سكانس شصت وچهار: خط مکش بر من و بیهوده میازار مرا !
روند درمان مادر فراز و نشیب های زیادی داشت. مجموعه ای از تجربه های مختلف. فرصتی که برخی ثانیه هایش را در دفتر اعمال، فرصت، ثبت کردیم و خیلی روز هایش را ندانسته از دست دادیم و دنیا را به کاممان تلخ کرد هیچ، ذخیره ای برای آخرتمان هم نشد. سوالات بی جواب خیلی زیاد بود ولی هیچکدام مثل این سوال ما را رنج نداد: «مادر شرایطی سخت تر از این را تجربه کرده است. هنوز هم چرتکه بیندازی نسبت به شایستگی ها و خوبی هایش خیلی صبور است و شرایط بیستی ندارد. ولی چرا نمی تواند این مشکل را با خودش حل کند و جلوی بیماری زانو زده و تسلیم شد؟».
تا چند ماه مادر سرپا نبود و خودش را زمینگیر کرده بود. گاهی آن قدر روی تخت می ماند که تصمیم می گرفتم تخت را کلا از خانه بیرون ببریم. یادم است اوایل بیماری مادر، پزشکشان گفته بودند کم کم می تواند از خانه بیرون برود. این برای من نوید بهبودی و برگشت حالت های طبیعی را داشت ولی در مادر تغییر خاصی دیده نمی شد. دیگرانی شکنجه ام می کردند که چه توقع دور از ذهنی داری، قلب عمل کرده دیگر هیچ وقت طبیعی نمی شود. نمی خواستم باور کنم و دنبال علت و راه حل بودم.
برخی مواقع سعی می کردم واقع بین باشم. سوال را تکرار می کردم که باور کنم شرایط عوض شده است. و از این تمرین باور کم مانده بود دق کنم. مادر همیشگی برای همیشه خط می خورد. دلتنگ می شدم. آرزو می کردم یعنی دوباره می شود؛ مثل همیشه سر سفره آماده حاضر شوم. غذایم را خورده نخورده تشکر کنم و بروم سر درس و مشقم. بروم به تماشای لباس هایم که با دست های مادر تمیز شسته شده و روبروی آفتاب پهن شده بود و انرژی بگیرم. درب یخچال را باز کنم و چشمم بیفتد به کاسه بلوری پر از دانه های ترش و شیرین انار که مادر ضمن اعتراض همه، بدون درخواستم برایم درست می کرد و همه منطقش در به زحمت انداختن خودش با این کار این باشد که «دخترش انار دانه شده خنک دوست دارد». دلم تنگ می شد برای حرف زدن های طولانی که آخرش این می شد: «ی کنجیشکه رفت مشهد بقیش باشه برای فرداشب ». دلم لک می زد برای سرما خوردن و آب میوه و دمنوش های گیاهی و آش های مادر. خودش می دانست از سوپ مرغ بیزارم. مادر را برای فعالیتهایش نمی خواستم، دلم تمنای توجه و حس حضور و عاطفه مادر را داشت.
تا اینکه بالاخره جواب این سوال کشف شد و تمرین واقع بینی کاذب تکرار نشد. این را هم مدیون پزشک مادر بودم. برخورد پزشک مادر تقریبا در همه سوالات کاملا عادی بود. از هیچ جوابی نگران نشدم. خیلی وقت ها نگرانی هایم رفع می شد و تصمیماتی را هم کنسل می کردم. حتی برخی مواقع از نوع پاسخ تا مدت ها خودم را سرزنش می کردم که «دقت کن. جستجو کن بعد مزاحم ایشان باش. ». کوتاهی جوابِ سوال، دلایل زیادی می توانست داشته باشد، زمان محدود، پرسش در زمان متعلق به برنامه های دیگر، انجام کارهای با ارزشتر از پاسخ این سوالات، ارتباطات موثرتر و محبوبتر. با این همه مهم نبودن برخی سوالات هم گزینه دور از ذهنی نبود. واقعا از نظر ما این سوالات مهم به نظر می رسید کسی که تسلیم بود ما بودیم نه مادر.مادر همان مادر قبلی بود. چه لزومی داشت هر کجا خواستیم یک دورهمی شاد برگذار کنیم و آب هویج بستنی بخوریم، اول قند و چربی و قلب بیمار را به او تذکر می دادیم و بعد چند قاشق بستنی برایش می گذاشتیم. این ما بودیم که جلوی غریبه و آشنا برخورد بیمار بودن با مادر داشتیم. این ما بودیم که اگر دو قاشق غذا اضافه تر از رژیم غذایی می خورد سکته مجدد را یاد آوری می کردیم. تا کی ما باید نوع غذایمان را از مادر جدا می کردیم؟ این ما بودیم که دیگر از مشکلاتمان برایش نگفتیم. ناراحتی هایمان را پنهان کردیم و با شریک نکردنش در غم هایمان حس مادریش را سرکوب کردیم و با دیدن ناراحتی هایمان نگرانتر شد. نفهمیدیم استرسی که از نگران بودن های دائمی به مادر وارد کردیم بی اثرتر از خوردن روغن و دانه های ممنوع نیست. این ما بودیم که بیمار ماندن برای همیشه را به مادر تلقین می کردیم. وقتی رفتارمان عادی شد، مادر خیلی زود همان مادر قبلی شد. گاهی انسان از شدت علاقه و تمرکز بر نیت عاشقانه اش، متوجه راه و روشش نیست. نیت عشق است ولی رفتار می شود مانع. مادر نیاز به دارو و مراقبت داشت ولی دایه مهربانتر از مادر بودن روش غلطی است. خدایا شکر برای اشتباهاتی که فرصت جبران دارد!
نوشته شده توسط: مدیر وبلاگ 15 آذر 1397


بنده خدا مادرا
فرم در حال بارگذاری ...
آخی یاد مادرخودم افتادم
جرات نمیکنه یکم نوشابه بخوره