سكانس شصت وشش: آمدی و همه فرضیه ها ریخت به هم …!!
از پس لرزه های قابل توجه دوران درمان مادر، دیدار نه خیلی خوشایند برخی اقوام بود. فکر حضورش روی اعصابم رژه می رفت. مخصوصا اینکه فرمان مادر نسبت به ایشان «سکوت» در هر شرایط و نسبت به هر کلامی است. با اینکه اصولا آدم درونگرا و ساکتی هستم، عمل به این فرمان کار ساده ای نیست. هر چه به درب و دیوار زدم که موقع تشریف فرمایی حضرات منزل نباشم، نشد که نشد. زنگ را که زدند مادرم رو به من غمزه رفت و با حرکت چشم و ابرو خواست حرفی نزنم و تلخی به پا نشود. این رفتار مادر از آن سکوت سخت تر است. تا به حال جز فرمان مادر عملکردی نداشته ام. آخرِ اقدامات اینجانب فقط ترک محل بوده است. تحمل حرف بی منطق از آدم بی مقدار کاری است بس دشوار. این بار خودم هم نگران بودم. بعید می دانستم در شرایط جدید، سکوت کردن به سادگی شرایط قبل از بیماری مادر باشد.
تا ناهار به خیر گذشت و برخوردی ایجاد نشد. سر سفره که نشستیم تحملش نرسید و دنباله حرفی را گرفت که برسد به همان جایی که می خواهد. یقین دارم این جسارتش، نتیجه همان سکوت بی محل اجباری فرمانده بزرگ، جناب مادر است. البته اینکه همه، احترام و علاقه من به دانش را می دانند و اکثریت دلباخته های ما بویی از آن نداشتند و ندارند هم عامل کمی نیست. عادت همیشگی ایشان سرکوب تحصیلات است و قربان صدقه پول رفتن. شیرین ترین کلامش این مدلی است: «حالا درس خواندی چه شد؟ فرق درس خواندن و نخواندن چیست؟ این قدر دیپلم از تو خوشبخت تر هستند. آدم عاقل ازدواج و آینده اش را قربانی چهارتا کتاب بی مصرف و یک مدرک بی ارزش در یک دانشگاه و … در پیت نمی کند. تمام شد دوران بهتر بودن علم از ثروت. فلانی با مهندسی عمران مای بی بی می فروشد که از گرسنگی نمیرد. این هم عاقبت علم. فقط عمرش را تلف کرده. فلان دختر با سیکل 4 تا بچه دارد و تو هنوز در خیالاتت سیر می کنی. نکند پسر وزیر وزرا پایت نشسته اند یا شاید هم ابو علی سینا قرار است دوباره زنده شود و ما خبر نداریم و…»
این بار هم برای تایید خودش، ورزش و پیاده روی رفتن با یک خانم دکترا را وسیله کرد و گفت: «خودش زنگ می زند برویم پیاده روی با هم. می گوید به من غبطه می خورد. این همه زحمت کشیده و آخر هم هیچ. راست می گفت خانم دکتر. برو نانوایی بگو من دکترا دارم. ببین یک نان مجانی به دکترا می دهند؟ کمتر از آن که سهل است. یک زحمت بی خود. پول داشته باشی حل است. زحمت نمی خواهد. ثبت نام کن. پول ترم ها را پرداخت کن. مدرک را خودشان می اورند و…». روح خبیثم وسوسه می کرد: « بی مقدار خیال می کند ازدواج کرده عقل کل است و یک لگن دارند می تواند به چند نفر تحصیل کرده سر سفره جسارت کند. بزرگی گفتند، کوچکی گفتند، مشک خالی، باید هم سر و صدا راه بیندازد. دیپلم ردی هم دیپلم های قدیم. حیف که مادرم حرص می خورد و الا …». بر خلاف خواهش و درخواست مادر، به خاطر وجود عزیزان دیگری، تحملم نرسید. با اینکه می دانستم اگر مثل او رفتار کنم باخته ام، گذاشتم روی رگبار و سکوت را شکستم.
«برویم نانوایی بی پول به ما نانی نمی دهند، ولی آن دستگاهی که نانوا را پولدار کرده حاصل تلاش چندین مهندس و تحصیل کرده است. آن گازی که نانش را می پزد عمه من و ایشان استخراج نکرده اند. گاز رسانی و طراحی لوله و شیر آلات و ابزار هم نتیجه بی دانشی نیست. همان کشاورزی و گندم و… هم حاصل بی فکری نیست. این امنیتی هم که دارد و با خیال راحت نان می پزد و به بی پولی امثال ما پوسخند می زند حاصل دانش خداشناسی شهدای این مرز و بوم است. نیمی از مردم از تحصیل نیم دیگر نان می خورند. تا حالا نشنیده ام کسی بگوید ابو علی سینا عجب بی سواد پولدار با کلاسی بود. حالا اینکه جوان های کشور ما اگر تحصیل نان و آب داشت را با فایده می دانند و فرق نمی گذارند بین علم و شعور و مدرک، قضیه چیز دیگریست. اینکه جوان ایرانی نمی خواهد بفهمد علم یک چیز است و سواد یک چیز دیگر؛ رسیده به جایی که فکر می کند با پشتوانه هایی مثل خدا و اهل بیت و پاکی ذات، قدرتش در تولید دانش و پیشرفت از چشم بادامی های چینی و ژاپنی کمتر است خودش می داند و خدای خودش. همه درب های عالم به روی آدم تنبل و بی همت و فکر بسته و تن پرور بسته است.
