قلب های صبور!

  • خانه
  • تماس
  • « سكانس چهل و پنج: چرا که سنگ صبور است و محرم راز است!
  • سكانس چهل و سه: تو هماني كه دلم لك زده لبخندش را! »

سكانس چهل و چهار: آخر مرا به حرف مردم چه حاجت است!

ارسال شده در 9ام فروردین, 1397 توسط hekmat در شکرانه ها

 اولین همسایه ای که بعد از سال ها طلسم قدم نگذاشتن  توی خانه ما را شکست و به عیادت مادر آمد، کوثر خانم بود. نه اینکه خدای ناکرده قهر باشیم و سلام و علیکی نداشته باشیم، هستند همسایه هایی که از پدرم دلگیرند.

بساط دورهمی های زنانه محله ما همیشه گرم است و زبانزد شهر. با اینکه خیابان اصلی است. محله قدیمی و خیابانی  است برای خودش؛ و رفت و آمد وسایل نقلیه در آن قابل توجه، مراعات نمی کنند. سرگرمی صبح و ظهر و شب اکثر خانم های محله که بیشترشان بیوه زن های تنها هستند، همین است. بنشینند توی کوچه و دید بزنند که چه کسی رفت و چه کسی آمد. کاش همین بود. آن قدر به هم می بافند و حرف از این و آن می زنند که دست بی بی سی را از پشت بسته اند. بابا با نشستن خانم ها توی کوچه و سر راه رفت و آمد و این عادت دیرینه، به شدت مخالف است. ضمن اینکه زن و دختر خودش در تمام عمرشان چنین تجربه ای نداشته اند، ساکنین محله هم از نهی از منکر تند پدر امان ندارند. تذکر ها و نهی از منکرهای پدر همان و دلگیر شدن ها و قطع رابطه ها همان.

کوثر خانم که از درب وارد شد ناخود آگاه با چشمان گرد شده رو کرد به من و گفت: «الله اکبر، از یک کوه آدم چیزی نمانده. پناه بر خدا». بدون اینکه بنشیند و پذیرایی شود غیب شد. «مادر بیچاره من کی کوه بود؟ 5 کیلو وزن کم کردن که این قدر تعجب نداشت». خدا را شکر یاد گرفته بودیم به حرف های عوامانه خیلی توجه نداشته باشیم و بر اساس حرف این و آن زندگی نکنیم و الا همان روزهای اول، خودمان را باخته بودیم و کلاهمان پس  معرکه بود. حرف های منفی را که فاکتور بگیریم، مقاومت در برابر حرف از تغییرات خوشایند، سخت به نظر می رسید. هر کس مرا می دید می گفت: «وای بمیرم نصف شده ای. همین طور پیش بروی دست مانکن را از پشت می بندی. به خودت برس دختر. بمیرم چقدر سختی کشیدی این مدت». خیلی دلم می خواست توجهی نکنم ولی گاهی حس می کردم ناخودآگاه قند توی دلم آب می کردند. با اینکه اهل این حرف ها نبودم و نیستم و  با ظاهرم کنار آمده بودم، و عقیده داشتم، مهم سلامتی است و وظیفه این است که پر خور نباشیم و تنبل .  ؛حالا دلربا هم نبودیم اهمیتی نداشت. باز هم از تکرار این که «نصف شده ام» تا حدودی لذت می بردم. کم کم داشت باورم می شد که نصف شده ام.  گاهی وسوسه می شدم ترازو را بیاورم و خودم را وزن کنم، برای مبارزه با نفسم مقاومت می کردم. مجدد وسوسه می شدم باز هم تحمل می کردم. تا اینکه تحملم تمام شد و دست به دامن ترازو شدم ببینم چند کیلو وزن کم کرده ام. صفر شد، رفتم بالا، چشمانم گرد شد، گفتم شاید اشتباه می بینم. مجدد تست کردم نه درست بود. باز هم باورم نشد. شاید ترازو خراب است. یا باتری ضعیف است. مادر را به اصرار آوردم کنار ترازو و با وزن کردن مادر، صحت کار ترازو را سنجیدم، دقیق بود. بیچاره من، دریغ از یک گرم کم کردن وزن.  ترازو را برگرداندم سر جایش و از ته دل گفتم: «خدایا شکر که شاهد و داور تویی و حساب ما با این مردم نیست».

نوشته شده توسط مدیر وبلاگ: 9 فروردین 1397

توجه به حرف مردم حرف مردم داور رضایت خدا شاهد مردم چه می گویند
آراي كاربران براي اين مطلب
5 ستاره:
 
(1)
4 ستاره:
 
(0)
3 ستاره:
 
(0)
2 ستاره:
 
(0)
1 ستاره:
 
(0)
1 رأی
ميانگين آراي اين مطلب:
5.0 stars
(5.0)

نظر از: خادم المهدی [عضو] 
  • فاطمیه سرابله

5 stars

متن تاثیر گذاری بود

1397/01/14 @ 12:01


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

قلب های صبور!

تقدیم به همه بیماران قلبی، آنهایی که نارسایی جسم صنوبری قفسه سینه هاشان هرگز قلب های آسمانیشان را بیمار نکرد.

موضوعات

  • همه
  • این نیز بگذرد!
  • با هم بودن زيباست
  • شکرانه ها
  • گاهنامه

گرت جان در قدم ریزم هنوزت عذر می‌خواهم

که از من خدمتی ناید چنان لایق که بپسندی

آخرین مطالب

  • سکانس هشتاد و چهار: آهسته‌تر! آرام‌تر! این بازیِ جان است!
  • سكانس هشتادو سه: من چه شایسته آنم که تو را خوانم و دانم!
  • سكانس هشتادو یک: دل ما خیلی از این بی خبری سوخته است!
  • سکانس هشتاد: همای عرش کجا و کبوتر چاهی!
  • سكانس هفتاد و نه: آی آدم ها چه می کنید؟!
  • سكانس هفتاد و هشت: پُر میشود فضای دل از عطر عاشقی!
  • سكانس هفتاد و هفت: می‌روم وز سر حسرت به قفا می‌نگرم!
  • سكانس هفتاد و شش: مهر سکوت با دل بی آرزو خوش است!
  • سكانس هفتاد و پنج: زبانم در دهان باز بسته ست!
  • سكانس هفتاد و چهار: سال خرم فال نیکو مال وافر حال خوش!
  • سكانس هفتاد و سه: شنبه های بی پناهی؛ جمعه های بی قراری!
  • سكانس هفتاد و دو : در حقیقت چون بدیم زو خیالی هم نبود!
  • سكانس هفتاد و یک:از همه دست کشیدم که تو باشی همه ام!
  • سكانس هفتاد: آفتابی که بوی گندم داشت!!
  • سكانس شصت و نه: در همین جاده های ناهموار، عاشقی را خدا به ما بخشید!!

پیوند ها

  • شعر بلاگ
  • گهر عمر

جستجو

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان • تماس