سکانس ششم: نه تو میدانی نه من!
بعد از ملاقات مادر از پشت شیشه های سی سی یو، با اصرار، خواهرم و همسرش را راهی شهر و دیارمان کردیم و من و برادرم ماندیم ببینیم چه باید کرد. هر دو خسته بودیم. جایی برای استراحت نداشتیم. از مرکز شهر دور بودیم. دستمان به مادر نمی رسید. از وقت ناهار خیلی گذشته بود. اشتها نداشتم ولی به احترام اصرار برادرم، از تنها مغازه موجود سوال کردیم فقط ساندویچ سرد داشت. کلا در تمام عمرم فست فود نخورده بودم و نمی خوردم ، به یک بیسکویت بسنده کردم.
نشسته بودیم روی زمین خدا. برادرم کنار بیمارستان قلب ساندویچ سرد می خورد و من حرص می خوردم چرا نباید اینجا، شرایط تغذیه سالم و ارائه الگوی مناسب در تغذیه، فراهم باشد؟ همراهان بیمار هم چند سال دیگر مهمان این محل باشند بعید نیست. نقش تغذیه صحیح در سلامت قلب و بدن قابل انکار نیست. سعید می گفت: تغذیه سالم خیلی اهمیت دارد. ولی این استرس و حرصی که می خوری به اضافه بیسکویت، اثر منفیش از این فست فود بیشتر نباشد، کمتر نیست. حق می گفت: آرامش روحی و کم کردن استرس ها هم لازم بود، با تغذیه تنها کاری درست نمی شود.
گوشی همراهم مرتب زنگ می خورد. نه وجدانم اجازه می داد نگرانی های بقیه را با جواب ندادن تشدید کنم، نه کسی ملاحظه مرا داشت و مراعات می کرد. پرستارمان تماس گرفته بود. از چون و چرا سوال کرد و گفتم بعد از آنژیوگرافی مادر در بخش سی سی یو بستری شدند. توضیح داد، نگران نباش ربطی به آنژیوگرافی ندارد. چون شما اورژانسی از این بخش بوده اید بعد از اتمام کار مجدد به این بخش منتقل شده اید و الا بعد از آنژیوگرافی و ریکاوری غالبا بستری نیاز نیست. تاکید می کرد عمل جراحی خیلی نگران کننده نیست و بهتر است این کار انجام شود.
هرکسی حرفی می زد. پرستار و… یک جور. فامیل و آشنا یک جور دیگر. یکی می گفت نیازی نیست، دکترها پیازداغش را زیاد می کنند. یکی می گفت وضعیت وخیم است و ریسک برگشت بالاتر است. پدرم می گفت رضایت نمی دهد، مادرم پا در یک کفش که باید برگردد.
خسته شده بودم. گفتم ببین سعید بقیه را ول کن، گفتی زیر نتیجه آنژیوگرافی و تشخیص عمل، مهر خورده فوق تخصص قلب و عروق. من و شما و بقیه که نمی دانیم قلب کدام طرف سینه است بهتر می فهمیم یا ایشان؟ کسی هم که ببخشید مریض نیست که دلش بخواهد کسی را بدون نیاز بفرستد اتاق عمل. آن هم کسی که چون و چرا را می داند و دستش در کار است. برو خود پزشک را ببین که وضعیت مادر و تحمل و… چگونه است، اگر گفتند عمل بهترین راه است برای مادر ، جواب بقیه و راضی کردن مادر با من.
پزشک معالج مادر را نمی شناختیم و نمی دانستیم کجا می توان ایشان را ملاقات کرد. سعید خیلی در اینترنت سرچ کرد ولی شماره ای که پیدا کردیم خاموش بود. سالن انتظار نگهبانی نشسته بودیم و در حیرت. نگهبان ها چند بار شیفت عوض کرده بودند و ما همچنان باقی. ظاهرا از چهره ما را شناخته بودند. بالاخره دل یکی از نگهباننان به درد آمد و به سعید گفت: پزشکتان چه گفته؟ گفتیم با ایشان صحبت نکرده ایم. فامیلی شریف پزشک بیمارتان چه بود؟ هنوز از دهانمان خارج نشده بودگفت عه چرا نشسته اید همین آقای قد بلندی بود که الان رفتند داخل. بدو ببین می توانی صحبت کنی. سعید رفت اما دست خالی و بدون ملاقات پزشک مادر برگشت.
بعد از جستجو و انتظار چند ساعته خروج پژشک از اتاق عمل، بالاخره ملاقات و صحبت با مشاور انجام شد و قانع شدیم بهترین راه است. تصمیم گرفتیم اگر قبول کنند، سعید به جای بابا که تقریبا راضی شده بود، امضا کند ، به ضمانت من و رضایت بدهیم برای عمل. سعید می گفت: ببین خطر مرگ و زندگی است. مادر از کنار ظرفشویی آمده اینجا، یک مو از سر مادر کم شود فردا از حرف و حدیث حتی خانواده، روزگار نداری.
نگاهش کردم و گفتم: سعیدم شما یکی دو سال از من کوچکتری و من بیشتر از شما خانه بوده ام و اهالی و محبتشان به مادر را می شناسم. در هر موقعیتی باید دید خدا چه می گوید. جان یک انسان در خطر است. اگر نسبتی هم با ما نداشت، وظیفه ما این بود که از اهل فنش تحقیق کنیم و برای انجام بهترین کاری که باید، تلاش. نتیجه چه کاری در دنیا با ماست؟ توکل همین است تلاش کنیم برای آنچه با تحقیق فکر می کنیم درست است و نتیجه را بسپاریم به خدا .
نوشته شده توسط: مدیر وبلاگ 19 اردیبهشت 1396
فرم در حال بارگذاری ...