سكانس بيست و چهار: چنین گوهر و سنگ خارا یکی است؟!!
روزهاي آخر بستري، مادر را تا كنار پنجره اتاق همراهي مي كردم. صندلي را مي گذاشتم كنار پنجره. پنجره را باز مي كردم و يقين داشتم اثري كه هواي پاك و خنك بهار بر روحيه مادر دارد، با هزار جمله حرف، برابري مي كند. كنار پنجره توجهش را جلب مي كردم به جوانه ها و گنجشك هاي مهمان درخت بيمارستان. بشقاب ميوه هايي را كه پوست گرفته بودم جاسازي مي كردم در دستان بي رمقش. يكي را مي خوردم و ادعا مي كردم هوس چاي كرده ام و به بهانه آب جوش، چند دقيقه اي مادر را تنها مي گذاشتم. اميدوار بودم گريه كند و كمي آرام شود.
چند تا كتاب شعر همراه برده بودم. مادر مي دانست هر چند رشته ام ادبيات نيست، بهترين تفريحم مرور اشعار مختلف است. و وقتي شعر مي خوانم يعني حال دلم خوب است. براي تلقين اين تصور، شب ها مادر را به ذكر گفتن تشويق مي كردم و وانمود مي كردم حافظ مي خوانم و مشغول كار خودم هستم. خدا مي داند بر خلاف هميشه، از هر ده غزل، يكي را نمي فهميدم.
مادر اصرار داشت، روزها وسايل روي ميز و تخت پخش نباشد. اين را نوعي بي احترامي به پزشكش مي دانست. غالبا نگفته، اين خواسته اجرا مي شد، خودم هم از بي نظمي بيزار بودم. جز اينكه، از قلم و كاغذ و كتابي كه اطرافم پخش است لذت مي برم و حتي به ذهنم خطور نمي كند، لازم است جمع شود. جا ماندن ديوان و قلم و كاغذهايي كه ابيات منتخب را روي آن مي نوشتم همان و نذر هاي مختلفي كه مي كردم براي اينكه پزشك مادر در چنين مواقعي، بي نظمي ها را نبينند همان. بعد از رفتن پزشك مادر خودم را سرزنش مي كردم، نذرت حتما قبول است و بهترين فوق تخصص قلب استان،مگر مي شود كنار دستشان را ديده باشند؟
در ادامه تقويت روحيه، آن شب مادر را مجبور كردم مسواك بزند. حركت كند تا تخت را منظم كنم. براي تعويض ملحفه ها و لباس مادر، براي اولين بار، نياز داشتم به كمك خدمه خانم. صدبار رفتم ايستگاه پرستاري، خدمه پيج شد ولي سر و كله اش پيدا نشد. آب اكسيژن مادر را خودم پر كردم ولي ملحفه را نمي توانستم. به هر زحمتي بود تنهايي و با تحميل فشار و سختي زياد به مادر، اين كار را ناقص الخلقه انجام دادم. لمس مجدد ناتواني، مادر را شكست و از حرفي كه زد ميشد بفهمي تمام ترفندهاي روحيه دهي اين چند روز به باد رفته است.
بعد از چند دقيقه خانمي كه تمام وقت روبروي درب اتاق و راهرو پرسه مي زد و با موبايلش ور مي رفت، آمد داخل اتاق و گفت خدمه است و در خدمت! و قبل از هر درخواستي اتاق را ترك كرد و غيب شد. تا فردا صبح كه خدمه بعدي حضور پيدا كرد و با برخوردي بي نظير ملحفه را درست كرد، با خودم كلنجار مي رفتم؛ چرا از برخي رفتارهاي خاص پزشك مادر، لمس غرور و خود برتر بيني نا ممكن بود، ولي از رفتار خدمه، انكار آن ممكن نبود؟ چطور مقايسه مي كردم وقتي يكي سال ها تلاش مي كند و بي خوابي و تحصيل و… براي خدمت، يكي از خدمتي كه به او سپرده شده فرار مي كند. شايد خدمه صداي خدا را نشنيده كه «چون نياز مسلماني را برآورده كردي ثواب تو با من و به كمتر از بهشت برايت راضي نمي شوم». شايد هم آنهايي كه از خدمت با چهره گشاده سر باز مي زنند، پاي قراردادشان را كار فرمايي، غير خدا امضا كرده است.
نوشته شده توسط: مدیر وبلاگ 18 آذر 1396
نظر از: خادم المهدی [عضو]

خیلی زیبا نوشتی
فرم در حال بارگذاری ...