سکانس دوم: حرف های خودمانی!
آمبولانس سواری تجربه جالبی نبود. حس می کردم بین زمین و آسمانیم. گهگاهی سنگ های کنار جاده ، برخورد می کرد با بدنه و شیشه مات آمبولانس. درون یک قوطی آهنی. با پرستار و مادری که دستگاه کنترل علایم حیاتی به او متصل است؛ نمی بینی کجایی و در چه حالی هستی و ترمزهای ناگهانی و آژیر و رد شدن از سرعت گیر بدون کم شدن سرعت؛ فقط وسوسه ام می کرد به جای دعا برای بهبودی مادر، اشهدم را زمزمه کنم. یا من خیلی ترسو بودم یا این راننده خیلی نترس! اینکه خیلی از بیماران شهرستانی در مسیر رسیدن به بیمارستان، سکته می کنند فرضیه دور از ذهنی به نظر نمی رسید!
ناگهان آمبولانس متوقف شد. گفتند رسیدیم. ضمن اینکه قبلا هماهنگی شده بود و اورژانسی اعزام شده بودیم با نیش و کنایه ما را پذیرفتند. پرستاری که همراه ما بود، بعد از تحویل مادر و هماهنگی و پذیرش در اورژانس بیمارستان، بازگشت. من ماندم و یک دنیا غریبی. همه اعضای خانواده در جریان نبودند. به امید اینکه برادرم در دانشگاه استان تحصیل می کند و با او هماهنگ می شوم تنها رفته بودم. تماس گرفتم. گفت: برای رساله اش رفته است استان دیگری و تا فردا پس فردا نمی آید. قضیه را نگفتم.
خواهرم چند ساعت بعدرسید. چه حکومت نظامی ای بود، ورود که سهل است. اجازه نمی دادند همراه دوم به حیاط بیمارستان نگاه کند. به شدت خسته بودم. تمام 24 ساعت قبل در سی سی یو مرکز شهرستان کنار مادر، خواب به چشمم نیامده بود هیچ، به جز یک لیوان آب و چای، چیزی نخورده بودم. احساس گرسنگی نداشتم اما تفاوت فرهنگی و کلام تلخ برخی پرسنل و نگاه عاقل اندر سفیهشان رنجم می داد.
با زحمت فراوان و قسم و آیه با خواهرم جا به جا شدم و رفتم سالن انتظار بیرون بیمارستان، استراحت! به شدت نگران بودم و آرزو داشتم، اجازه می دادند یک ساعتی گوشه مسجد تنها باشم. ولی آنهایی که گفته بودند می روند مسجد و رفته بودند بالای سر بیمار و موجبات مزاحمت برای کار پرسنل، اعتماد را شکسته بودند و کلام ما حمل بر دروغ میشد.اجازه صادر نشد. از نگهبانی بیمارستان خارج شدم.
از خیلی رفتارها رنجیده خاطر بودم. سابقه نداشت، گذشت و درک این قدر برایم مشکل باشد. وجدانم هجایی می کرد، قانون است، مامورند و معذور، اگر به همه خواسته ها تن دهند نظمی نمی ماند، همه به خاطر بیمار ماست ولی بازهم توقع داشتم. همراه بیمار، نیازش کمتر از بیمار است؟ ما از شهرستانیم و جا و مکانی نداریم و غریبیم مشکل آنها نیست ولی می شود مهربانتر بود و رفتاری داشت با احترامی بیشتر.
چند روز دیگر عید بود. درخت ها شکوفه زده بودند، بوته های سبز روشن، گل های خوشرنگ و زیبا، صدای گنجشک ها، حتی دیدن افرادی با مشکلات مشابه، تسکینم نمی داد. نگاهم را به آبی آسمان دوختم . خورشید را دیدم یادم آمد موقع نماز آمبولانس سواری داشته ام. به دلیل ممنوع الورود بودن، نمازم را روی فرش سبز زمین با چند ساعت تاخیر، جلوی انظار عام و خاص، با مهر و جانمازی که چند هفته قبل مادرم تبرک شده از کربلا برایم سوغات آورده بود، خواندم . نشسته بودم رو به قبله و نگاهم به مهرم بود. نه ذکر می گفتم، نه دعا می خواندم و نه حتی حرف می زدم. فقط سکوت کرده بودم و اتفاقات وتلخی های این دو روز را مرور می کردم. وقتی از روی زمین بلند شدم، مثل قبل نبودم. حرفی نزده بودم ولی خدا سکوتم را خوانده بود. رد پای نگاهش را روی قلبم حس می کردم. باور کنید، هیچ کس مثل خدا نیست!
نوشته شده توسط: مدیر وبلاگ 17 اردیبهشت 1396
فرم در حال بارگذاری ...