سکانس چهارم: امان از غریبی!
آشنایان به فن آنژیوگرافی، گفته بودند یکی دو ساعت ولی 6-7 ساعتی بود انتظار می کشیدیم. خواهرم را راضی کردم برود نماز شبش را بخواند و برگردد تا کمی آرام شود. هنوز به خاطر نبودنش هنگام برگشت مادر، خدا را شکر می کنم. وقتی تخت مادر از بخش آنژیو دیده شد، مادر را نمی شناختم. روسریش افتاده بود ولی هیچ اقدامی نداشت نه کلامی، نه جسمی! چرا برای کسی اهمیت نداشت؟ نه اینکه در این شرایط متعصب باشم ولی می فهمم این برای زنی که در ماه انگشت شمار از خانه بیرون می رود و بازار نرفته و … اتفاق ساده ای نیست. باور جدیت بیماری سخت نبود. گفتنش ساده نیست ولی مادر تمام شده بود! یک لحظه امیدم قطع شد.
همراه تخت و همپای خدمه آقا حقیقتا می دویدم. رسیدیم بخش سی سی یو، گفتند خوش آمدید. گفتم : همراهشان هستم، گفتند اینجا همراه نیاز نیست.نشد با مادر صحبت کنم که تنها نیستم و نگران نباشد. رسیدم به سالن، خواهرم برگشته بود. گریه می کرد که چرا نبوده و مقصر منم که اصرار کرده ام برود برای نماز. سعی کردم به او بفهمانم حال مادر خوب است. حالا باید چه می کردیم؟
نه و ده شب بود و در شهر غریب که هیچ، دور از مرکز شهر بودیم. چون بیمارمان همراه نیاز نداشت.، از بیمارستان عذرمان را خواستند. خدا را شکر همسر خواهرم بیرون بیمارستان منتظر بود. تا پاسی از شب گذشته بود، پرسه زدیم در خیابان ها. اقوام زیاد بودند اما رفت و آمدی با هم نداشتیم و شماره و … . برای رفتن به مهمانپذیر وهتل، مدرکی همراهمان نبود. بعد از خوردن چند لقمه از شامی که همسر خواهرم قبل از خروج ما از بیمارستان از رستوران شهر تهیه کرده بود، با شرمندگی بسیار، رفتیم منزل یکی از اقوام دور همسر خواهرم.
جایی در دور دست ترین محل شهر. مادر و خانواده دخترش، در یک ساختمان دو طبقه ساده . به حساب شهر ما خانه که نه، اتاقی داشتند، اما اخلاقی با وسعت اقیانوس. پیرزن نورانی به دخترش اصرار می کرد برای ما شام آماده کند، چای و میوه بیاورد. هر چه می گفتیم شام خورده ایم فایده ای نداشت. اشتها نداشتم، گمان می کرد چون اولین ملاقاتمان است، تعارف می کنم. مهمان داشتند و تعداد زیاد بود. موقع خواب، به پیشنهاد بنده احترام گذاشتند و به خاطر راحتی ما، یکی از واحدها مردانه شد و دیگری زنانه. سعی می کردند با بگو و بخند و کلام های امیدوار کننده، از غم ما کم کنند. بهترین رختخوابشان را برای ما پهن کردند. خیلی زود، خاموشی زدند تا ما استراحت کنیم.
خواهرم در تاریکی شب آرام نمی گرفت، سوال می کرد: چرا این طور شد؟ چرا اینجاییم؟ مادر که مشکلی نداشت؟ الان مامان یعنی خوب است؟ نکند کسی نباشد و احتیاج به ما داشته باشد؟ با سوالاتش روضه می خواند و هق هق گریه اش بلند می شد. بدون اینکه متوجه اشک هایم شود گفتم: نگران نباش. اتفاقی نیفتاده، همه چیز درست می شود. مادر الان در بخش مراقبت های ویژه تحت نظر پزشکانی از بهترین ها، پرستارانی کار بلد، استراحت کرده، ما هم در عزت و احترام و امنیت کامل و کنار دوست . چه جای شکایت و ناشکری و گریه؟ به حضرت زینب سلام الله علیها فکر کن عزیزم و دختران آل رسول آن هم در اسارت. نه خوبی هایشان با ما قابل مقایسه است نه اصالتشان نه مشکلاتشان. زینب سلام الله داغ مادر و پدر و برادر دیده بود و عاشورا. اسارت را ساده نگیر. حضرت تربیت شده فاطمه و علی بود. ما نه تنهاییم، نه بین دشمن و نامحرم، نه اسارت می فهمیم نه حضور در کاخ ظلم و سر بریده برادر و خرابه شام. آمده ایم که جمعی شیعه به ما کمک کنند تا مشکلمان حل شود. سخنرانی ام که تمام شد، آرام گرفت و خوابید.
نوشته شده توسط: مدیر وبلاگ 17 اردیبهشت 1396
فرم در حال بارگذاری ...