سکانس دهم: راز تنهایی!
مادر بعد از عمل جراحی، طبق روال طبیعی، به بخش آی سی یو منتقل شده بود. پشت درب آی سی یو، بعد از یکی دو ساعت معطلی، پرستار توضیح داد که بیمار تا ورود به بخش، نیاز به همراه ندارد. و زمانی که به تشخیص پزشک راهی بخش شد، با ما تماس گرفته می شود و 48 تا72 ساعت معمول است. توضیح دادیم از شهرستان هستیم و چند ساعت راه و پرستار قبول کردند، چندساعت قبل از انتقال مادر به بخش با ما تماس گرفته شود.
فروشگاه بیمارستان تمام وسایلی که لیست شده بود و باید قبل از رفتن به منزل ، برای مادر به عنوان بیمار این بخش تهیه می کردیم داشت، به جز آب میوه طبیعی. همه صنعتی بود.هر چند روی بسته بندی غالب آب میوه ها نوشته شده صد در صد طبیعی، ولی کیست که نداند. از آنجایی که پرستار گفته بود آب سیب و هویج مناسب تر است، سوال کردیم و فروشنده با نگاه معناداری به ما فهماند که فقط آناناس دارد و پرتقال. نقدا یک بسته بندی یک لیتری خریدیم ببینیم چه می شود. پرستار توضیح داد فعلا بلامانع است.
با ناراحتی و نگرانی وصف ناشدنی، بدون دیدن مادر، برگشتیم منزل. ساعت از 9 و ده شب گذشته بود. بعد از 5 روز بدون مادر برگشته بودم و هیچ جوابی برای اهالی منزل به ویژه پدر نداشتم. بیچاره رنگ به چهره نداشت. از سوالات بی جواب مکرر پدر بیشتر از سردرگمی های بیمارستان خسته می شدم. برادرم مرتب اصرار که غذایی بخورم و استراحت کنم. پناه بردم به اتاقم و سعی کردم استراحت کنم.
بیدار شدن اول وقت خیلی سخت بود. نه اینکه عادت به خواب بین الطلوعین و تن دادن به مضرات بیشمار علمی و معنوی آن داشته باشم یا حتی خواب بعد از طلوع، ولی کمتر چنین بیدار شدنی را احساس کرده بودم. خانه ای که تمام مسئولیت های مدیریت داخلیش محول شده بود به من، آن هم با تلخی دلیلی مثل بیماری مادر و این نگاهی بود که جدا شدن از رختخواب را سخت تر می کرد. با توضیح کمک به دیگران نعمت الهی است و خدمت به والدین و خانواده خیر دنیا و آخرت، شیطان را لعن گفتم و وزنه پتو را زدم کنار.
نظم دهی به منزل و طبخ ناهار و گرفتن آب هویج ها و سیب هایی که برای مادر تهیه شده بود باید تا قبل از 11 و حرکت به امید ملاقات با مادر انجام میشد. برادرها هم ناپرهیزی کردند و کمک و همه چیز تقریبا طبیعی بود. هنوز وقت داشتم. سری زدم به اتاقم، نگاهم به انیس افتاد. کامل فراموشش کرده بودم. چقدر تنها بود. چه روز خاطره انگیزی بود. آن روز، مادر، از اتفاقاتی که افتاده بود، حوصله درستی نداشت. تصمیم گرفتم طبق روایاتی که از اهل بیت در منابع معتبردر مورد نامگزاری اشیاء و مرکب و حتی شمشیر دیده بودم برای لپ تاپم اسم انتخاب کنم و به بهانه عمل به این سنت، از مادر دلجویی کنم.
اولین پیشنهاد مادر، «مونس» و چه صدای بلندی بود این اعتراض عاطفی. گاهی مشغول کار پژوهشی بودم و ساعت ها کنار لپ تاپ . هر چند از اتاقم خارج میشدم و کنار مادر کارم را انجام می دادم، بعد از چند دقیقه ، که با مادر صحبت داشتیم ، تک تمرکزی بودنم موجب قطع ارتباط ظاهری میشد. شنیدن این فریاد بی صدا، آغاز شیرینی بود. پیشنهاد مادر را با وجه تسمیه ساختن و توضیحاتی با توجه به معانی، به «انیس» تغییر دادم و اسم لپ تاپم شد انیس. من و مادر با اصلاحاتی در ادامه راه، هرگز احساس دوری از هم و تنهایی نداریم. حتی زمانی که جسم هایمان کنار هم نیست. نه کسی به بهانه های واهی محبتش را احتکار می کند، نه کسی با تعریف نادرست محبت از خودش، محبت را انکار می کند. ما مدت هاست با کمک هم، به قلب هایمان آموخته ایم ، ما با هم هستیم و انیس باید تنها بماند. امروز انیس و اعضای خانواده اش، در خانه های امروزی شیعه تنها نیستند، چون قلب های اعضای خانواده تنهاست. ما هنوز محبت را نیاموخته ایم.
نوشته شده توسط: مدیر وبلاگ 24 اردیبهشت 1396
فرم در حال بارگذاری ...