سكانس شصت: خطاست اینکه دل بیازاری!
در طول دوره درمان مادر، برخوردهای متفاوتی از افراد مختلف دیدیم. کم نبودند افرادی که آ ن لحظه از آنها آزرده خاطر شدیم. هر چند منکر وجود افرادی که از حرف هایشان دلگرم و امیدوار می شدیم، نیستیم. رنج آورترین برخوردی که در طول این دوران با آن مواجه شدم چند وقت قبل، از پزشک متخصص منطقه بود.
حال مادر به دلیل شدت تهوع و یک شب ماندن در اورژانس شهرمان و خدماتش، نا مساعد بود. طبق فرهنگمان اصولا جایی نیاز به توضیحات و مراجعه به نامحر م می شد، حتما محرمی همراه ما بود و این کارها به او محول می شود. عادت به ارتباط غیر ضروری با نامحرم نداریم. این فرهنگ در ما سن و سال نمی شناسد. ارتباط با نامحرم برای من همان قدر سخت است که برای مادرم سخت است. تا جایی به این فرهنگ پای بندیم که وقتی مادر بعد از عمل جراحی، در بخش بستری بود، همه ارتباط کلامی من در آن شرایط حساس، با پزشک مادر، به چند جمله هم نمی رسید. حتی وقتی مطب می رفتیم همه اش نگران بودم پزشک مادر از لرزش احتمالی صدا و دست و دلم برداشت نامناسبی نداشته باشند. وضع مادر هم از من بهتر نبود. چرا نگران نباشم وقتی این روزها این حرف ها شبیه لطیفه شده و برای کسی این فرهنگ ها ارزش حساب نمی شود و باور نمی کند هیچ، خیلی ها بد بینند و توهین به خودشان تلقی می کنند.
آن روز شرایطی پیش آمده بود که برادرم چند ساعت رفته بود و برگردد. نتیجه آزمایشات و معاینه، اعزام به مرکز استان بود.
اول با خانم پرستار صحبت کردم گفت از پزشک سوال کنم. مجبور شدم برای مشورت و انتخاب بهترین راه، به پزشک اورژانس مراجعه کنم. فکر نمی کنم خجالتی باشم. پیش آمده برای بیش از100 نفر هم جنس تدریس داشته باشم ولی در ارتباط با نامحرم این جسارت ها را ندارم و چوبش را هم زیاد از جامعه خورده ام. با اما و اگر و تردید زیاد رفتم سراغ پزشک. آقای جوانی که از لهجه اش متوجه شدم همشهری است. با احترام تمام، با رعایت عدم مزاحمت برای وقتشان و چون مطمئن بودم مرا نمی شناخت، بدون لهجه در چند جمله توضیح دادم: «مادرم شرایط مناسبی ندارد. تحمل دو ساعت امبولانس برایش خیلی سخت است. برادرم نیستند که همراه ما با آمبولانس بروند. 5 شنبه است و نزدیک ظهر. اگر آندوسکپی خیلی اورژانسی نیست و امکان دارد شنبه انجام شود». حرفم که تمام شد، احساس کردم خیره شده، سنگینی نگاهش را لمس می کردم. مکث کرد و با لحن تند و جبهه گیرانه ای گفت: «مادر خودته. به من چه، اگر رفتید خانه و اتفاقی افتاد به من مربوط نیست. خودت می دانی. رضایت بده ببرش خانه».
احساس سفاهت و ایجاد مزاحمت و انجام کار خلاف داشتم.«مگه من چی گفتم؟». با اینکه درک می کردم، بنده خدا حرفی نزده بود. ارتباط برای من سخت بود، تقصیر او نبود، هر کس اخلاقی دارد و شیوه مشورت دادن ایشان هم این طور بود. تا حدی توقع نداشتم که، بی هیچ توضیحی، تشکر کردم و برگشتم کنار تخت مادر و مثل دختر بچه های 14 ساله، تماس گرفتم با برادرم و التماسش کردم، خودش را به ما برساند. هیچ وقت این قدر بی منطق نبودم و سعی داشتم روند درمان مادر، کمترین دردسر برای بقیه افراد خانواده داشته باشد. اصلا برای درک احوال مادر و خانواده خودم را مجبور کردم با پزشک صحبت کنم.
برادرم که رسید کنار ما خسته بود و پریشان. توضیح داد که برای بودنش کنار ما، چه مشکلاتی را به جان و دل خریده است. از این برخورد رنجیدم اما نه فقط از متخصص اورژانس، از رفتار نسنجیده خودم. از اینکه معنای تحمل رفتار نادرست دیگران با ما، به چالش کشیدن عزیزانمان نیست. گذشت ولی «خدایا شکر که اگر ما به خاطر ضعف های خودمان، ضعف رفتاری دیگران را تحمل می کنیم، کسانی هم هستند که با تکیه بر خوبی هایشان ما را تحمل می کنند».
نوشته شده توسط: مدیر وبلاگ24 مهر 1397
فرم در حال بارگذاری ...
ارتباط برای من سخت بود تقصیر ائ نبود …..
واقعا در روز چندین نفر باید این جمله به خود بگوییم ؟!
خیلی خوب و مفید بود