سكانس شصت و دو: دلا کی به شود کارت اگر اکنون نخواهد شد!
از بچگی به کارهای عملی خیلی علاقمند بودم. داشتن میکروسکپ از فانتزی های دوران ابتدایی و راهنمایی ام بود. در کنجکاوی دست فرهاد کنجکاو را از پشت بسته بودم. هیچ وقت ساعت ها ایستادن روی پا در آزمایشگاه دانشگاه، برای هر آزمایشی حتی استخراج ژ نوم انسان از پلاسمای خون، خسته کننده نبود. دست و پا زدن بین خون و قورباغه ها و تشریح کبوتر و رت به نظرم کار جالبی بود تا بی رحمانه. برای تهیه اسکلت و هرباریوم های گیاهی و به صلیب کشیدن حشرات روی یونولیت سر از پا نمی شناختم. تعیین گروه خونی، شمارش گلبول ها و بررسی یاخته های مختلف زیر عدسی های مختلف میکروسکپ، کشت بافت و کار با آون و سانتریفیوژ و بورت و پی پت و بالن همه به نظرم نوعی تفریح سالم بود. در پرورش مگس سرکه در محیط کشت استریل و حساب کتاب و کشف عملی روابط ژنوم رنگ چشم، گرگور مندلی بودم برای خودم. تن دادن به گروه های آزمایشگاهی 4 و 5 بعد از ظهر و به تبع ترس ولرز در رسیدن به منزل در تاریکی، برای کار با خیال آسوده در گروه های آزمایشگاهی صرفا دخترانه، حس جهاد داشت تا پشیمانی. به یاد ندارم در آزمایشگاهی نمره عملی کمتر از 19 برده باشم. هر چند حرکت بی هدف و همت نداشته همه آنها را به دست فراموشی سپرد. ولی بیماری مادر به من آموخت آزمایش هایی هم هست که دقتش از شمارش و تفکیک رنگ چشم مگس های سرکه با چشم غیر مسلح دقیقتر است. آزمایش هایی هم هست که وقتی کشتت را از انکوباتور خارج کردی، دیدن شکست کار سختی نیست. اینکه لحظه لحظه زندگی دو راهی و تمرین انتخاب است، درست. اینکه فقر و بیماری و هم نشین بد اخلاق و بیکاری و شهرت و پول و مقام و ملک و سمت و علم و همسایه و بچه و همسر بد و خوب و تاخیر و … همه اش وسیله ای است برای آزمایش و شناخت بهتر خودمان و جهان اطرافمان حکمت اثبات شده ای است. اما روند بیماری مادر مرا مقابل سخت ترین دوراهی زندگی و آزمایش الهی قرار داد که خیلی زود متوجه شدم، به تمام معنا شکست خورده ام و نمره آزمایشم از صفر هم کمتر است.
در سه دهه عمری که از خدا گرفته بودم، آزمایش های مختلفی دیده ام ولی تا آن روز درک نکرده بودم، آنچه دیده ام در برابر آنچه قرار گرفتم، هیچ است. نمی دانم شاید نسبت به افراد مختلف این تجربه متفاوت باشد ولی برای من این یکی، تجربه جدیدی بود و از همه سخت تر. در روند درمان مادر با سلول سلول وجودم درک کردم، بزرگترین و سخت ترین آزمایش الهی حداقل برای من، آزمایش محبت است. وقتی پای عشق و دوست داشتن و علاقه آمد وسط، لغزیدن قدم های دل و شکست، ساده است. اینکه بتوانی در مورد کسی که دوستش داری در همه حال، حرف حق بزنی کار خیلی سختی است. برعکس توجیه و ندیدن و خط کشیدن روی حق، مثل آب خوردن است. این حرفی که می زنم شاید برای چند دسته از پسران به دلیل آن روحیات متفاوت و غالبا تکیه بر ظواهر، قابل درک تر باشد. یکی آنهایی که با دختری روبرو می شوند که دل، انتخاب می کند و عقل ظاهر بین یا دور اندیش رد می کند، یکی آنهایی که دختری را عقل دور اندیش یا ظاهر بینش تاییدش می کند و جایی برای دلربایی ندارد. و چقدر سخت است انتخاب دلربایی که عقل دوراندیش تاییدش می کند. و البته چقدر نادر است چنین انتخابی از پسران. مثل انتخابی که سیره بی قیمتی دخترِ با عفت را فراموش می کند و به همه دخترانی که ویژگی های غالب انتخابِ امروزی را ندارند می گوید «سبزی مزبله». غافل از اینکه بی سواد!، «سبزی مزبله» دختر زیباروی است در خانواده فاسد نه دختر عفیفه در خانواده فقیر و پر جمعیت و بی شهرت و…سالم. و مثل شکست سر کج کردن جلوی یکی یکدانه بودن و ثروت و زیبایی و شهرت و مقام به هر قیمتی، که فریب شیظان صفتان است و گرفتاری و بیچارگی نسل آینده. یا مثل دختری که بتواند اخلاق و ایمان ببیند و خط بکشد روی ملاک های دلفریب. البته خطی باوفا در همه لحظه های زندگی با چنین انتخابی نه تا خشک شدن مهر عقدنامه. خلاصه اینکه آنهایی که این دو راهی ها را دیده اند خوب می فهمند چه می گویم و آزمایش محبت چه طعمی دارد.
اما این وسط آزمایش محبتی از این سخت تر هم هست. آزمایش محبت بین مادر و فرزند، فرزند و مادر، عاشق شدن و معشوق بودن و … سخت هست ولی نه به اندازه آزمایش دوست داشتن خود و خدا. چقدر سخت است قرار گرفتن بین دوراهی من و خدا. چقدر عشق می خواهد ترجیح رضایت امام زمانت بر خودت. چقدر سخت است گفتن حق وقتی خودت حق نباشی. نه اینکه در طول درمان شکایتی کرده باشم، گله ای یا دل شکستنی از سر عمد. یا خدای نکرده ارتباط خارج از خط قرمز و نفاق. همه رفتارها درست و مطابق خط کش الهی هم که باشد تازه اول راه است. اصل قضیه اینجاست: «این ها برای چه و برای کیست؟». هرچه عیار «خدا» در این جواب بالاتر باشد موفقتریم و الا شکست است و شکست. و فرهاد کنجکاو، بیش از یک سال بعد از روند درمان مادر، وقتی برای لحظه لحظه های بودن با مادر این سوال را از خودش پرسید از هر جهت حساب می کرد رسیدن به پاسخ «فقط خدا» ممکن نبود. کشت هایش را که از اندیکاتور بیرون آورد هیچ کدام رشد نکرده بود. حالا می فهمیدم یک دعای مادر که گره گشای هر مشکلی است چرا یک سال کنارش بودن موجب هیچ تغییری نشد. حالا خوب می فهمم چرا اگر در زندگی یک کار با اخلاص انجام شود بهشتی شدن قطعی است ولی خیلی ها جهنمی می روند. طلای اعمال ما عیار خدایش کمتر از چیزی است که فکرش را می کنیم. خدایا شکر برای دوراهی محبتی که یک سویش تو ایستاده ای و کمک می کند تا عمر داریم تلاش کنیم قیمتی تر باشیم!
نوشته شده توسط: مدیر وبلاگ 12 آبان 1397
فرم در حال بارگذاری ...
سلام وبلاگ گُلی دارید
دعوتید در
#مرداب_اشک_ها_