سکانس نوزدهم: فکر کن وقت تماشای تو باران بزند...!
کمتر اتاق را ترک می کردم. جز برای برخی ضرورت ها مثل خرید از فروشگاه کوچک داخل بخش و گاهی تمایل به تنها بودن هنگام نماز خواندن و … بیشتر اوقات، روی تخت روبروی تخت مادر نشسته بودم. با اینکه مادر وابسته تر از قبل شده بود گاهی تشویقم می کردند که برای قدم زدن راهی حیاط شوم و سعی کنم با ارتباط گیری ها تنها نباشم. شاید هم مثل هر بیماری، نیاز به تنها یی و خلوت با خدا داشتند. گاهی نبودن هایم را تعمدا طولانی می کردم. قدم می زدم در بخش. داخل نمازخانه بی در و پیکر یا همان پاگرد پله که فرش شده بود، می نشستم و به درب اتاق عمل که روبروی نماز خانه بود خیره می شدم.
آن روز هم برای فرصت خلوت دادن به مادر، پناه بردم به نمازخانه و روبروی درب اتاق عمل نشستم. دایره دیدم محدود بود به یک درب برقی و آکواریوم و آبسرد کن جلوی درب اتاق عمل و انسان هایی که در این محدوده چند متری رفت و آمد داشتند. صحنه ها هر چند دقیقه عوض می شد. ترکیبی از تلخی ها و شیرینی ها. تلخی دیدن همراهان مضطرب و منتظر و گریه هایشان که با حس شیرین تمایل به دعا برای دیگران جایگزین شد. چقدر ساده بود؛ لمس انسانیت از دیدن تکاپوی پرسنلی که دکتر و پرستارش را تشخیص نمی دادم، تمرین قضاوت نکردن از ظاهر انسان ها از نگاه به پرسنل کم حجابی که نمازشان را اول وقت کنار من خواندند، توجه به تقوا در ملاک برتری انسان ها، از ارائه خدمات مشابه به بیماران از مناطق مختلف با چهره ها و پوشش و لهجه و از صنف متفاوت، شکر قلبی و زبانی از دیدن کودکان بیمار، زمزمه متفاوت سلام دادن بر تشنه لب کربلا از نگاه به آب سرد کنی که عطش ناشی از گریه همراهان را برطرف می کرد.
حرکات ماهی بی نظیر آکواریوم، توجهم را جلب کرد. تنفس می کرد، تغذیه می کرد، با حس خطر، پشت بوته های مصنوعی پنهان میشد، بازی می کرد، شاد بود، می ایستاد و حرکت نمی کرد. برای خودش زندگی می کرد و برای من فقط یک ماهی داخل محفظه شیشه ای کوچکی بود. شبیه حکایت دنیا بود و انسان هایش. کوچک و محدود و تمام شدنی. بوی غذایی که با دقت خاصی به پرسنل و بیماران تحویل داده می شد در فضا پیچید. هنوز نگاهم به ماهی سرگرم تغذیه بود. اشتراک نیازها چه هشدار بزرگی است. باید تلاش کنم برای تفاوت هایی غیر حیوانی. از دیدن رنج و ناتوانی بیماران کوچک و بزرگ به ارزش نعمت سلامتی شهادت دادم. از نگاه های سرشار از تحقیر و توهین بر پرسنل کم حجاب ، چادرم را محکم چسبیدم و از عزتی که خدا بر سرم گذاشته بود سجده شکر رفتم.
آماده برگشت به اتاق شدم که پزشک جراح مادر از درب برقی ، با لباس جراحی برای معاینه بیماری وارد بخش شدند. قبطه خوردن کمترین کاری بود که می شد انجام داد. 13 سال تحصیل بعد از دیپلمم از من چه ساخته بود؟ نه لیسانس اولم در دانشگاه مرا از مصرف کننده بودن برای کشورم نجات داده بود و نه لیسانس و کارشناسی ارشد رشته دومم توفیقی شده بود برای گره گشایی از مشکل دیگران. 13 سال ممتازی و تحصیلی که شاید پزشک جراح با چند سال بیشترش حالا وسیله نجات انسان هایی از مرگ است . غم و تردید تمام وجودم را پر کرده بود. مزه کردن تلخی تردید و شکست هم شیرین بود وقتی به یاد آوردم شک اگر پل باشد و جاده، دیوار غفلت را می شکند. برگشتم به اتاق و آرزو کردم کاش مادر هم روی تخت بیمارستان، لمس کند یاد خدا در تلخی ها و شیرینی ها ممکن است و زیبا. با خدا، دنیا بن بست ندارد!
نوشته شده توسط: مدیر وبلاگ 20 مرداد 1396
فرم در حال بارگذاری ...