سکانس هفتم: عشق دیدنی است!
از تصمیم گیری برای عمل جراحی سخت تر، راضی کردن مادر. سر سخت تر از اینها بود که فکرش را می کردیم. شب بود و با اصرار از نگهبانان و صدور اجازه از پرسنل سی سی یو، رسیدم کنار مادر. خیلی از دیدنم خوشحال شد. از اینکه این دو روز، کجا مانده ام و تنها نبوده ام و غذا خورده ام و… سوال کرد. چند دقیقه بیشتر فرصت نداشتم. حرف را برگرداندم به عمل جراحی . هر چه برایش خواندم که این کار بهترین است و با پزشکان صحبت داشته ایم و … راضی نمی شد. ختم کلام که؛ مادر جان مرا ببرید تا در خانه خودم بمیرم. توکل به خدا
ادامه دادم؛ مادر می ترسی؟ ترس ندارد . عمل خیلی سختی نیست روزی چندین نفر عمل می شوند و همه تا چند ماه دیگر بر می گردند به زندگی طبیعی خود. فلان همسایه را که می شناسید. هم سن مادر شماست. این همه سال است عمل شده و بهتر از من و شماست. فلان معلم آقا و… مثال ها هم نتیجه ای نداشت. مادر فکر می کنید برای ما ساده است؟ اگر تا این حد خطر داشت اجازه می دادیم و اصرار می کردیم؟ این تشخیص فوق تخصص قلب و عروق است نه ما.
راه حل منطق و محبت کارساز نبود. زدم به سیم آخر. مادر بی منطق نباش. این حرف ها یعنی چه. مریضی تشخیص داده شده است. همه شرایط برای معالجه و تلاش برای بهبودی فراهم و شب عیدی قبول کرده اند عمل جراحی شوید و … می گویید توکل به خدا. کدام خدا؟ همین خدا گفته اقدام کن برای درمان ولی یادت باشد شفا از من است و بقیه وسیله. نه بشین و بمیر و بگو چرا خدا شفایم نداد. دخترم من که مشکلی ندارم. حالم خوب خوب است. عزیز من اینجا بخش مراقبت های ویژه است و سه روز است تحت مراقبتید. البته که خوب هستید.
دخترم مردن که نگرانی ندارد، ولی به این سادگی ها نیست، شاید زمین گیر شدم و از کار افتاده و می افتم روی دست تو. هر کسی پی زندگی خودش است. مثل حالا. مادر مریض به چه کارت می آید. نمی خواهم بین دوست و دشمن، سرافکنده باشی. اشکش سرازیر شده بود. نگهبان سی سی یو رسیده بود کنار ما. عذرم را خواستند قبل از اینکه توضیح بدهم پزشک چنین عوارضی نام نبرده اند و بپرسم این ها را از کجا شنیده است! زمان گذشته بود. تلخترین گفتگویی که تجربه کرده بودم. اشک مادر را درآوردم ولی نتوانستم رضایت بگیرم برای بهترین راه بهبودی و شاید تنها راه. مادر شاید از کلام تلخم محبتم را نشنیده بود ولی بدون اینکه بداند، ناگفته به عشقش اعتراف کرده بود و حقیقتا عشق دیدنی است نه شنیدنی!!
نوشته شده توسط: مدیر وبلاگ 20 اردیبهشت 1396
فرم در حال بارگذاری ...