قلب های صبور!

  • خانه
  • تماس
  • « سکانس دهم: راز تنهایی!
  • سکانس هشتم: گاهی نمی شود که نمی شود که نمی شود! »

سکانس نهم: روشن نشد جواب سوالی که داشتم!

ارسال شده در 22ام اردیبهشت, 1396 توسط hekmat در این نیز بگذرد!

آخرین یک شنبه سال، روز مادر، قبل از ساعت 8 جلوی درب  سی سی یو حاضر شدیم. قرار بود بعد از حضور پزشک جراح، مادر راهی اتاق عمل شود. پلک هایم از شدت گریه های شب و بیداری، مجروح بود و زیر لب زمزمه می کردم و به خدا التماس، که اگر تصمیم ما اشتباه بوده است و عمل جراحی به صلاح مادر نیست، پزشک جراح هر کجا هست سلامت باشد و در بهترین خوشی ها ولی فرصت حضور نداشته باشند. نوبت عمل جراحی روز قبل بود که موفق به گرفتن رضایت مادر نشده بودیم و به قول پرستار یک فرصت خوب را از دست داده بودیم. پزشک جراح شیفت نبود ند و اگر حاضر می شدند، صرفا برای این جراحی بود.

 به ما گفته بودند می توانیم قبل از عمل جراحی هر دو با مادر ملاقات کنیم. همین حرف بیشتر مرا به خاطر اصرارم، آزار می داد. انتظار خیلی طولانی نبود ولی منجر به سرازیر شدن اشک ها در ملا عام شده بود. ایستاده بودم روبروی درب سی سی یو. نمی دانم منتظر چه بودم.  آقایی با فاصله چند متری از ما ایستادند و برادرم را با فامیلی مادرم صدا کردند. میخکوب شده بودم. ظاهرا پزشک جراح بودند . رفتم کنار سعید و پرسیدم اتفاقی افتاده؟ گفت پزشک جراح می گویند مادر گفته نمی خواهد عمل شود و اصرار فرزندانش است، تصمیم چیست؟ و برادرم رضایت را شفاها هم اعلام کرده است.

درب سی سی یو باز شد. مادر لباس جراحی به تن، دراز کشیده بود روی تخت و آرام اشک می ریخت. رفتم نزدیک. سلام و احوالپرسی و سوال از علت گریه. مادر فقط خیلی سرد خداحافظی کرد و با بغض نگاهم  را همراهی. دیدار چند دقیقه هم طول نکشید فقط همراه خدمه در آسانسور و راهرو ، ان هم بدون توقف. چند لحظه بعد درب اتاق عمل بسته شد. فقط آنهایی که برای عزیزشان پشت این درب نشسته اند می دانند، اینجا نشستن یعنی چه. سخت ترین روزی بود که در تمام عمر تجربه کرده بودم.  تا ساعت دو و نیم بعد از ظهر فقط روی فرش پاگرد راه پله روبروی درب اتاق عمل که نماز خانه بود، چشممان  به درب بسته، خیره و  گریه می کردیم.

گوشی های  همراهمان مرتب زنگ می خورد. همه نگران بودند و از کیلومترها فاصله، لحظه به لحظه خبر می گرفتند. هیچ اطلاعی نداشتیم. رمق از جانم رفته بود. کم کم از پله ها پایین آمدیم و روبروی درب اتاق عمل قدم می زدیم. درب باز شد. خدمه بود . حرفی نزد. نزدیک بود روح از کالبدم خارج شودکه برادرم سوال کرد و خدمه پاسخ داد؛ عمل خوب بود. می دانستیم مجموعه اتاق عمل اینجاست منظورش کدام بیمار بود؟ با فاصله نیم ساعت پزشک جراح مادر از اتاق عمل خارج شدند و با تعجب پرسیدند: هنوز اینجایید؟ عمل خوب بود باید بخش آی سی یو خبر بگیریدنه اینجا. هنوز حرفی نزده بودیم گفتند: همراه من بیایید. با عبور از مسیر و درب هایی که با کارت زدن پزشک جراح، باز می شد، رسیدیم پشت درب آی سی یو.حقیقتا زنده شدیم هرچند شرمنده بزرگواری ایشان.

سختی های نشستن  پشت درب اتاق عمل، برای شنیدن خبر از  ماندن یا رفتن مادر، روز مادر و روز قبل از تحویل سال همه گذشت.  تفاوت حال ما و آنهایی که با تلفن از مادر خبر می گرفتند به من آموخت، آنچه انتظار  را قابل تحمل می کند فاصله هاست و منتظر نزدیک، هر لحظه جانش به لب می رسد و ثانیه هایش تلخ تر از آن است که هزار و اندی سال بی خبر باشد. اشکال انتظار ما کجاست؟

نوشته شده توسط: مدیر وبلاگ 22 اردیبهشت 1396

اتاق عمل انتظار انتظار فرج بیمار جراح قلب جراحی قلب دوری غریبی


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

قلب های صبور!

تقدیم به همه بیماران قلبی، آنهایی که نارسایی جسم صنوبری قفسه سینه هاشان هرگز قلب های آسمانیشان را بیمار نکرد.

موضوعات

  • همه
  • این نیز بگذرد!
  • با هم بودن زيباست
  • شکرانه ها
  • گاهنامه

گرت جان در قدم ریزم هنوزت عذر می‌خواهم

که از من خدمتی ناید چنان لایق که بپسندی

آخرین مطالب

  • سکانس هشتاد و چهار: آهسته‌تر! آرام‌تر! این بازیِ جان است!
  • سكانس هشتادو سه: من چه شایسته آنم که تو را خوانم و دانم!
  • سكانس هشتادو یک: دل ما خیلی از این بی خبری سوخته است!
  • سکانس هشتاد: همای عرش کجا و کبوتر چاهی!
  • سكانس هفتاد و نه: آی آدم ها چه می کنید؟!
  • سكانس هفتاد و هشت: پُر میشود فضای دل از عطر عاشقی!
  • سكانس هفتاد و هفت: می‌روم وز سر حسرت به قفا می‌نگرم!
  • سكانس هفتاد و شش: مهر سکوت با دل بی آرزو خوش است!
  • سكانس هفتاد و پنج: زبانم در دهان باز بسته ست!
  • سكانس هفتاد و چهار: سال خرم فال نیکو مال وافر حال خوش!
  • سكانس هفتاد و سه: شنبه های بی پناهی؛ جمعه های بی قراری!
  • سكانس هفتاد و دو : در حقیقت چون بدیم زو خیالی هم نبود!
  • سكانس هفتاد و یک:از همه دست کشیدم که تو باشی همه ام!
  • سكانس هفتاد: آفتابی که بوی گندم داشت!!
  • سكانس شصت و نه: در همین جاده های ناهموار، عاشقی را خدا به ما بخشید!!

پیوند ها

  • شعر بلاگ
  • گهر عمر

جستجو

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان • تماس