سكانس چهل و چهار: آخر مرا به حرف مردم چه حاجت است!
اولین همسایه ای که بعد از سال ها طلسم قدم نگذاشتن توی خانه ما را شکست و به عیادت مادر آمد، کوثر خانم بود. نه اینکه خدای ناکرده قهر باشیم و سلام و علیکی نداشته باشیم، هستند همسایه هایی که از پدرم دلگیرند.
بساط دورهمی های زنانه محله ما همیشه گرم است و زبانزد شهر. با اینکه خیابان اصلی است. محله قدیمی و خیابانی است برای خودش؛ و رفت و آمد وسایل نقلیه در آن قابل توجه، مراعات نمی کنند. سرگرمی صبح و ظهر و شب اکثر خانم های محله که بیشترشان بیوه زن های تنها هستند، همین است. بنشینند توی کوچه و دید بزنند که چه کسی رفت و چه کسی آمد. کاش همین بود. آن قدر به هم می بافند و حرف از این و آن می زنند که دست بی بی سی را از پشت بسته اند. بابا با نشستن خانم ها توی کوچه و سر راه رفت و آمد و این عادت دیرینه، به شدت مخالف است. ضمن اینکه زن و دختر خودش در تمام عمرشان چنین تجربه ای نداشته اند، ساکنین محله هم از نهی از منکر تند پدر امان ندارند. تذکر ها و نهی از منکرهای پدر همان و دلگیر شدن ها و قطع رابطه ها همان.
کوثر خانم که از درب وارد شد ناخود آگاه با چشمان گرد شده رو کرد به من و گفت: «الله اکبر، از یک کوه آدم چیزی نمانده. پناه بر خدا». بدون اینکه بنشیند و پذیرایی شود غیب شد. «مادر بیچاره من کی کوه بود؟ 5 کیلو وزن کم کردن که این قدر تعجب نداشت». خدا را شکر یاد گرفته بودیم به حرف های عوامانه خیلی توجه نداشته باشیم و بر اساس حرف این و آن زندگی نکنیم و الا همان روزهای اول، خودمان را باخته بودیم و کلاهمان پس معرکه بود. حرف های منفی را که فاکتور بگیریم، مقاومت در برابر حرف از تغییرات خوشایند، سخت به نظر می رسید. هر کس مرا می دید می گفت: «وای بمیرم نصف شده ای. همین طور پیش بروی دست مانکن را از پشت می بندی. به خودت برس دختر. بمیرم چقدر سختی کشیدی این مدت». خیلی دلم می خواست توجهی نکنم ولی گاهی حس می کردم ناخودآگاه قند توی دلم آب می کردند. با اینکه اهل این حرف ها نبودم و نیستم و با ظاهرم کنار آمده بودم، و عقیده داشتم، مهم سلامتی است و وظیفه این است که پر خور نباشیم و تنبل . ؛حالا دلربا هم نبودیم اهمیتی نداشت. باز هم از تکرار این که «نصف شده ام» تا حدودی لذت می بردم. کم کم داشت باورم می شد که نصف شده ام. گاهی وسوسه می شدم ترازو را بیاورم و خودم را وزن کنم، برای مبارزه با نفسم مقاومت می کردم. مجدد وسوسه می شدم باز هم تحمل می کردم. تا اینکه تحملم تمام شد و دست به دامن ترازو شدم ببینم چند کیلو وزن کم کرده ام. صفر شد، رفتم بالا، چشمانم گرد شد، گفتم شاید اشتباه می بینم. مجدد تست کردم نه درست بود. باز هم باورم نشد. شاید ترازو خراب است. یا باتری ضعیف است. مادر را به اصرار آوردم کنار ترازو و با وزن کردن مادر، صحت کار ترازو را سنجیدم، دقیق بود. بیچاره من، دریغ از یک گرم کم کردن وزن. ترازو را برگرداندم سر جایش و از ته دل گفتم: «خدایا شکر که شاهد و داور تویی و حساب ما با این مردم نیست».
نوشته شده توسط مدیر وبلاگ: 9 فروردین 1397
نظر از: خادم المهدی [عضو]
متن تاثیر گذاری بود
فرم در حال بارگذاری ...