سکانس هشتم: گاهی نمی شود که نمی شود که نمی شود!
آخرین شنبه سال بود. چند روز بود، در شهر غریب و کیلومترها فاصله با منزل، حیران خیابان ها و بیمارستان . نه مادر رضایت می داد برای عمل جراحی، نه منطق اجازه می داد تشخیص پزشک معالج را نادیده بگیریم. کم کم راضی می شدیم که رضایت بدهیم و مادر را ببریم منزل. گهگاهی آشنایی تماس می گرفت و وقتی نام پزشک معالج را می گفتیم سخن از مهارت می آمد و ایمان و اصالت و پشیمان می شدیم. موقع نماز ظهر نگهبان اجازه داد وارد بیمارستان و راهی مسجد شوم. دلم خیلی شکسته بود. کسی نبود جز خدا. فردا میلاد حضرت زهرا سلام الله بود و روز مادر. یادم نیست در سکوت بین من و خدا چه حرفی از ذهنم گذشته بود. ولی تا شب با التماس و درخواست، چند بار مادر را ملاقات کردیم و در آخرین ملاقات سعید، رضایت را از مادر گرفتیم.
چه شبی بود. آخرین نفری بودم که بعد از گرفتن رضایت، مادر را ملاقات کرد. حال مادر عجیب بود. گریه می کرد و خداحافظی. کسی منکر محبت و مهربانی مادر نیست اما به یاد ندارم، از وقتی قد کشیدیم و به قول مردم بزرگ شدیم، مادر اهل مصافحه و بغل گرفتن و … بوده باشد. خجالتی بود. لحظه آخر طاقت نیاورد. بغض راه گلویم را بسته بود، اما مثل همیشه، اجازه ندادم اشک مرا ببیند. حلالیت طلبید و دست هایم را محکم فشار داد. هنوز هم نگاهش پر از محبت بود ولی حس کردم دل بریده است. وقتی از سی سی یو خارج شدم، قلبم در حال ایستادن بود. تازه کمی درک می کردم، مادر را به چه تصمیمی هدایت کرده ایم.
طبق معمول جا و مکان نداشتیم و فردا مادر عمل جراحی داشت باید قبل از ساعت هشت بیمارستان می بودیم. اصرار کردیم و صحبت و اجازه دادند در سالن انتظار اورژانس بمانیم. سعید روی چند صندلی دراز کشیده بود. بعید می دانم خواب به چشمش آمده باشد. تا صبح روی صندلی نشسته بودم. خستگی و بی خوابی و گرسنگی از یادم رفته بود. مبهم بودن شرایط آزارم می داد. مات بودم و مبهوت. نیمه شب حالم دگرگون شد. اشک نا خود آگاه از چشمانم جاری بود. عجیب گریه می کردم و به خدا التماس، که به مادر کمک کند، بتواند این شب را آنگونه که باید، پشت سر بگذراند. چه شبی است برای بیمار، شبی که درک می کند احتمال مرگ و زندگی یکسان است.
با دقت در احوالات مادر، در حال دق مرگ شدن بودم. از برادرم خجالت می کشیدم ولی کنترل اشک مقدور نبود. نمیشد که نمیشد. با خودم می گفتم شاید کنار مادر بودم آرام می شدیم و بد و بیراه گفتن به قانون بیمارستان از ذهنم عبور می کرد. نمی دانم چرا ولی برای اولین بار در زندگی، متوسل شدم به حضرت زینب سلام الله علیها . چند لحظه بعد، مثل مجنون ها، وسط گریه خندیدم. بین شب من و مادر و همه ادم هایی که در این شهر و بیمارستان بودند و جای جای زمین چه فرقی بود؟ از لحظه تولد احتمال مرگ و زندگی همه ما یکسان است. هیچ کس تاریخ ثبت شده رفتنش را خودش با چشم خودش در شناسنامه اش ندیده است. تفاوت ما این است که شرایطی پیش آمده برای برخی ها که بتوانند درک کنند و با خدای خود خلوت، شبی که برای آنها که دل بسته اند، سخت ولی برای برخی ها، بهترین شب زندگی است، شب لمس بازگشت و آشتی های حقیقی.
نوشته شده توسط: مدیر وبلاگ 21 اردیبهشت 1396
فرم در حال بارگذاری ...