سكانس چهل و یک: گاهی تو را کنار خود احساس می کنم!
اولين جلسه عمومي كه بعد از عمل جراحي و بيماري مادر شركت كرديم، نماز جماعت مسجد هزار ساله شهرمان بود. حسابي دلمان تنگ شده بود. پايم را كه از درب مسجد گذاشتم داخل، تازه يادم افتاد مادر نمي تواند روي زمين بنشيند و صندلي هاي مسجد همه شخصي است و متعلق به صاحبانش. چند روز روضه خوانده بودم تا مادر راضي شده بود اولين حضور در جمع را تجربه كند. خودم را زدم به ندانستن و رفتيم داخل. خدا رحمتش كند صفيه خانم را، تا ديدمش دلم شاد شد. هشتاد و پنج سالش بود و تا يادم مي آيد استكان هاي خالي را جمع مي كرد. با كسي خيلي گرم نمي گرفت . ولي برخي آدم ها را نشناخته و بدون ارتباط دوستانه وصميمي هم مي شود دوست داشت و دلتنگشان شد.
با معذرت خواهي از مادر جلوتر رفتم. از هيئت صندليون سوال كردم، صندلي خالي و صاحب راضي داريم يا نه؟ همه با تعجب نگاهم كردند. خانمي آشنا چهره، كه نمي شناختمش سوال كرد: « براي مادرت مي خواهي عزيزجان؟ مشكلي دارند؟ ماشاء الله جوانند كه». مجبور شدم خيلي جزئي توضيح بدهم كه مشكل از چيست. راهنمايي كرد و صندلي آشنايشان را براي مادر، غارت كردم.
بعد از نماز، خيلي تلاش كرد تا با مادر، گرم گرفت. هنوز ماه هاي اول بود و مادر نشاطش بر نگشته بود. بيشتر ساكت و غمگين بود و تنهايي را ترجيح مي داد. آن قدر سوال كرد تا مادر مجبور به اعتراف شد. وقتي فهميد مادر عمل قلب داشته اند عكس العمل بدني جالبي نشان داد. بعد مفصل و با تمام جزئيات توضيح داد كه خودش هم چند ماه قبل عمل جراحي داشته است و همان بيمارستان مادر عمل شده است. از پزشك مادر كه سوال كرد و گفتيم. از ما اسم كوچك دكتر را سوال كرد. توضيح داد دو برادرند و هر دو متخصص قلب. حتي پزكش با مادر مشترك بود. از مشكلاتش گفت و سختي هايي كه چند برابر مشكلات مادر بود. از شوخي پزشك گفت و مرتب تكرار مي كرد:« خدا را شكر كن دخترت كنارت بوده. دخترانم تهران ازدواج كرده بودند و بودنشان يك جور مشكل بود و نبودنشان جور ديگر». با شور و نشاط جالبي كه در صدايش بود، از افسردگي هايش گفت و كم حوصله شدن هايش. از جدل هاي صميمانه و شوخي هاي همسرش. مادر از اينكه مي ديد كسي مشكلاتش را تجربه كرده و وقتي حرف مي زند، درك مي كند، دلگرمتر به نظر مي رسيد و راضي. بحث عقب گرد، از مشكلات بعد از عمل جراحي، آمد و آمد تا رسيد به اتاق عمل. صفا و صميميت خاصي داشت. نگاه كرد توي چشم مادر و گفت: «شما هم مي ترسيدي براي عمل؟ من كه خيلي مي ترسيدم. حتي توي اتاق عمل هم به دكتر گفتم مي ترسم. ولي دكتر گفت:« چرا مي ترسي همه ما كه اينجاييم با وضو هستيم». نمي دانم چرا ولي راستش را بخواهي اين را كه گفت؛ دلم قرص شد و ديگر نترسيدم». حرف كه به اينجا رسيد. دلم مي خواست سرم را بگذارم روي مهر و با چشم هاي خيس بگويم: « خدايا ثانيه ثانيه اين لحظات، نعمت است. اما براي ملاقات يكي از جنس مشكلات خودمان نه، براي همدردي و خوش برخوردي مردم روبرو با مادر نه، براي نفس دوباره مادر نه، براي نماز جماعت مسجد هزار ساله هم نه، تو را شكر مي كنم براي هديه اي از جنس گره خوردن نيازمندي ما به پزشكي كه تخصص و مهارتش او را مي بَرَد به جايي كه، بيمارش را با ياد تو دعوت به آرامش مي كند. خدايا به خاطر همه هديه هايت در بيماري مادر متشكرم.
نوشته شده توسط: مدیر وبلاگ/17 اسفند 1396
نظر از: حضرت مادر (س) [عضو]
سلام احسنت
فرم در حال بارگذاری ...