سكانس چهل و سه: تو هماني كه دلم لك زده لبخندش را!
بزرگترين حسرت دوران بيماري مادر، حسرت از دست دادن همسفري مثل مادر بود. تا جايي كه تقريبا يك سال، جز رفت و آمد به مطب پزشك هيچ مسافرتي را تجربه نكردم. همسفري با افراد مختلف به من ياد داده بود، نه تنها در مسافرت هاي كوتاه، در سفر زندگي هم با هر كسي همراه نشوم. تعداد اعضاي خانواده، علاقمندي به همراه بودن همه جمع با هم به جاي رانندگي و خستگي برخي اعضا و خيلي دلايل ديگر، مانع از مسافرت با وسايل نقليه شخصي مي شد. غالبا با قطار و اتوبوس سفر مي كرديم و اين براي مادر تقريبا ناممكن شده بود. من و مادر هيچكداممان به مسافرت بدون همراهي مردان محرم اعتقادي نداشتيم، ولي اين مانع از اين نبود كه چند باري زيارتي را تجربه كنيم و ضمن حفظ عقيده، از آثار مسافرت بي نصيب نباشيم.
اولين باري كه قانون شكني كردم و اصرار كه با اتوبوس و كاروان محل تحصيلم، عازم مشهد مقدس شويم، پدرم مزاح مي كرد: «برويد، من كه راضي نيستم. همه ثواب نماز و زيارت هايتان مال من است. مادرت توان مسافرت با ماشين ندارد. مسلمان، قبل از انقلاب هم مي بردمش تهران و از آنجا با قطار مي فتيم. برويد، خونش پاي خودت است. نرسيده به قم ماشين 4 راننده نيازتان شد به من ربطي ندارد» و هزينه را گذاشت توي دستم و طوري كه مادر نشنود گفت: «مراقب مادرت باش. كمك كن خوش بگذرد. خيلي وقت است نتوانسته ام ببرمش زيارت». مسافرت بدون پدر و بقيه لطف كمتري داشت؛ ولي اينكه من و مادر در خيلي چيزها تفاهم داشتيم و گذشت در نقاط اختلاف سليقه، براي هر دوي ما كار ساده اي بود؛ كاروان زنانه بود و همه وقتمان مال خودمان بود و آشپزي و مسئوليت ها تقريبا حذف شده بود، به تعبيري نور علي نور بود.
وضعيت جديد مادر، مطرح كردن اين نوع مسافرت ها و اذن گرفتن از پدر را هم ناحق جلوه مي داد. راست مي گويند عاشق سخت ترين راه را انتخاب مي كند. يقين داشتم پزشك هم مجوز صادر كنند، پدر اذن مسافرت نمي دهد. از طرفي حس مي كردم مادر براي تغيير روحيه شديدا به مسافرت نياز دارد. شرايط كاروان ها مناسب حال مادر نبود. پزشك سفارش كرده بودند فعلا مسافرتي كه موجب خستگي بيمار مي شود، ممنوع است مگر هر يكي دوساعت توقف كنيم و مادر پياده شود و استراحتي داشته باشد. در فكر چاره بودم كه از خودم سوال كردم: « چه كسي گفته مسافرت يعني حتما چند روز منزل نباشيم و حتما برويم شمال و مشهد و شيراز و… . يعني مسافرت يك روزه اثري ندارد؟». تصميم گرفتم سفري يك روزه به يكي از روستاهاي اطراف شهرمان تدارك ببينم.
در همين چون و چراها بودم كه سفري فراهم شد به مركز استان، اما اين بار به جاي مطب پزشك مادر، رفتيم موفقيتي را جشن بگيريم. مادر اصرار مي كرد كه نمي آيد؛ آنجا همه استادند و تحصيل كرده و امروزي، جاي ما نيست و من انكار كه حتما بايد برويم. نفهميديم چطور سوار ماشين شديم و رسيديم جلوي درب دانشگاه. همه گل فروشي ها و شيريني فروشي هاي مسير تعطيل بود. دست خالي رفتيم، جلسه دفاعيه رساله دكتري مهندس برادر. دانشگاهي صنعتي. جنس مونثي كه به چشم مي خورد من بودم و مادر و خواهرم. همه چيز عالي بود. جز اينكه متوجه نمي شديم جناب مهندس فارسي حرف مي زند يا زبان ديگر. مادر با لذت عجيبي دفاع سعيد را تماشا مي كرد. استاد راهنماي سعيد بعد از دفاع به مادرم تبريك ويژه گفت. حس كردم مادر زنده شد. مدتي طول كشيد تا سعيد با نشان دادن دستگاهي كه براي برش نمونه هايش طراحي كرده بود به استاد داور، به جمع ما بپيوندد. در اين حين، مرتب از حس مادر سوال مي كردم. تلخترين جمله اي كه گفت اين بود كه: «چه كار از دست من بر مي آيد براي بچه ام. مادر مريض و كم سواد، فقط سربارش هستم». به غيرتم بر خورد. جبهه گرفتم: «مادر واقعا اين طور فكر مي كني؟ سعيد و امثال سعيد وجودشان را از پدر و مادرهايشان دارند و موفقيت هايشان را از مال حلال پدرها و عفت مادرها. دعاهاي پدر و مادرهاست كه اينجا ايستاده اند. اين عمر گذشته است يا ذخيره شده ؟». ادامه ندادم ولي تمام طول راه غبطه خوردم به كم سوادان و بي سواداني كه حاصل عمرشان را در قالب جواني عفيف و اهل تحصيل تحويل جامعه اسلامي ايران دادند و تمام عمرشان براي بازگشتش از اتاق عمل ها، دانشگاه ها، اروند رودها و شلمچه هاو… انتظار كشيدند و سر سفره بيماري نشستند. خدايا تو را شكر براي جسمي كه رنجور راه تو شد.
نوشته شده توسط: مدیر وبلاگ 5 فروردین 1397
نظر از: حضرت مادر (س) [عضو]
سلام احسنت
فرم در حال بارگذاری ...