حالا تاریخ نمی داند و آوازه ابوعلی سینا و صدوق و شیخ مفید و علامه حلی و خوارزمی و ابو ریحان و خواجه نصیر و فارابی و خیام و جابربن حیان و شیخ بهایی و ابن هیثم و ملاصدرا وشیخ طوسی و زکریای رازی و فخر رازی و هزاران نفر دیگر را نشنیده است؛ علامه طباطبایی و امینی و چمران و جوادی آملی وشهریاری و دکتر سمیعی و هیات و … را هم نمی شناسد تقصیر کسی است؟ نکند فکر می کنی شهید باکری و همت و کشوری و خرازی و … بی سواد بودند و علم ندیده؟ آن چیزی که مولا فرمود از ثروت بهتر است علم است نه مدرک. عمر دست خداست ولی وسیله ها نبودند و علم امروز ، مراسم ختم مادرم تشریف فرما بودید. خود شما بارها وقتی حال و روز پزشک مادرم را شنیده ای می گویی این فرق دارد با بقیه. اعتراف داری که متفاوت هستند. اما خیال کردی ارتباط گرفتن با امثال ایشان مثل ارتباط گرفتن با من و شماست؟ و زندگی من و شما با این افراد یکی است؟ شخصیت هرکسی قابل احترام ولی دنیایی اش را هم حساب کنی مثل من و شما نیستند. زندگیشان برنامه دارد. وقتشان ارزش دارد. یک هفته قبل باید ببینی کجا هستند و چه زمانی حضور دارند و وقت دارند برای شما یا نه. بعد هم رسیدی مطب یک ساعت بنشین در انتظار. همه برای حداکثر 10 دقیقه ملاقات. این شخص وقتی ازدواج می کرده خیال می کنی درب هر خانه ای را زده؟ یا فکر می کنی مثل من و شما اسمش در دهان هر کس و ناکسی چرخیده؟ فکر می کنی نسل و بچه هایش مثل من و شما هستند؟ ارتباطات خانوادگیش ؟ نماز و عبادتش؟ ثروتش؟ موثر بودن در جامعه اعم از خدمات حرفه ای و دینی و… با ما یکی است؟». پس فرق است بین تحصیل علم و مدرک. هزار سال قبل رئیس مذهب شیعه فرمود علم نور است. اینکه شما نداری و از ما چکش شده توی سرمان سواد است، یعنی سیاهی است عزیزم. دانشی که ما را از خدا دور می کند و سوق می دهد به بیکاری و تنبلی و نشسته ایم میز و خودکار بیاورند که علم نیست. انسانی که به همسر و ماشین و حساب بانکی و بچه و خوب خوردن و خوابیدن توی پر قو قانع می شود که انسان نیست. گرگ دوپاست. این معنای زندگی با حکیم بودن خدا جمع می شود؟ اگر فرق نداشت افتخار نمی کردی به قدم زدن با یکیشان آن هم از نوع مدرکی!» . مادرم نصف لبش را خورده بود و چشم غره هایش قلبم را فشار می داد. تا مدت ها مادر از من دلگیر بود و من از خودم بیزار .
خدایا نمی دانم تا کی قرار است این جو حاکم و فرق نگذاشتن ها، جوانان مرز و بوم ما را خود باخته کند و حسرت به دل یک زندگی حیوانی بی درد سر، نمی دانم تا کی تاریکی جهل افق فکر جوان شیعه را تا قانع شدن به زندگی که درندگان کوه و بیابان از آن بهرمندند کوتاه می کند و انسان زیستن و پاک بودن و رسیدن به تو را عقب ماندگی می بیند. نمی دانم تا کی قرار است در اشتباه تفاوت نگذاشتن بین هدف بودن دنیا و بهرمند بودن از آن دست و پا بزنیم. تا کی قرار است دانشگاه های ما از تربیت دکتر مهندس بی نماز نترسند و اسمش را بگذارند روشنفکری. ولی شکر برای وجود انسان های شریف طول تاریخ این مرز و بوم که سهم آنها تلاش و زحمت و شب زنده داری ها و علم و خودت بودی و ما ثمره اش را استفاده کردیم و فخرش را فروختیم!
نوشته شده توسط: مدیر وبلاگ 11 دی 1397
فرم در حال بارگذاری ...