قلب های صبور!

  • خانه
  • تماس
  • « سکانس بیست و پنج: الا حدیث دوست که تکرار می‌کنم
  • سکانس بیست و سه: برایت خوبی ها را آرزو می کنم! »

سكانس بيست و چهار: چنین گوهر و سنگ خارا یکی است؟!!

ارسال شده در 18ام آذر, 1396 توسط hekmat در این نیز بگذرد!

روزهاي آخر بستري، مادر را تا كنار پنجره اتاق همراهي مي كردم. صندلي  را مي گذاشتم كنار پنجره. پنجره را باز مي كردم و يقين داشتم اثري كه هواي پاك و خنك بهار بر روحيه مادر دارد، با هزار جمله حرف، برابري مي كند. كنار پنجره توجهش را جلب مي كردم به جوانه ها و گنجشك هاي مهمان درخت بيمارستان. بشقاب ميوه هايي را كه پوست گرفته بودم جاسازي مي كردم در دستان بي رمقش. يكي را مي خوردم و ادعا مي كردم هوس چاي كرده ام و به بهانه آب جوش، چند دقيقه اي مادر را تنها مي گذاشتم. اميدوار بودم گريه كند و كمي آرام شود.

چند تا كتاب شعر همراه برده بودم. مادر مي دانست هر چند رشته ام ادبيات نيست، بهترين تفريحم مرور اشعار مختلف است. و وقتي شعر مي خوانم يعني حال دلم خوب است. براي تلقين اين تصور، شب ها مادر را به ذكر گفتن تشويق مي كردم و وانمود مي كردم حافظ مي خوانم و مشغول كار خودم هستم. خدا مي داند بر خلاف هميشه، از هر ده غزل، يكي را نمي فهميدم. 

مادر اصرار داشت، روزها وسايل روي ميز و تخت پخش نباشد. اين را نوعي بي احترامي به پزشكش مي دانست. غالبا نگفته، اين خواسته اجرا مي شد، خودم هم از بي نظمي بيزار بودم. جز اينكه، از قلم و كاغذ و كتابي كه اطرافم پخش است لذت مي برم و حتي به ذهنم خطور نمي كند، لازم است جمع شود. جا ماندن ديوان و قلم و كاغذهايي كه ابيات منتخب را روي آن مي نوشتم همان و نذر هاي مختلفي كه مي كردم براي اينكه پزشك مادر در چنين مواقعي،  بي نظمي ها را نبينند همان. بعد از رفتن پزشك مادر خودم را سرزنش مي كردم، نذرت حتما قبول است و بهترين فوق تخصص قلب استان،مگر مي شود كنار دستشان را ديده باشند؟

در ادامه تقويت روحيه، آن شب مادر را مجبور كردم مسواك بزند. حركت كند تا تخت را منظم كنم. براي تعويض ملحفه ها و لباس مادر، براي اولين بار، نياز داشتم به كمك خدمه خانم. صدبار رفتم ايستگاه پرستاري، خدمه پيج شد ولي سر و كله اش پيدا نشد. آب اكسيژن مادر را خودم پر كردم ولي ملحفه را نمي توانستم. به هر زحمتي بود تنهايي و با تحميل فشار و سختي زياد به مادر، اين كار را ناقص الخلقه انجام دادم. لمس مجدد ناتواني، مادر را شكست و از حرفي كه زد ميشد بفهمي تمام ترفندهاي روحيه دهي اين چند روز به باد رفته است.

بعد از چند دقيقه خانمي كه تمام وقت روبروي درب اتاق و راهرو پرسه مي زد و با موبايلش ور مي رفت، آمد داخل اتاق و گفت خدمه است و در خدمت! و قبل از هر درخواستي اتاق را ترك كرد و غيب شد.  تا فردا صبح كه خدمه بعدي حضور پيدا كرد و با برخوردي بي نظير ملحفه را درست كرد، با خودم كلنجار مي رفتم؛ چرا از برخي  رفتارهاي خاص پزشك مادر، لمس غرور و خود برتر بيني نا ممكن بود، ولي از رفتار خدمه، انكار آن ممكن نبود؟ چطور مقايسه مي كردم وقتي يكي سال ها تلاش مي كند و بي خوابي و تحصيل و… براي خدمت، يكي از خدمتي كه به او سپرده شده فرار مي كند. شايد خدمه صداي خدا را نشنيده كه «چون نياز مسلماني را برآورده كردي ثواب تو با من و به كمتر از بهشت برايت راضي نمي شوم». شايد هم آنهايي كه از خدمت با چهره گشاده سر باز مي زنند، پاي قراردادشان را كار فرمايي، غير خدا امضا كرده است.

خدمت به خلق

نوشته شده توسط: مدیر وبلاگ 18 آذر 1396

بيمار بيماران قلبي خدمت خدمت به مردم غرور لذت خدمت نياز مردم پزشك چهره گشاده
آراي كاربران براي اين مطلب
5 ستاره:
 
(1)
4 ستاره:
 
(0)
3 ستاره:
 
(0)
2 ستاره:
 
(0)
1 ستاره:
 
(0)
1 رأی
ميانگين آراي اين مطلب:
5.0 stars
(5.0)

نظر از: خادم المهدی [عضو] 
  • فاطمیه سرابله

5 stars

خیلی زیبا نوشتی

1396/09/20 @ 11:02


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

قلب های صبور!

تقدیم به همه بیماران قلبی، آنهایی که نارسایی جسم صنوبری قفسه سینه هاشان هرگز قلب های آسمانیشان را بیمار نکرد.

موضوعات

  • همه
  • این نیز بگذرد!
  • با هم بودن زيباست
  • شکرانه ها
  • گاهنامه

گرت جان در قدم ریزم هنوزت عذر می‌خواهم

که از من خدمتی ناید چنان لایق که بپسندی

آخرین مطالب

  • سکانس هشتاد و چهار: آهسته‌تر! آرام‌تر! این بازیِ جان است!
  • سكانس هشتادو سه: من چه شایسته آنم که تو را خوانم و دانم!
  • سكانس هشتادو یک: دل ما خیلی از این بی خبری سوخته است!
  • سکانس هشتاد: همای عرش کجا و کبوتر چاهی!
  • سكانس هفتاد و نه: آی آدم ها چه می کنید؟!
  • سكانس هفتاد و هشت: پُر میشود فضای دل از عطر عاشقی!
  • سكانس هفتاد و هفت: می‌روم وز سر حسرت به قفا می‌نگرم!
  • سكانس هفتاد و شش: مهر سکوت با دل بی آرزو خوش است!
  • سكانس هفتاد و پنج: زبانم در دهان باز بسته ست!
  • سكانس هفتاد و چهار: سال خرم فال نیکو مال وافر حال خوش!
  • سكانس هفتاد و سه: شنبه های بی پناهی؛ جمعه های بی قراری!
  • سكانس هفتاد و دو : در حقیقت چون بدیم زو خیالی هم نبود!
  • سكانس هفتاد و یک:از همه دست کشیدم که تو باشی همه ام!
  • سكانس هفتاد: آفتابی که بوی گندم داشت!!
  • سكانس شصت و نه: در همین جاده های ناهموار، عاشقی را خدا به ما بخشید!!

پیوند ها

  • شعر بلاگ
  • گهر عمر

جستجو

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان • تماس