سكانس شصت و یک: فرصت برای پر زدنی عاشقانه هست!
غافلگیرانه تر و شوکه آورتر از بیماری مادر، آشکار شدن علائم احتمال مشکل قلبی، در نازنین پسر خانواده بود. آن هم درست وقتی که ما داشتیم بیماری مادر و رنج هایی که کشید، فراموش می کردیم. احساس خانواده ما و به ویژه من به این فرزند خانواده در حدی است که فکر رنجش هایش، ما را در حد اعلا آزار می دهد. به سخت بودن صبر اعتراف می کنیم و گفتن «امان از دل زینب» برای ما حقیقی تر می شود.
رفته بودم بیرون. وقتی برگشتم و نگاهم به برادرم افتاد نزدیک بود سکته کنم. همه پریشان بودند و به بهانه هایی اطرافش رفت و آمد می کردند. عادت ندارم هیجاناتم را خیلی ابراز کنم. رفتم آشپزخانه از هرکس سوال کردم، جواب درستی نمی داد. سر کار، حالش دگرگون شده بود، آن یکی برادرم برده بودش بیمارستان. محمد مادرم که مشکلی نداشت. کسی تا بحال یک کلمه شکایت و گله و غر زدن و حرف از ناامیدی از او نشنیده است. اصلا مجسمه امید و ایثار خانواده است. همین باعث می شد آنچه می بینم نگرانم کند.
بعد از ویزیت چون از شدت علاقه دختر 3-4 ساله اش خبر داشت، از بیمارستان آمده بود خانه خودمان. دراز کشیده بود و نمی توانست سرش را بلند کند. رنگش برافروخته بود. قدرت جواب دادن سلامم را نداشت. نوار قلبی را که در نایلون داروهایش دیدم، نزدیک بود دق کنم. با شناخت از پزشکان منطقه، دست به دامن پزشک مادر شدم. به حدی نگران بودم که خودم با اصرار هماهنگ کردم و درخواست ویزیت کردم. در این یک ماهی که آزمایشات انجام شد و پزشک مادر نتیجه ها راچک کردند، صد بار مُردیم و زنده شدیم. خانم برادرم چند ماه بیشتر نبود بچه دومشان را زایمان کرده بود، هر یک ساعت پیام می داد: «تو را بخدا راست می گفتی که نوعی چک آپ است؟ خطر ندارد؟ بگو چیز مهمی نیست». فاطمه اش داشت دق می کرد. وقتی می گفتم: « عمه بغل بابایت نشو، بابایت نمی تواند، مریض می شود»، موج غم در چهره اش، قلبم را ذوب می کرد. بهانه های مختلف می گرفت و خدا می داند چه گریه ها که نکرد. شبِ برگشت از اسکن که دور از بچه هایش پیش ما بود، چشمش خواب را ندید. حرف های غریبی می زد.
دور از چشم خانواده، با اینکه بیمارستان دیده بودم و بیماران خیلی بدحال، از همه بیشتر بیماری مادر را درک کرده بودم، یک چشمم اشک بود و یکی خون. فقط خدا می داند که چه می گویم. وضعیت پدر و مادرم از ما بهتر نبود. همه امید و سرمایه شان همین بچه هایشان است و دیگر هیچ. محبت پدرم به فرزندانش تا حدی خاص است که حاضر است همه تا آخر عمر بیکار باشیم و خسته نشویم. مادرم که جای خود دارد. خلاصه جوی حاکم بود که امیدوارم در هیچ کجای دنیا، برای هیچ گروه علاقمند به هم ایجاد نشود.
روزی که قرار بود نتیجه آزمایشات اعلام شود، در گفتمان چگونگی رفت و آمد بودیم و اینکه خودش بهتر است رانندگی نکند و کسی نبود. از پزشک مادر سوال کردم برای هماهنگی و کم کردن مشکلات، که معاینه و گرفتن نتیجه یک روز باشد، فرمودند خودشان نتیجه را می گیرند و اگر نیازی به معاینه و ادامه روند شد، برویم مرکز استان. خدا می داند این حرف چقدر برای ما ارزشمند بود و دل های ما را تسکین داد و چه کمکی بود به ما. نتیجه را پزشک مادر از شبکه پیام رسان برای ما ارسال کردند. به ما اطمینان دادند که فعلا مشکل خاصی نیست. آقای دکتر نه خانواده ما را می شناختند و نه چگونگی روابط و مشکلات ما را. نه با ما آشنا بودند و نه هزار سال دیگر منفعت و کاری از سمت ما برای ایشان ممکن است. نه قسم خورده ما بودند و نه طلبی پیش ما داشتند. نه اگر این کار را انجام نمی دادند اعتبارشان کم می شد. نه حتی ما به خودمان اجازه چنین درخواستی از ایشان داده بودیم. از هر طرف حساب کنیم، همه اش اخلاص و انسانیت خودشان بود.
یک جمله حرف از کسی که کاردان قضیه است گاهی دل یک جمع را شاد می کند. گاهی ارسال یک پیام خانواده ای را از ساعت ها نگرانی و خستگی و رانندگی امان می دهد. من ندیدم از کلاس آقای دکتر برای این کارهای به ظاهر پیش پا افتاده و خارج از وظایفشان چیزی کم شود. نشنیدم از برکت زمان ایشان چیزی کم شده باشد. فقط نمی دانم، چرا وقتی می توانیم، به هم کمک نمی کنیم؟
خدایا شکر برای وجود انسان های خاصی که در بیماری مادر سر راه ما قرار گرفتند، همان هایی که یقین دارند، به وعده امام رئوف، امام رضا علیه السلام اگر گره از کار کسی بازکنند، روز قیامت خدا گره از کار و غم دلشان باز می کند. همان هایی که وجودشان برای جامعه بابرکت است و می دانند درخواست مردم از آنها نعمت است و نعمت های خدا را دلگیر نمی کنند. همان هایی که دل های شکسته از کمک های بی دریغشان شاد می شود. همان هایی که شعارشان در عملکردهایشان: «برخیز و دست خسته این شهر را بگیر» است.
نوشته شده توسط: مدیر وبلاگ اول آبان 1397
فرم در حال بارگذاری ...