سکانس پنجم: اینجا کجاست؟!
صبح نه چندان زود، از کاشانه پر مهر محلی که شب را مهمان بودیم، خارج شدیم. یک ساعتی طول کشید تا رسیدیم بیمارستان. به شدت نگران بودیم. هنوز 24 ساعت نبود مادر در سی سی یو بستری بودند، برای ما هزار سال گذشته بود. هیچ خبری نداشتیم. لیست بیمار و کنترل از طریق دوربین های مدار بسته، جای تحسین داشت اما سخت بود. حتی با کارت همراه اجازه ورود نمی دادند، نام بیمار را که می گفتیم از لیست نگاه می کردند. بخش سی سی یو که همراه نداشت!
همه چیز مبهم بود. حتی از نتیجه آنژیو گرافی، مدت زمان بستری مادر، وضعیت سلامتی و … اطلاع نداشتیم هیچ، نمی دانستیم کجا باید برویم از چه کسی سوال کنیم. ممنوع الورود هم بودیم. ناجوانمردانه است اما حس نشستن بیرون زندان - هر چند تجربه نداشته ام- را داشتم. عزیزی در سلول و ما بیرون. هرچه التماس می کردیم یک لحظه برویم و خبر بگیریم اجازه نمی دادند. از بس به نامحرم رو زده بودم از خودم بدم می آمد. یکی دلش سوخت و گفت برو داخل. رفتم با هزار زحمت رسیدم سی سی یو، در را برایم باز نکردند. دست از پا درازتر از قبل برگشتم. حس می کردم نگهبان تعمدا مرا مسخره کرده بود. بدون اینکه حرفی بزنم: گفت : گفتم نمی شود، عصر ملاقات است می توانید بیمارتان را ببینید.
با خواهرم و همسرش، سرگردان چمن زارهای اطراف بیمارستان. آرزو می کردم کاش بیمارستان سیستم پیامکی خودکاری داشت که شماره همراه بیمار را ثبت می کرد و بعد از معاینات و… قرار ملاقاتی برای خانواده با پزشک معالج یا مشاور و … در حد چند دقیقه تعبیه می شد و اطلاع رسانی، که هم خانواده ها نگران نباشند و هم سوابق و خدمات بیمارستان زیر سول نرود.
همسر خواهرم، بیکار ننشست و با یکی دو نفر تلفنی صحبت کرد. همشهریانی از کارکنان بیمارستان، در اتاق عمل بیمارستان یافتیم. شبیه پارتی بازی . تماس گرفتیم و خواهش کردیم فقط مادر را ملاقات کند و ببیند در چه وضعی است و نتیجه آزمایشات و آنژیوگرافی را رویت بفرمایند. ما که از اصطلاحات پزشکی و … سر در نمی آوردیم از پرستار خانواده خواهش کردیم بعد از ملاقات فرشته نجات، با ایشان صحبت کنندو ببینند وضعیت چگونه است. نزدیک ظهر بود که خبر رسید رگ های قلب، دوتا کامل مسدود است و دیگری بالای هفتاد و تشخیص پژشک بعد از آنژیوگرافی و … عمل جراحی است. همه شوکه شدیم. قلب که، سه سرخرگ اصلی برای اکسیژن رسانی به خود قلب بیشتر ندارد! مات و مبهوت، روی زمین خدا مثل روز قبل، به نوبت نماز خواندیم و برای ساعت ملاقات انتظار کشیدیم.
وقت ملاقات سر رسید و درها باز شد. دویدیم سمت سی سی یو. منطقی بود برای حفظ سلامتی بیمار، ولی حس زندان دوباره تداعی شد. پرده ها را کشیدند از پشت شیشه تخت بیماران را رو به شیشه و گوشی هم نداشتیم صدای هم را بشنویم. مثل کر ولال ها! حال مادر اصلا خوب نبود تا ما را دید زنده شد. اولین چیزی که به ما نشان داد انگشت جوهریش بود. گفت برای ترخیص رضایت داده و به هیچ عنوان اجازه نمی دهد عمل شود و باید فردا اول وقت او را ببریم خانه. به زحمت یکی از ما وارد شد و وضعیت پرونده مادر را از پرستار سوال کرد.
پرستارها حرف های ضد و نقیضی می زدند، یکی می گفت رگ ها شکننده است و ریسک بالا، یکی می گفت ضرورت دارد، یکی می گفت جان خودش است و خودش باید تصمیم بگیرد چرا شما اصرار می کنید به شما چه ربطی دارد. چند دقیقه از وقت ملاقات باقی بود که گوشی همراهم زنگ خورد و برادرم گفت بیرون درب بیمارستان است. روحم زنده شد. مادر با دیدن برادرم جان گرفت. زمان ملاقات تمام شد. شنیدم یکی به طعنه می گفت: اینجا کجاست؟ اینجا همان جایی است که آرزو داشتم، دنیا حرف مرا می شنید و مثل امروز ما درک می کرد: تا فرصت داریم و کنار هم هستیم قدر یکدیگر را بدانیم که گاهی برای دیدن لبخند یکدیگر باید رنج ها کشید و نگرانی ها تحمل کرد، به شرط اینکه، فرصت ملاقاتی باشد!
نوشته شده توسط: مدیر وبلاگ 18 اردیبهشت 1396
فرم در حال بارگذاری ...