شب اول بازگشت از بيمارستان، كابوسي بود براي خودش. هر چه مادر نفس مي كشيد و حركت مي كرد، بيدار مي شدم و صدايش مي كردم. جوابم را كه مي داد خيالم راحت مي شد. اين چرخه تا صبح ادامه داشت. صداي اذان صبح كه از مسجدهاي اطراف شنيده شد سوالات و«چه كنم » «چه كنم… بیشتر »