سکانس بیست و شش: کبوتر دلم از شوق می گشاید بال
فقط بیماری که 15 روز بیمارستان بوده می داند ترخیص چه خبر خوشایندی است و فقط همراهی مثل من می تواند آن قدر سنگدل باشد که برای تاخیر آن تلاش کند. از پزشک مادر، با شرمندگی بسیار درخواست کردم جهت احتیاط و اطمینان خاطر ما، یک روز دیگر اجازه دهند بیمارستان بمانیم. هر چند پزشک جراح شخصیت و جذبه و اقتدار خاصی داشتند و غالبا به درخواست های عوامانه بی توجه بودند، جسارتم را نادیده گرفتند و موافقت کردند و قرار شد یک روز دیگر بیمارستان بمانیم.
مادر غافلگیر شده بود ولی ناراضی به نظر نمی رسید. بازهم محض احتیاط علت ها را توضیح دادم. گوشی امان نداشت. مرتب زنگ می خورد و وقتی می گفتم درخواست اضافه کاری داده ام و امشب هم بیمارستان می مانیم؛ بد و بیراه های محترمانه به سویم سرازیر می شد.
شب شد. دلم آرام گرفته بود. وقت رفتن بود و باید این شب آخر، به یادماندنی تر از شب های دیگر می شد. تلویزیون را روشن کردم تا مادر برنامه مورد علاقه اش را تماشا کند. خودم مثل همیشه گریزان از تلویزیون روی تخت روبرو، نشسته بودم. غرق در افکارم، درست است همه وسیله اند و یاری کننده اصلی خدا بوده ولی واجب است از همه کسانی که به ما کمک کرده بودند تشکر می کردیم.
چه کار سختی بود. حساب پزشک مادر از بقیه جدا بود؛ ولی زحمت خالصانه سایر اعضای تیم جراحی، پرستاران، مدیر بیمارستان و سایر کارکنان، خدمه و آشپز و نگهبان و باغبان، شرکت سازنده تجهیزات پزشکی، مهندسین و کارگران ساختمان سازی، تولید کنندگان لوازم بهداشتی و مواد غذایی و داروسازان، مغازه داران بیمارستان، منتشران پوسترها و کاغذ و فرم ، معامله کنندگان و رانندگان و خودروسازان و… هم قابل چشم پوشی نبود. حتی نتوانستم همه دست های پیدا و پنهانی که به ما کمک کرده بودند شمارش کنم. نگران نبودم چشم های خدا همه را دیده بود و از صمیم قلب از خدا خواستم به همه اجر عظیم عطا کند و سلامتی.
خوبی ها آنقدر زیاد بود که راحت می شد کاستی ها را فراموش کرد ولی نادیده گرفتن می شود «به من چه» که در مرام ما نیست. کاش کسی مانعم نمی شد و برای تشکر از زحمات، واژه «بیمار» را از روی در و دیوار و فرم و زبان ها خط می زدم و می نوشتم «دل آرام» حتی اگر شهادت می دادند، مجنون است. چه بلایی سر روحیه ها می آورد بار منفی واژه «بیمار» و «بیمارستان».
کنار همه پوسترهای پزشکی و ایستگاه های پرستاری و … می نوشتم «وَ اِذا مَرِضْتُ فَهُوَ يَشْفينِ». روبروی چشم بیماران و همراهشان و درب آمبولانس به جای جریمه توهین می نوشتم «هر كس در برآوردن نياز بيمارى بكوشد، خواه موفق بشود يا نشود گناهانش پاك مى شود، به سان آن روز كه از مادر متولد شده است». برای عیادت کنندگان می نوشتم: «عيادت كننده بيمار، در نخلستان بهشت ميوه مى چيند و هرگاه نزد بيمار بنشيند،رحمت خدا او را فرا مى گيرد.».
همه تخت ها را رو به قبله می گذاشتم. سرویس بهداشتی همراه را از بیمار جدا می کردم، برای همراهان دو بروشور الکترونیکی تهیه می کردم یکی برای شناخت بخش و پرسنل و وظایف و نوع خدمات و معرفی راه های ارتباطی و یکی برای راهنمایی بیمارش که کمک کند با پزشک همکاری کند، صدقه بدهد، نماز بخواند، تلویزیون تماشا کند، کتاب بخواند، ورزش کند و…. شاید هم کتابخانه های کوچکی د ر هر بخش راه اندازی می کردم.
اجازه می دادم شهرستانی ها دو همراه داشته باشند و هر چند ساعت در سالن همراهان استراحت کنند و با قوای جسمانی به بیمارشان خدمت کنند، حجاب پوشش و نگاه و رفتار را اجباری می کردم که هیچ حواسی به جای خدمت دنبال نقمت نباشد. همه پرسنلم را قبل از استخدام تست صبر و اخلاق می کردم که بیمار مجبور به تحملشان نباشد. با طراحی لباس ها و پوشش های مناسب زمان آنژیو و … فشار روحی بی حیایی به بیمار وارد نمی کردم؛ کوشش می کردم برای کنترل استرس بیمار، پرستار جنس مخالف نداشته باشد.
کاش کسانی که هر روز حضور دارند و شاهد مشکلات ریز و درشت هستند هفته ای یک ساعت در اتاق اندیشه وران ب فکر خلاقیت برای اصلاح بودند، شاید هم در یک شبکه اجتماعی ایرانی گروه می ساختم و هر همراه تا زمانی که حضور داشت موظف می کردم برای لیست کاستی ها راه حل پیشنهاد دهد..
کاش و ای کاش ها را شمارش می کردم که نگاهم به کاغذ و قلم افتاد. بیرون بخش صندوق ارتباط با مدیر بود ولی کاغذ های سفیدم تمام شده بود و الا اگر درخواست هایم به مدیر بیمارستان می رسید حتما در بخش قلب بستری می شدم و روی تابلوی بالای سرم می نوشتند: دل آرام : صداقت. /علت میزبانی: عاطفه و دغدغه اصلاح/ میزان پیشرفت تلاش ها: آغاز انقلاب ایجاد شفاخانه های اسلامی /شیوه کار: زنده کردن نام و یاد و راه خدا/ پزشک همراه : دکتر حمایت
نوشته شده توسط: مدیر وبلاگ 25 آذر 1396
صفحات: 1· 2
فرم در حال بارگذاری ...