سکانس بیست و پنج: الا حدیث دوست که تکرار میکنم
یکی دو روز، قبل از ترخیص، دغدغه جدیدی آزارم می داد. مادر دردهای خاصی در ناحیه شکمی و سینه داشت. شدت درد گاهی تا لزوم حضور پزشک جدی می شد. این علائم به دلیل برش بافت ها و استخوان جناغ و کشش چند ساعته با چنگک های پزشکی ضمن عمل جراحی، چیز عجیبی نبود؛ هر چند برای نگران شدن دلیل مهمی به نظر می رسید.
مرتب با خودم کلنجار می رفتم؛ اگر در منزل چنین اتفاقی افتاد چه کنم؟ نه پزشکی هست و نه پرستار و نه امکاناتی. تا بيمارستان هم چند ساعت راه فاصله است. گاهی تصمیم می گرفتم در مورد این نگرانی با پزشک مادر صحبت کنم. ولی مقیدات و نوع رفتار پزشک، اجازه این جسارت را نمی داد.
برعکس احوالاتم که روزهای آخر، نا امنی و فشار بیشتری را تحمل می کرد، احوالات بیمارستان به نظر بهتر شده بود. قبلا آشپز تهدیدم کرده بود که گوشت قرمز در بیمارستان سرو نمی شود و غذاها همین است که می بینم. برنامه غذایی به حدی با مزاجم ناهماهنگ بود که میشد گفت هنوز غذایی نخورده بودم. آن روز غذا متفاوت بود. اشتباه نکنم می شد اسمش را گفت، قرمه سبزی. بعد از یک گرسنگی ده روزه، قاشق و چنگالی از بوفه خریدم و ضمن بد غذایی، با آرامش تمام، به جز دو قاشق، کل غذا را خوردم.
نزدیک های غروب بود که درب پشیمانی و توبه از هر دری بسته تر به نظر می رسید. سوزش لب ها همان و چاره ای نداشتن همان. سابقه حساسیت نداشتم. نمی دانم فلفل غذا امان لب ها را برده بود یا شوکه شدن از ورود ناگهانی پزشک مادر، هنگام میل فرمودن غذا، ويروس تبخال را بیدار کرده بود. گاهی نگاه می کردم در چشمان مادر و می گفتم: «جان من حرفی زدم که ناراحت شده باشید؟ تبخال كجا بود، این شبیه غضب الهي است» و در حالی که اشکم جاری بود می خندیدیم.
کم کم کار به جایی رسید که تنها چیزی که مهم نبود، علت بود. به هر دری می زدم بسته بود. تا صبح پلک بر هم نزدم. نه دست به دامن پرستار شدن فایده ای داشت و نه کرم فروشگاه بیمارستان و نه شستن های مکرر و نه رانی در بسته بیچاره ای که هر چند دقیقه توی یخچال آرام می گرفت و مجدد روی آتش لب ها گرم می شد. امیدم به این بود که صبح می شود و دست به دامان پزشکان اورژانس خواهم شد.
صبح که شد مشکل دوتا شد. هم پزشک بود و بیمارستان، هم ویزیت شدن نا ممكن. منطقي بود، تمرکزها روی قلب بود.
درد و سوزش و تغيير رنگ، تا حدی جدی شده بود که مادر مشکلات خودش را فراموش کرده بود و از نگراني فقط راه حل پیشنهاد می داد. نهایت که هیچ خود درمانی اثر نکرد، مادر پا را در یک کفش كرده بود که دکترش که آمدند، خودش مشکلم را می گوید؛ دست به دامان قسم و آیه شدم که «محض رضای خدا کوتاه بياييد، درخواست شما غير منطقي است. خيلي كوچكتر از ايشان، ما را تحویل نگرفتند هیچ، نزدیک بود از درخواست و كفري كه گفته بودم مرا حلقه آويز كنند. اصلا خجالت می کشم؛ چه بگویم؟ بگويم لبم درد می کند؟ بي خيال شويد». خدا را شکر به خیر گذشت و مادر حرفی نزد.
تحمل، خنده، اشک ریزانِ بی اختیار و رانی درمانی تا دو روز ادامه داشت و کم کم بهبودی حاصل شد. از آن روز هر کجا نگاهم به قوطی فلزی نوشیدنی های سرد گره می خورَد، آرزو می کنم می توانستم روی قلب همه بیماران و همراهانشان بنویسم، تلاش برای بهبودی و سلامتی وظیفه ماست، پزشک و دارو و امکانات، دستان خدا. باور كن همان خدایی که در بیمارستاني تخصصی با واسطه ده ها پزشک بي نظير و امکانات و… رگی را به رگی پیوند می زند، همان خدا در همان شرايط، دردی طاقت فرسا - که فراموشی رنج عمل جراحی را از همدلي ممکن می سازد- با سردی یک قوطی فلزی که راهی زباله دانی می شود، تسکین می دهد. اگر امکانات و همراه و دارو و درمان همه جا نیست، قادر مهربان همه جا هست و لا حول ولا قوة الا بالله
نوشته شده توسط: مدیر وبلاگ 21 آذر 1396
فرم در حال بارگذاری ...