنم » «چه كنم… بیشتر »
کلید واژه: "زندگي"
روز آخر فرا رسيد. مادر آشفته تر از روزهاي قبل بود. از صبح همه اعضاي خانواده چند بار تماس گرفته بودند. برادر جان سوم که تماس گرفتند خواهش کردم گوشی را به دختر نازنیش فاطمه خانم، هووی بنده در عشق مادر بدهد و گفتگويي با مادر داشته باشند. دلبری های مادر و… بیشتر »